اذیت برای من معنایی ندارد

۶ سال است که دیگر ویلچر هم به کارش نمی‌آید و یک تخت، همنشین روزها و شب‌هایش شده است، همنشین بزرگ‌مردی که در ۱۵ سالگی و در راه دفاع از این مرزوبوم قطع نخاع شد. حسن یزدانی معنای دیگری از ایستادگی و ایثار را به نمایش گذاشته است.

به گزارش خبرنگار ایمنا، ترکش گردنش را بوسید؛ شهادت در چند قدمی‌اش ایستاد، اما قرار با ماندن بود. او ماند تا صبر را به رخ بکشد، ماند تا ایستادن را در حالت خوابیده، گوشه قلبمان قاب کند. نظم واژه‌ها به هم ریخت، رنگ از روی حرکت پرید؛ پاها به یک‌باره سکوت کردند، سکوتی به اندازه ۴۰ سال.

خانمی با چادری رنگی در را باز می‌کند، به قدر چند قدم از یک حیاط کوچک می‌گذریم، دری باز می‌شود رو به تختی که با همه تخت‌هایی که دیده‌ام متفاوت است. مردی با شانه‌هایی قوی، روی شکم خوابیده که حرکت‌های دستش در رقص دانه‌های تسبیح زردرنگ با نخی قرمز بین انگشت‌هایش خلاصه می‌شود، موهایش مانند شکوفه‌های بهار یک‌دست سفید است. ۴۰ سالی می‌شود که حرکت برای او معنای دیگری پیدا کرده، نگاهش پر از حیا و صدایش پر از اقتدار است. با جانباز حسن یزدانی به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

یعنی سه شب بی‌خوابی، بعد از آنچه اتفاقی افتاد؟

اول این را هم بگویم که پاهای بزرگی داشتم، آن‌قدر بزرگ که پوتین مناسب پای من پیدا نمی‌شد. هر موقع به جبهه می‌رفتم، با کتونی‌های خودم می‌رفتم. بار آخر به دلیل اینکه خیلی عجله‌ای راهی شدم، نتوانستم کفش بخرم و با دمپایی رفتم. در پادگانی که به ما تجهیزاتی مانند کوله، اسلحه می‌دادند به خاطر بزرگی پاهای من پوتین مناسب پیدا نشد و معرفی‌نامه دادند که از شهر بخرم که در شهر هم پوتین مناسب پیدا نکردم.

آرپی‌جی‌زن بودم و بعد از شلیک باید خیلی سریع می‌دویدم، تصور کنید من با دمپایی هستم و از کوه هم قرار است، بالا بروم کوهی که سنگ‌هایش همه نوک‌تیز است. همان ابتدا نیروهای کمکی خودم را از دست دادم و هر دو شهید شدند و علاوه بر کوله‌پشتی خودم باید کوله‌پشتی آن دو نفر را هم حمل می‌کردم.

قبل از اعزام کِش خریده بودم و دمپایی‌ها را با کش به پشت پایم بستم که وقتی می‌دوم، دمپایی‌ها از پایم در نیاید. عملیات که تمام شد و به بالا رسیدیم، همین که آمدم برای نماز آماده شوم، سوزش شدیدی در پاهایم احساس کردم و دیدم که هر دو پایم غرق خون است. قسمت جلوی دمپایی کنده شده بود و انگشت‌هایم در برخورد با سنگ‌ها پاره شده بودند.

آن شب بالاخره خوابیدید؟

نه. شب که شد، فرمانده به ما اعلام کرد که هیچ‌کس نخوابد، ممکن است عراقی‌ها برای بازپس‌گرفتن منطقه اقدام کنند. در طول شب دوبار هم عملیات کردند. آن شب دوباره نخوابیدم و چهارشب متوالی شد که خواب نداشتم.

این بی‌خوابی‌ها با ماجرای مجروح‌شدن شما ارتباط داشت؟

بله. فاصله ما با عراقی‌ها چیزی در حدود ۲۰۰، ۳۰۰ متر بود. در سنگری که قرار داشتیم، امکان خواندن نماز به صورت ایستاده نبود، باید سر زانو نماز می‌خواندیم که در دید عراقی‌ها قرار نگیریم. نخوابیدن‌های متوالی سبب شده بود که خیلی احساس خستگی کنم. صحبت‌هایی که از الان می‌گویم، حرف‌های رفقای من است و من چیزی از این ماجراها به خاطر ندارم.

