به گزارش خبرنگار ایمنا، ترکش گردنش را بوسید؛ شهادت در چند قدمیاش ایستاد، اما قرار با ماندن بود. او ماند تا صبر را به رخ بکشد، ماند تا ایستادن را در حالت خوابیده، گوشه قلبمان قاب کند. نظم واژهها به هم ریخت، رنگ از روی حرکت پرید. پاها به یکباره سکوت کردند، سکوتی به اندازه ۴۰ سال.
خانمی با چادری رنگی در را باز میکند، به قد چند قدم از یک حیاط کوچک میگذریم، دری باز میشود رو به تختی که با همه تختهایی که دیدهام متفاوت است. مردی با شانههایی قوی، روی شکم خوابیده که حرکتهای دستش در رقص دانههای تسبیح زردرنگ با نخی قرمز بین انگشتهایش خلاصه میشود، موهایش مانند شکوفههای بهار یکدست سفید است. ۴۰ سالی میشود که حرکت برای او معنای دیگری پیدا کرده، نگاهش پر از حیا و صدایش پر از اقتدار است. با جانباز حسن یزدانی به گفتوگو نشستهایم.
از خودتان بگویید
متولد سال ۱۳۴۶ هستم. دو خواهر و یک برادر دارم. ساکن خوزستان که مدتی بعد از شروع جنگ خانوادهام به اصفهان مهاجرت کردند.
با توجه به اینکه ساکن خوزستان بودید، روزهای قبل از جنگ چگونه گذشت؟
با شروع انقلاب به اقتضای سنی که داشتم به همراه مادرم در راهپیماییها و تظاهراتی که علیه رژیم طاغوت انجام میشد، شرکت میکردیم. این رویه ادامه داشت تا اینکه انقلاب پیروز شد. با پیروزی انقلاب اسلامی احساس وظیفه کردم و جذب کمیتههایی شدم که کمکم شکل بسیج به خود گرفت و آنجا مشغول به خدمت شدم تا این جنگ شد.
با آغاز جنگ سن کمی داشتید، چهطور راهی شدید؟
سال آخر دوره راهنمایی بودم که برای رفتن به جبهه به فرمانده پایگاه اعلام آمادگی کردم. فرمانده پایگاه گفت به خاطر سن پایینی که داری، درحالحاضر امکان اعزام نیست. خیلی اصرار کردم و با توجه به اینکه اهواز خط مقدم جبهه بود، هر روز اصرارهای من بیشتر هم میشد. اواخر سال ۱۳۶۰ به ۱۴ سالگی که رسیدم، گفتند: یک دوره نظامی است که اگر در این دوره شرکت کنی، دوام بیاوری و موفق شوی گواهی پایان دوره بگیری با اعزام تو موافقت میکنیم.
چه دورهای بود؟
یک دوره آموزشی سه ماهه بود که من کوچکترین عضوی بودم که در آن دوره حضور داشتم. با اینکه قد بلندی داشتم، اما ریش و سبیل نداشتم، ولی خدا کمک کرد و با سربلندی و البته با نمره خیلی عالی دوره را به اتمام رساندم و به همان پایگاهی برگشتم که در آن مشغول خدمت بودم. به فرمانده گفتم: الوعد وفا. شما گفتید که اگر این دوره را به پایان برسانم من را اعزام میکنید. فرمانده گفت: واقعاً دوره را تمام کردی؟! باورش نشد و به مسئول دوره زنگ زد و گفت: حسن یزدانی در دوره داشتید؟ مسئول دوره هم در پاسخ گفت: بله و برخلاف سن کمی که داشت یکی از ممتازان این دوره بود.
چرا این دوره خیلی مهم بود؟
شرایط سختی در دوره حاکم بود، به این صورت که در طول یک هفته یک وعده غذا داشتیم و در طول ۲۴ ساعت پنج عدد خرما با یک قمقمه آب سهم ما بود. خیلیها دچار زخم معده شدند و دوام نیاوردند. عدهای هم دچار شکستگی دست و پا شدند و برگشتند، خلاصه اینکه دوره بسیار سختی بود که به لطف خدا به سلامت از آن گذشتم.
