به گزارش خبرنگار ایمنا و بر اساس یادداشتی که هاجر صفاییه، نویسنده ادبیات پایداری به مناسبت درگذشت سردار حاجناصر مدیدیان در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده است: «دستودلم به کار نمیرود. شوکه شدهام.
این اسفند عجیب انگاری قصد رفتن ندارد. گَرد مرگ را مشت کرده و چپ و راست میپاشد روی سرمان.
آقای پدر هم رفت.
صفحه ورد را بالا و پایین میکنم. فصلهای کتاب را موسکِش میکنم. حتی دلم نمیخواهد جملات را بخوانم.
جملاتی که برای تکتکشان ذوق کرده بودم.
حالا دیگر اصلاً مهم نیست که کتابم چند صفحه شده یا چند فصل. اصلاً مهم نیست خاطرات را رفتوبرگشتی نوشته باشم یا بر اساس سیر خطی. حتی زاویهدیدش هم مهم نیست. حتی مهم نیست که آقای سرهنگی هم گفته این خاطرات خیلی خوب هستند. این راوی خیلی خوب است. رفتهام توی لاک. این آخر سالی حسابی حالگیری بود شنیدن خبر رفتن آقای پدر.
دو روز پیش که بچهها توی حسینیه از من پرسیدند تا حالا کتاب کسی را خواندهام و پایش گریه کنم، من یاد شما افتادم. چند روزی که از شنیدن خبر شهادت محمود مینوشتم و فصلی که برای فوت مادرتان هزار بار بالا و پایینش کرده بودم، بغض و شوری اشک با دکمههای کیبوردم همنفس شده بود. لابد دیشب عذراخانم نبوده که بالای سرتان جامعه کبیره بخواند و پایتان را رو به قبله کند.
نمیدانم زهرا به سفارش مادر چند تکه از لباسهایتان را برای غسال کنار گذاشته؟
چیزی از تربت سفارشی مادر باقیمانده بود که زیر زبانتان بگذارند؟
ناشر گفته از خدمات شما بنویسم تا در خبرگزاری منتشر کند، اما من افتادهام به هزیان. روایت این سالهای من با کتاب شما شاید برای مخاطب خواندنیتر باشد.
روز اولی که دیدمتان یادتان هست؟
شما چه پرشور برایم حرف میزدید و من لابهلای این روایتهای جذاب و شنیدنی، دنبال چیز دیگری بودم. من میخواستم سرک بکشم توی زندگیتان. میخواستم دلیل این همه شور و جذابیت را از پشت تار و پود زندگی پر پیچ و خم شما پیدا کنم و بالاخره بعد از جلسه سوم مصاحبه پیدا کردم.
آقای خاطرات بازار اصفهان هم دفن شد در باغ رضوان.
روز اولی که ناشر از نوشتن خاطرات سراغ گرفت، من بهانه آوردم که: "من برای نوشتن، باید متوسل شوم. قلم من دنبال جایی میگردد که به آن تکیه کند."
آقای ناشر، حوالهام داد به محمودتان. لابد حالا دیگر با مونس دوتایی نشستهاید کنار محمود.
چقدر منتظر بودم تا روز رونمایی کتاب ببینمتان. اما حیف.
حالا دیگر کتابی را جلوی صورتتان باز کردهاند که لایُغادِر صغیره و لاکبیره و شما میبینید هر آنچه را که برای این انقلاب پیشکش کردهاید.»
نظر شما