دوستان می‌گویند من به حالت خواب بلند شدم و نشستم لب سنگر به شکلی که تمام بدنم در دید عراقی‌ها قرار گرفته بود. هرچه داد می‌زدند که یزدانی بنشین، من خواب بودم که همان موقع عراقی‌ها با تفنگ‌های دوربین‌دار من را زدند. درواقع در خواب بودم که گلوله خوردم و همان‌جا قطع نخاع شدم.

بعد از اصابت گلوله رفقای شما چه کردند؟

در جبهه به ما گفته بودند که اگر دیدید از دهان کسی کف و خون خارج می‌شود، یعنی ریه‌هایش سوراخ شده و احتمال شهادتش زیاد است. رفقایم وقتی بالای سر من آمدند و دیدند که از دهان من کف و خون خارج می‌شود و چشم‌هایم هم سفید شده است، گمان کردند که من هم دارم، شهید می‌شوم، گلوله به شاهرگ گردنم خورده بود و محل خونریزی جایی بود که نمی‌شد بست، چراکه امکان خفگی وجود داشت.

این‌طورکه خودشان می‌گویند دستشان را می‌گذاشتند در محلی که گلوله خورده و خون با فشار از بین انگشت‌های آن‌ها بیرون می‌زده است، آن‌ها با چفیه و با هر سختی که بوده، محل خون‌ریزی را می‌بندند و مدام به من می‌گفتند که شهادتین بگو که من از این ماجراها چیزی در خاطرم نیست.

چه‌طور در آن شرایط سخت به عقب منتقل شدید؟

ماشین‌هایی که در جبهه بودند، معمولاً وانت لندکروزهایی بودند که کمک‌فنرهای بسیار خشکی دارند و روی آسفالت معمولی هم تکان‌های شدیدی دارند. دوستان، مرا لای پتو گذاشتند و با یک دو سه عقب ماشین گذاشتند و یکی از بچه‌ها را هم که از ناحیه دست از قبل مجروح شده بود، سوار ماشین کردند که کنار من باشد و با دست سالم وانت را بگیرد و پایش را روی من بگذارد که توی دست‌اندازها، من بیرون نیفتم. نهایتاً در همین شرایط به فرودگاه شهر دزفول و از آنجا هم به بیمارستان امام تهران منتقل شدم.

این نداشتن هوشیاری شما چه‌قدر طول کشید؟

از لحظه‌ای که تیر خوردم تا زمانی که به هوش آمدم، حدود یک ماه طول کشید و این مدت در کما بودم. بعد از یک ماه که به هوش آمدم، نمی‌توانستم مثل الان حرف بزنم و با نفس حرف می‌زدم.

چرا نمی‌توانستید درست صحبت کنید؟

وقتی گلوله خوردم، با سر، صورت و سینه آن‌هم به شدت به زمین خوردم. دماغم که از قبل جراحت داشت، جراحت سنگینی برداشت و شش تا از دنده‌هایم شکست و در ریه فرو رفت و ریه را پاره کرد. تنها کاری که خاطرم است، بعد از به هوش آمدن انجام دادم این بود که به پرستاری که نزدیک من بود با چشم اشاره کنم، گوشش را جلو بیاورد و به او با نفس‌هایم فهماندم که به مادرم زنگ بزند و خبر دهد. مادرم هم شبانه خودش را به بیمارستان رساند و کارهای من را انجام داد، بعد هم مرا به اصفهان منتقل کردند.

این حرف نزدن شما تا کی ادامه داشت؟

حدود ۱۰ ماه طول کشید تا از حالت غیرطبیعی یعنی حرف نزدن، غلت نزدن و تکان ندادن دست، توانستم به حالت طبیعی برگردم و دست‌هایم را تکان دهم.

