به گزارش خبرنگار ایمنا، طی یادداشتی که رضا مهدویهزاوه، نویسنده و عضو هیئت علمی گروه هنر دانشگاه آزاد اسلامی در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده، آمده است:
«مطلب کیومرث پوراحمد در شماره هفده مجله "فیلم امروز" را میخوانم.
در این شماره، پرونده موضوع "بهترین سکانس افتتاحیهی فیلمها" کار شده است. بسیاری از منتقدین و فیلمسازان، دیدگاه خودشان را درمورد این موضوع نوشتهاند.
پوراحمد هم درباره چند فیلم _ که به اعتقادش شروع خوبی دارند_ متن کوتاهی نوشته است.
ابتدا از شروع جالب توجه فیلمهای ایرانی نوشته است:
مسافران و هامون و من ترانه پانزده سال دارم و حسن کچل و سرخپوست.
از آثار خارجی هم به این چند فیلم اشاره میکند:
گلهای جنگ، جایی برای پیرمردها نیست، خدای سفید، دستنیافتنیها و درسهای فارسی.
پوراحمد درباره درسهای فارسی چنین توضیح میدهد:
"درسهای فارسی (وادیم پرلمان، ۲۰۲۰) سکانس آغاز فیلم بسیار متفاوت است. چند یهودی اسیر با کامیونی حمل میشوند. مردی گرسنه در ازای نصف ساندویچ کتابی را به جوانی میدهد. جوان کتاب را باز میکند.
_رضا کیه؟
_اسم پسرشونه، پسر صاحب کتاب.
_بابا یعنی چه؟
_یعنی پدر. فارسیه.
نازیها همه یهودیها را کنار یک رودخانه میکشند. جوان پیش از تیراندازی خودش را روی زمین میاندازد، وقتی نازیها میخواهند او را بکشند، جوان فریاد میکشد: " من یهودی نیستم، ایرانیام…"
و این آغاز ماجرایی به شدت حیرتانگیز است. وقتی پای مرگ و زندگی در بین باشد ذهن چه شگفتیها که نمیآفریند. "
کیومرث پوراحمد در صفحه ثابت خود با عنوان صبح روز بعد _شماره دوم مجلهی فیلم امروز _ درمورد فیلم منگلهورن (دیوید گوردن گرین، ۲۰۱۴) با بازی آلپاچینو متن مفصلی نوشته است.
فیلم درباره پیرمردیست تنها به نام منگلهورن که شغلش کلیدسازی است و در شهر کوچکی در تگزاس زندگی میکند. تنها مونس او گربهاش است.
منگلهورن به پسرش میگوید: هیچوقت عاشق مادر پسر (همسر سابقش) نبوده بلکه عاشق دختری به نام کلارا بوده که ظاهراً مدتی مدید با هم بودهاند اما کلارا او را ترک کرده است. حالا منگلهورن مدام برای کلارا نامههای عاشقانه مینویسد و البته همهی نامهها برگشت میخورد.
منگلهورن با خانم میانسالی که کارمند بانک است آشنا میشود و یک شب او را به شام دعوت میکند و مدام درباره کلارا حرف میزند و مکالمهای تلخ بینشان درمیگیرد.
زن: متأسفم که به اندازه کلارا برات جذاب نیستم.
مرد: هیچکس به اندازه اون جذاب نیست!
زن: میشه درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم؟
مرد: راجع به چی مثلاً؟
زن: من عاشق زندگیام. عاشق چیزای کوچک. وقتی دوش میگیرم و میبینم آب چهجوری شره میکنه روی بدنم شگفتزده میشم...
من به خاطر هیجان قرار امشب، دیشب خوابم نبرد ولی تو همهاش دربارهی عشق قدیمیات حرف میزنی. فکر میکردم تو از من خوشت میآد.
اما منگلهورن باز هم از کلارا حرف میزند. زن از سر میز شام بلند میشود و میگوید هرگز اینهمه تحقیر نشده بود.
تنهایی، مضمون فیلم است. منگلهورن جایی در فیلم میگوید: من با آدمهای بدتر از خودم معاشرت میکنم که احساس کنم کسی هستم.
