به گزارش خبرنگار ایمنا، طی یادداشتی که شهلا قمری، نویسنده و منتقد ادبی در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده، آمده است:
«یکی بالای سرش گفت: (تمام کرد!)
ایوان ایلیچ گفتهی او را شنید و آن را در روح خود تکرار کرد. در دل گفت: «مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.» (ص ۱۰۴)
این جملهی پایانی کتاب مرگ ایوان ایلیچ به قلم لئو تولستوی است. تمام داستان را در همین یک جمله میتوان خلاصه کرد، زیرا ایوان ایلیچ تمام تلاشش را میکند که نمیرد، اما هنگام مرگ میفهمد که مرگ هم تمام میشود، مانند زندگی که در یکچشم به هم زدن همهی آنچه عمری برای آن تلاش کردهای تمام میشود.
داستان باخبر مرگ ایوان ایلیچ شروع میشود. موضوع اصلی داستان مرگ ایوان ایلیچ است، اما بخش اعظم کتاب دربارهی نوع زندگی او و تلاشهایی است که برای رسیدن به یک زندگی متمول و دیرپسند در پیش میگیرد. هرچند، با یک ضربهی ساده به پهلوی او همهچیز از هم میپاشد. درواقع میتوان گفت که موضوع اصلی کتاب دربارهی زندگی ایوان ایلیچ است، چراکه گویی با مرگ او زندگی جدیدی برایش رقم میخورد.
داستان با توصیف کوتاهی از خانوادهی ایوان ایلیچ شکل میگیرد. ایلیا یفیمویچ گالاوین، یکی از کارمندان نهچندان لایق در پترزبورگ بود که در اداره و وزارتخانههای مختلفی کار میکرد. ایلیا سه پسر داشت. ایوان ایلیچ پسر دومش بود که در چهلوپنجسالگی با سمت عضویت دیوان عالی از دنیا رفت. او از کودکی گل سرسبد خانواده بود؛ جوانی با استعداد و برازنده و با برادر بزرگتر و کوچکترش تفاوتهایی داشت. برای مثال، او توانسته بود تحصیلاتش را با موفقیت به پایان برساند و در مدرسهی حقوق درس بخواند.
ایوان ایلیچ اهل چاپلوسی نبود اما بهشدت شیفتهی صاحبان قدرت بود. پس از اتمام تحصیلاتش، در سمتی که پدر برایش دستوپا کرده بود، راهی مأموریت به بخشهای اطراف میشد و از این بابت بسیار خرسند بود. رگ خواب رئیسش را خوب میدانست، اما بهگونهای رفتار میکرد که سنجیده و معقول به نظر برسد و چربزبانی نکند. به همین دلیل نزد مقامات بلندپایه، فردی محترم و شایسته مینمود.
ایوان ایلیچ به همین شیوه پنج سال خدمت کرد. در همان سالها سمت بازپرسی به او پیشنهاد شد و ناچار شد محل خدمت خود را عوض کند. اما آنجا نیز از عهدهی وظایفش خوب برآمد. در این میان دوستان جدیدی نیز پیدا کرد و روابط جدیدی ایجاد شد.
بهتدریج و براثر معاشرت با وکلای شناختهشده و نجیبزادگان شهر، به شهروندی روشنفکر تبدیل شد. درآمدش افزایش یافت و سرانجام پس از دو سال خدمت، با همسرش پراسکوویا آشنا شد. همسرش از خانوادهی محترم و اصیلی بود و وضع مالی خوبی داشتند. ایوان ایلیچ همسرش را دوست داشت، اما مهمتر از آن، دلیل ازدواجش این بود که پراسکوویا در محافل بسیار موجه مینمود و مورد تأیید دیگران بود.
همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه پراسکوویا از همان ماههای اول بارداری رفتارش تغییر کرد و بیهیچ دلیل خاصی به ایوان بدگمان شد. به همین دلیل زندگی زناشویی آنها روزبهروز ناخوشایندتر شد. ایوان ایلیچ به تصور خودش میکوشید با رفتاری آرام و مناسب، شرایط را دوباره به حالت قبل برگرداند، اما همسرش پرخاشگری میکرد و همین موجب نگرانی ایوان ایلیچ شد. اما با به دنیا آمدن فرزندش اوضاع بدتر هم شد. هرچقدر پراسکوویا بیشتر بدخلقی میکرد، ایوان ایلیچ بیشتر خودش را غرق در کار میکرد. بهمرور توجهش به مسائل مادی زیاد شد و انتظارش از زندگی فقط به پول محدود گشت.