شرایط سخت شده بود، با این شرایط جدید چه کردید؟

«گر ایزد ز رحمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری» و برای من درهای دیگری گشوده شد، نخستین‌باری که مدیرکل آموزش و پرورش برای عیادت ما جانبازان به آسایشگاه آمد، گفت: کاری هست که از عهده ما بربیاید. گفتم: بله، من می‌خواهم درس بخوانم. گفت: چشم و هرکاری که بگویید انجام می‌دهم. گفتم: من معلم می‌خواهم.

شرایط طوری بود که امکان نشستن روی ویلچر هم نبود، معلم‌ها به صورت خصوصی در آسایشگاه به من درس می‌دادند. افتخار دارم، نخستین جانبازی باشم که ادامه تحصیل را در آسایشگاه شروع کردم. قبل از مجروحیت در سه درس عربی، ریاضی و انگلیسی بسیار ضعیف بودم اما بعد از شروع مجدد در این سه درس معمولاً نمره ۲۰ می‌گرفتم.

تحصیل را تا کجا ادامه دادید؟

درس را تا چهارم نظام قدیم در رشته ریاضی فیزیک ادامه دادم و به خاطر اینکه شرایط جسمی من بدتر شد، کلاس چهارم را نتوانستم تمام کنم. این را هم بگویم که قبل از مجروح‌شدن لکنت زبان شدیدی داشتم، مثلاً گفتن «من آب می‌خواهم»، سه تا پنج دقیقه طول می‌کشید و صورتم سرخ می‌شد اما بعد از اینکه مجروح شدم، خیلی اعتماد به نفسم بالا رفت. آن‌قدرکه هر کدام از بچه‌ها ملاقاتی داشت، به سمت من راهنمایی می‌کرد که با او صحبت کنم و بیانم بسیار عالی شد.

در حال حاضر امکان استفاده از ویلچر برای شما نیست؟

خیر.

چه‌طور از خانه بیرون می‌روید؟

هر ماه یک بار آمبولانس با برانکارد می‌آید و من را برای یک سری کارهای درمانی به آسایشگاه می‌برد.

روزها معمولاً چه کاری انجام می‌دهید؟

زمانی که امکان استفاده از ویلچر را داشتم، نخستین تیم بسکتبال با ویلچر که در اصفهان راه افتاد، یکی از اعضای این تیم بودم و قبل از اعزام به جبهه هم در تیم دوومیدانی مدرسه عضو بودم اما حالا معمولاً مطالعه می‌کنم، تلویزیون و فضای مجازی را دنبال می‌کنم و هرازگاهی هم دوستانم برای عیادت می‌آیند.

هم‌نشینی دائم با تخت شما را اذیت نمی‌کند؟

اذیت دیگر برای من معنایی ندارد؛ طی شش سال اخیر که دیگر روی ویلچر هم نمی‌توانم بنشینم، شرایط سخت‌تر شده است. اذیت شدن ما در این است که بعضی از دوستان به وظایفشان درست عمل نمی‌کنند، چه آن‌ها که مسئول هستند و چه آن‌ها که نیستند، البته به نظر من کسی که مسئول نباشد، نداریم و هر کسی که وظیفه‌ای برعهده دارد، مسئول است.

اینکه می‌گویم مسئولان به وظیفه خودشان عمل نمی‌کنند، منظورم یک بخش از دولت‌مردان است و اعتقاد دارم که همه آن‌ها باید به وظیفه خودشان عمل کنند. عمل به وظیفه منوط به این است که نسبت به وظیفه خود شناخت داشته باشیم و بعد که آن را شناختیم، بتوانیم به درستی آن وظیفه را انجام دهیم.

بعضی‌ها اصلاً وظیفه را نمی‌شناسند و بعضی هم که وظیفه را می‌شناسند، نمی‌دانند چه‌طور به آن عمل کنند. خود من به لطف خدا و اعتماد دوستانم یکی از نمایندگان جانبازان اصفهان هستم و قول داده‌ام که هر کاری از من بربیاید، انجام دهم.

کد خبر 643668

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ل IR ۰۹:۵۸ - ۱۴۰۱/۱۲/۰۷
    1 0
    الله اکبر