زن قهر میکند و منگلهورن از خودش بدش میآید.
سالها پیش سریال قصههای مجید را در تلویزیون دیدم. شرایط زندگیام جوری شد که باید شش سال در اصفهان زندگی کنم. شش بار پاییز چهارباغ و سیوسهپل را دیدم. به هنگام بهار در کوچه سنگتراشها قدم میزدم. در زمستانهای نه چندان سرد به جلفا و کافههایش سر میزدم. چای و دمنوش مینوشیدم. اصفهان همیشه برایم به رنگ آبی بوده، پُر ازجنبوجوش. اصفهانیها تندتند حرف میزنند، انگار همیشه عجله دارند. درست مثل کاراکتر مجید در قصههای مجید. حتی درختان چهارباغ هم انگار تندتند تکان میخورند. کلاغها هم تندتند از این درخت به آن درخت میپرند. همه اینها یعنی این شهر، ضدمرگ است. ضدتوقف.
یادم است یکبار دوستی را در روی سیوسهپل دیدم. خواستم به او برسم. دویدم. آن ور پل سر چهارباغ بالا دوستم به آسمان رفته بود. برای همیشه گمش کردم. اصفهان انگار یک خاصیت عجیبی دارد. مدام چیزی آشکار میشود و به سرعت نور غیب میشود.
به این فکر میکنم که کیومرث پوراحمد بلند قد بود، خوشصحبت بود، صراحت در بیان داشت و رکگو بود.
و آه از این "بود".
همیشه اندوه وقتی به سراغ ما میآید که "است"، بشود، "بود. "
دلم میخواهد به بهانه فقدان پوراحمد خطاب به مسئولان بنویسم که بیشتر مواظب باشند.
هنرمند نیاز به توجه دارد. هنرمندی که نتواند به راحتی کتاب چاپ کند و نتواند فیلم بسازد و نتواند تئاتر کار کند باور کنید دچار پریشانی ذهنی میشود. گرسنگی را میتواند تحمل کند اما با محدودیت نمیتواند کنار بیاید.
خالق قصههای مجید، در شماره هفدهم مجله فیلم امروز از «حسنکچل» علی حاتمی هم نام میبرد که به نظرش افتتاحیه فیلم نوستالژیک و زیباست:
" آسمون آبیه همه جا / اما آسمون اون وقتا آبیتر بود / روی بومها همیشه کفتر بود / حیاطها باغ بودن / آدمها سردماغ بودن / بچهها چاق بودن / جوونها قلچماق بودن / سلامی بود، علیکی بود / حال ِ جواب سلامی بود…"
به این فکر میکنم که کیومرث پوراحمد از شروع فیلم درسهای فارسی چرا خوشش آمده:
"وقتی که جوان فریاد میکشد من یهودی نیستم، ایرانیام، این آغاز ماجرایی به شدت حیرتانگیز است. وقتی پای مرگ و "زندگی" در بین باشد ذهن چه شگفتیها که نمیآفریند"
مقاومت جوان ایرانی _ یهودی برای زندهماندن مگر جز این است که پوراحمد به "امید" اعتقاد داشته است؟
چه اتفاقاتی میافتد که تلاش برای بقا و زندگی، جای خود را به ستایش تنهایی منگلهورن میدهد؟
به این فکر میکنم که میل نوستالژیک پوراحمد به فضای حسی فیلم حسنکچل نشأت گرفته از چیست؟
بابک احمدی در این زمینه میگوید: "نوستالژی بیش از آنکه گونهای یادآوری باشد احساسی است که با آن یادآوری همراه است. نوستالژی خبر از لذتی ناتمام میدهد، سرزنش و ملامتی است که چرا آن زمان، در گذشته، از آن موقعیت نهایت لذت را نبرده بودیم. بی توجه به اینکه ما هرگز و در هیچ موقعیتی امکان و توان لذت کامل و ناب را نداریم. زیرا به گفته «ریلکه» هر لذتی اگر ناب و تام باشد ما را خواهد کشت. "
حسرت ِ" آنهنگام که آسمان آبی بود" و عبارت "لذت ناتمام" چقدر آشناست.
نظر شما