همین امر موجب شد که ایوان ایلیچ در کمتر از سه سال ترفیع بگیرد و نماینده استان شود. فرزندان بعدی که به دنیا آمدند، رفتار پراسکوویا بدتر میشد و ایوان ایلیچ میکوشید با درایت خود زندگی را پیش ببرد. هفت سال بعد، او با سمت دادستانی به استان دیگری منتقل شد. زنش خانهی جدیدشان را دوست نداشت و زیاد ولخرجی میکرد. بنابراین، هزینههای زندگیشان افزایشیافته بود. علاوه بر این، دو تا از فرزندانشان را از دست دادند و پراسکوویا مدام ایوان ایلیچ را برای این موضوع ملامت میکرد.
تمام زندگی ایوان ایلیچدر کارش خلاصه شده بود. درواقع امنیت و آرامش را در آن مییافت. از اینکه زیردستانش به او احترام میگذاشتند، احساس رضایت میکرد. هفده سال به همین روال زندگی کرد و دادستان ارشد شد. اما ناگهان مسیر زندگیاش در سال ۱۸۸۰ متحول شد؛ درحالیکه قصد داشت رئیس دانشگاه شود، شخص دیگری بهجای او نشست و ایوان همه را به باد انتقاد گرفت. کمکم از چشم همکارانش افتاد و این شروع ناملایمات زندگیاش بود.
حقوقش کفاف زندگیشان را نمیداد و همه پشتش را خالی کرده بودند. بنابراین تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده راهی پترزبورگ شود و هر کاری انجام دهد تا دستمزد بیشتری دریافت کند. تا اینکه توانست بهکمک دوستش به سمت دلخواهش در وزارت دادگستری برسد. اوضاع زندگیاش نیز روبهراه شد و دوباره مورد تأیید همکارانش قرار گرفت.
اوضاع مالیاش هم کمکم روبهراه شد و توانست خانهای مجلل تهیه کند و آن را با سلیقهی خود تزئین کند. او ثروتمند نبود، اما میکوشید از آنها تقلید کند.
زندگی ایوان ایلیچ به شکل بسیار خوبی ادامه یافت تا اینکه بیمار شد. به پزشکان متعددی مراجعه کرد، اما هیچیک نتوانستند درد پهلوی او را درمان کنند. همسرش و حتی کارمندانش تصور میکردند که بیماری او خیالی موهوم است و این موضوع ایوان ایلیچ را تندخو و برآشفته میکرد.
رفتهرفته همه منتظر بودند تا ببینند ایوان ایلیچ کی ریق رحمت را سر میکشد. خودش هم انگار دیگر توان برخاستن از بستر بیماری را نداشت. جز کلیه و روده چیزی نمیدید، کلیه و رودهای که به سرکشی افتاده بودند!
از خودش میپرسید مرتکب چه گناهی شده که مرگ اینچنین به سراغش آمده و هیچ راه گریزی از آن نیست. سؤالی بیوقفه ذهنش را درگیر کرده بود: «این عذاب و مرگ برای چه؟» (ص ۹۵)
ایوان ایلیچ از مرگ وحشت داشت، مانند همهی ما. اما پیش از مرگ تمام وقایع مهم زندگیاش را از نظر گذراند، حتی زمانی که روی مبل چرمی در انتظار مرگ خوابیده بود، یاد دعوای خود با همسرش افتاد. کتاب مرگ ایوان ایلیچ بدون شک دیدگاه ما را به زندگی عوض میکند، شاید برای مدتی به این فکر کنیم که یکعمر به دنبال کسب ثروت و مقام هستیم تا در نظر دیگران خوب جلوه کنیم و مورد تأیید آنها قرار بگیریم، اما در بستر بیماری و در آستانهی مرگ هیچ فردی به ما فکر نمیکند؛ هیچ فردی نمیتواند ما را دلداری دهد و همه در روزمرگیِ خودشان غرق شدهاند.
