جهاد فی سبیل‌الله‌مان را تاخت زدیم!

«حوصله‌ام سر رفت و بلند شدم راه افتادم دم در آقای مسنی جلویم را گرفت که چه شده؟ گفتم: آورده‌ام تاییدیه جبهه‌ام را امضا کنند. پیدایشان نیست! گفت: امضایش بکنند، می‌خواهی چه کارش کنی؟! نشان امام زمان بدهی؟! نگاهی خیره به صورتش، فکری به حرفش کردم و ریختم به هم.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، مرحوم مجید دلدوزی، گرافیست و هنرمند انقلابی در کتاب «ساده رنگ» روایتگر دو ماجرا بعد از پایان جنگ شده است؛ ماجرایی که بیانگر حال و هوای بسیاری از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که از قافله شهدا بازماندند.

در بخشی از این کتاب به نقل از مجید دلدوزی می‌خوانیم: «همراه دوستان رفتیم خدمت حاج‌علی‌اکبر پورجمشیدی. او را برای اولین‌بار می‌دیدم. آشنا شدیم و در اتاق کارشان نشستیم پای درددل‌هایشان: "زمان جنگ هر چقدر از معنویات و ثواب‌هایی که به دست آوردیم هرچه را که بین خود و خدایمان ثبت و ضبط شده داشتیم. در دو مرحله از دست دادیم، اولی بعد از توقف جنگ بود که می‌خواستند مسکنی به ما بدهند، از سوال‌های متداول آن زمان اینها بودند که چه مدت در جبهه بودید؟

مسئولیتتان چه بود و چون بالا بودن آن سطوح برایمان امتیازآور بود. گفتیم خب، چاره‌ای نیست و شروع کردیم به لو دادن خودمان! از خودمان تعریف کردیم تا امتیاز منفی نخوریم و آپارتمانه مثلاً از دست نرود.

مقداری از آن ثبت و ضبط شده‌ها آنجا از دست رفت. ثواب‌هایی را هم که از آن حادثه به در برده بودیم، زمانی که از دست دادیم که داشتند درجه می‌دادند. در مصاحبه‌ها… توی جبهه‌ها نیروی عادی بودی؟ فرمانده بودی؟ مسئول جایی بودی؟! آنجاها شیطان نزدیک‌تر آمد و حتی گاهی کسی که نبودیم را هم گفتیم و این دفعه پاک شدیم!

این ماجرا جور دیگری برای خود من نیز تکرار شد، یادم آمد زمان کارم در نهضت سوادآموزی بود و آن یکی دو بار جبهه رفتن‌ها، آخر مأموریت وقتی می‌خواستیم برگردیم، کاغذی دستم دادند که گواهی حضور در جبهه بود و تویش نوشته بودند این آقا از کی تا کی در جبهه بود، برای درج در پرونده پرسنلی و از این حرف‌ها و اعتبارش به مهری بود که ستاد در تهران زیرش می‌زد و می‌آوردیم می‌دادیم به اداره خودمان. همراه دوستان راه افتادیم و رفتیم. هرچه نشستیم آن مسئولی که مهر پای کاغذ ما توی جیبش یا کشوی میزش بود، نیامد که نیامد و عوضش مردم صدایشان درآمد.

حوصله‌ام سر رفت و بلند شدم راه افتادم دم در آقای مسنی جلویم را گرفت که چه شده؟

گفتم: آورده‌ام تاییدیه جبهه‌ام را امضا کنند. پیدایشان نیست! گفت: امضایش بکنند، می‌خواهی چه کارش کنی؟! نشان امام زمان بدهی؟! نگاهی خیره به صورتش، فکری به حرفش کردم و ریختم به هم. کمی بعد جبهه کاغذی‌ام پاره و مچاله. افتاده بود روی کاشی‌های سالن و من از پله‌های خروجی ساختمان پایین می‌رفتم.

حرف آقای پورجمشیدی عین واقعیت بود. وقتی دوتا موضوع با هم نسبتی ندارند، ولی شما به خاطر گرفتن یک کدامش که ارزش کمتری دارد، آن یکی را روی میز می‌گذاری قشنگ معلوم می‌شود یا عبارت از قبل پایین بوده یا اینکه همین الان داری خودت را از سکه می‌اندازی! "»

کد خبر 651345

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.