نگذارید به خط برود، مبادا شهید شود

«وقتی به منطقه رسیدیم، گفتند: اردستانی از شلمچه بی‌سیم زده و گفته کابلی و پیری به خط بروند و عبدالرضا در دز بماند و وقتی نیروها آمدند، اتوبوس بگیرد و نیروها را بفرستند به کارون، بعد خودش بیاید. کابلی و پیری به راه افتادند و من ماندم. بعد از اینکه هماهنگی‌ها را انجام دادم به خط رفتم.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، مصطفی عبدالرضا از رزمندگان دفاع مقدس در روایتگری خاطرات سال‌های حماسه که در کتاب «بازمانده» به ثبت رسیده، به ماجرای جالبی از جلوگیری از حضور شهید سیدیوسف کابلی در خط مقدم اشاره کرده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «سیدیوسف کابلی به رغم استعداد بالا و نخبه بودن، بسیار متواضع بود. ظاهرش شبیه کشاورزها یا کارگرها یا آدم‌های کاملاً معمولی بود. با اینکه فرمانده بود، بسیار ساده و بی‌آلایش بود. به علت هوش و توانایی بالای او از طرف قرارگاه گفته بودند نگذارم به خط برود؛ مبادا شهید شود!

می‌خواستیم به جبهه برگردیم. من و اختیار پیری با هم به خانه کابلی رفتیم. یک استکان چای خوردیم. بعد به طرف جنوب حرکت کردیم. نانوایی‌ها در زمان جنگ همیشه شلوغ بودند. دو سه دقیقه از زمان حرکت ما گذشت. به یک میدان رسیدیم. آنجا یک نانوایی خلوت بود. کابلی از پیری خواست بایستد. گفت: بچه‌ها اگه اجازه بدید، من چند تا نون بگیرم بذارم خونه. آن موقع نانوایی‌ها بیست عدد نان بیشتر نمی‌دادند.

وقتی رفت به ما اشاره کرد و گفت: بچه‌ها بیایین. پیاده شدیم. گفت: نونوایی بیست تا نون بیشتر نمیده. شما هر کدوم بیست تا بگیرین که بشه شصت تا. بذارم خونه. خدا رو چه دیدی؟ شاید ما رفتیم و دیگه برنگشتیم. حداقل اینا چند روز نون توی خونه داشته باشن و اذین نشن. نان‌ها را گرفتیم در راه برگشت به خانه گفت: حالا خیالم راحته تا چند روز اینا راحتن و نمیرن توی صف وایستن. نان‌ها را گذاشت خانه و حرکت کردیم.

وقتی به منطقه رسیدیم، گفتند: اردستانی از شلمچه بی‌سیم زده و گفته کابلی و پیری به خط بروند و عبدالرضا در دز بماند و وقتی نیروها آمدند اتوبوس بگیرد و نیروها را بفرستند به کارون، بعد خودش بیاید. کابلی و پیری به راه افتادند و من ماندم. بعد از اینکه هماهنگی‌ها را انجام دادم به خط رفتم. نزدیک غروب بود که رسیدم. همه سرد جواب دادند، با خودم گفتم چی شده؟

سراغ کابلی را گرفتم. خیلی غمگین گفتند: به خط رفته است. حسن کربلای آمد. حسن در حرف زدن رک است. گفت: مصطفی ناراحت نشیا! کابلی مجروح شده. گفتم: کجاست؟ بدو بیا بریم. نه....نه بهداری نیست. الان توی معراج شهداست. شهید شده.

یک لحظه ماندم. داشتم سکته می‌کردم. گفتم: کابلی شهید شده؟ چه جوری شهید شد؟ با حالت غم‌انگیزی گفت: صبح همین که اومد گفت من برم توی خط یه دوری بزنم ببینم چه خبره تا برای قبضه‌ها توجیه باشم. یه خمپاره کنارش خورد و همون جا شهید شد. دنیا برایم تیره‌وتار شده بود. یادم آمد که وقتی خواستیم بیاییم ۶۰ تا نان برای خانواده‌اش گرفت و گفت: معلوم نیست برگردم. آن نان‌ها برای مراسم شهادت خودش استفاده شد.»

کد خبر 648796

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.