تا قبل از خواندن کتاب مرگ ایوان ایلیچ با خود فکر میکردم که چطور یک کتاب ۱۰۰ صفحهای را شاهکار دیگری از تولستوی مینامند، اما بعد از دو بار خواندن، پی بردم که بیدلیل نیست؛ مرگ ایوان ایلیچ داستان زندگی و مرگ ایوان ایلیچ است. زندگیای که برای همهی ما تجربهی خوب و بد داشته و شاید هیچوقت به مرگ فکر نکرده باشیم. تقابل بین مرگ و زندگی در این داستان بهشدت حس میشود؛ ایوان ایلیچ تا لحظهی آخر برای زنده ماندن تلاش میکند، اما سرانجام در برابر مرگ تسلیم میشود، چون چارهای جز تسلیم شدن ندارد. او بهناچار اقرار میکند که مرگ هم تمام شد، همان مرگی که در تلاش بود تا از آن بگریزد.
مرگ ایوان ایلیچ ذهن خواننده را تا مدتها درگیر میکند. انسانی که تمام تلاشش را میکند تا زندگی بهتری برای خودش بسازد، با یک بیماری ساده که کمکم رو به وخامت میگذارد، از دنیا میرود و تمام آرزوهایش را با خود به گور میبرد. هیچ پزشکی قادر به درمان ایوان ایلیچ نیست و هر موقع پزشکی دست به درمان او میزند، ایوان ایلیچ یاد نحوهی برخورد خودش با متهمین در دادگاه میافتد و رفتار پزشکان با خودش را با رفتاری که در محل کارش داشته مقایسه میکند.
اطرافیان ایوان ایلیچ که تا قبل از بیمار شدن او مراتب احترام را به جا میآوردند و از هیچ تلاشی برای اجابت اوامر او دریغ نمیکردند، دیگر کوچکترین توجهی به او نمیکنند. حتی در صفحهی ۹ کتاب میخوانیم: «تغییر و تبدیلاتی که به احتمال به دنبال این مرگ در دستگاه دادگستری صورت میگرفت، ذهن همه را به خود مشغول میداشت. اما علاوه بر این افکار همان فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را میشنیدند، طبق معمول، احساس شادی خاصی پدید میآورد. خوشحالی از اینکه او مرد و من نمردم.»
ایوان ایلیچ تا لحظه آخر تسلیم مرگ نمیشود. درواقع برای زنده ماندن دستوپا میزند. مدام در پی یافتن علتی برای بیماریاش است؛ پیوسته وقایع را مرور میکند و مانند جورچینی کنار هم میگذارد تا بتواند دلیلی برای حال وخیمش بیابد. نمیداند چرا هیچ فردی نمیتواند شرایط فعلی او را درک کند یا دردش را تسکین دهد. سرانجام مرگ ایوان ایلیچ فرا میرسد. قصه با زندگی او ادامه پیدا میکند و در انتها با مرگ او به پایان میرسد. سرنوشت هر انسانی به همین شکل رقم میخورد: زندگی و مرگ. در این کتاب، تولستوی با ظرافت خاصی به مخاطب این حس را القا میکند که زندگی هر انسانی پایانی دارد و پایان آن مرگ است، اما آدمیزاد به دنیا آمده که زندگی کند و نمیخواهد به انتهای آن برسد.
تکتک شخصیتهای این رمانِ کوتاه و خواندنی، شبیه ما و آدمهای اطرافمان هستند. جذابیت داستان را میتوان برآیند دو نیرو دانست: عواملی که کمک میکنند تا بهسوی پایانش حرکت کند و عواملی که چون مانعی بر سر راه آن عمل میکنند و کامل شدن آن را به تأخیر میاندازند.
داستان مرگ ایوان ایلیچ، یا بهتر بگوییم داستان «زندگی» ایوان ایلیچ، طعم قصهای خوب را میدهد که لذت خواندن آن برای بار دوم و سوم حتی بهتر از بار اول است.
درمجموع، برای افرادی که جرئت خواندن آناکارنینا یا جنگ و صلحِ تولستوی را ندارند، کتاب مرگ ایوان ایلیچ کوتاه گزینهی مناسبی برای آشنایی با قلم نویسنده به نظر میرسد و عمیقاً خواننده را به فکر وامیدارد. بهعنوان یکی از خوانندگان این اثر بیبدیل، بعد از خواندن آن، پیوسته به این فکر میکردم که اگر میتوانستم نوع مرگم را انتخاب کنم، کدامیک از ترجیح میدادم. شاید مرگ تدریجی، زمانی را در اختیار آدمها قرار دهد تا با زندگی وداع کنند، اما مرگ ناگهانی چنین فرصتی را نمیدهد. این کتاب به ما نشان میدهد که در هر صورت، مرگ، پایان یک زندگی و شروع زندگی دوباره است.»
نظر شما