چه مدت بعد از اتمام دوره به جبهه اعزام شدید؟
اوایل سال ۱۳۶۱ بود. نزدیکهای عید که در دوره شرکت کردم و نزدیک عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر بود که قرار شد با ارائه رضایتنامه به جبهه اعزام شوم. آن سالها بعضی از رزمندهها دست در شناسنامه میبردند یا رضایتنامه را خودشان امضا میکردند با اینکه همه این کارها با نیت خوبی انجام میشد، اما من از همه اینها پرهیز میکردم.
متن رضایتنامه را برای پدر و مادرم خواندم و آنها با اطلاع دقیق از آنچه که در آن بود، امضا کردند و راهی شدم. نخستین عملیاتی که شرکت کردم، «بیتالمقدس» بود. حدود سه ماه آنجا بودم و بعد از آن به مرخصی آمدم. مردادماه بود و نزدیک عملیات رمضان که مجدداً به جبهه اعزام شدم. در آن عملیات ترکش به بینی من خورد و مجروح شدم و برای مداوا به اهواز رفتم.
پزشک برای من نامهای نوشت که باید جراحی پلاستیک انجام بدهم. من هم که حسابی دلم با ماندن در جبهه بود، نامه را پاره کردم و با همان بخیهها تصمیم گرفتم بعد از یک استراحت مختصر به جبهه دوباره برگردم.
قید مداوای بینی که جراحت داشت را زدید، چه شد که ماندید؟
مادرم بیقراری میکرد. برای آرامش و تسلای دل مادر ماندم و یکی دو ماه بعد دوباره به جبهه اعزام شدم و در گردان امام رضا (ع) لشکر امام حسین (ع) عضو شدم. ازآنجاکه گردان امام رضا (ع) گردان خطشکن بود، معمولاً کسانی را قبول میکردند که درصد خلوصشان بالا باشد و افتخار میکنم که توانستم کنار رزمندههای این گردان قرار بگیرم.
این حضور تا کی ادامه داشت؟
معمولاً رزمندهها، خودشان درخواست مرخصی میدهند اما زمانی که از طرف لشکر مرخصی میدهند، یعنی قرار است خبری شود. این مرخصی به معنای این است که رزمندهها به شهرهایشان بروند و اگر کار نیمهکارهای دارند، انجام دهند و حلالیت بطلبند. درواقع این سبک مرخصی دادن، خبر از یک عملیات قریبالوقوع میداد.
خانواده شما همچنان در اهواز ساکن بودند؟
خیر. آن سالها خانوادهام جنگزده شدند و به اصفهان مهاجرت کردند. بعد از مرخصی که به ما داده شد، به اصفهان برگشتم. بیقراری مادرم زیادتر شده بود و امتحانات پایان سال را بهانه کرد تا من بیشتر بمانم. صحبتهای مادر را به فرمانده انتقال دادم و او هم در جواب گفت: امتحانات که تمام شد زود به جبهه برگرد. مشغول امتحانات بودم که از رادیو صدای مارش حمله را شنیدم. زمان حمله معمولاً آهنگ مارش حمله از رادیو پخش میشد و خلاصه فهمیدم که قضیه از چه قرار است. به مادرم گفتم که باید برگردم و جمعوجور کردم و به جبهه برگشتم.
برای عملیات به موقع رسیدید؟
بعد از بازگشت به جبهه هر کاری کردم که من هم جلو بروم، گفتند نمیشود. هرچه اصرار کردم، قبول نکردند و خلاصه همانجا ماندم. روزنامهای به دستم رسید که اسامی ۳۷۰ شهید اصفهان که در عملیات محرم به شهادت رسیدند، در آن نوشته شده بود. اسامی دوستانم را که میدیدم، مثل تماشای یک فیلم سینمایی کارهای رفقایم از جلوی چشمهایم رد میشد. بعد از چند روز در یک گردانی که حدود ۳۵۰ نفر بودیم، عملیاتی به ما واگذار شد. این عملیات احتمالاً جز معدود عملیاتی بود که صبح انجام شد و میتوانم بگویم که عملیات سنگینی برای گردان ما بود.
چه عملیاتی بود؟
درواقع مراحل بعدی عملیات «محرم» بود. آزادسازی نقطه سوقالجیشی که هم برای ما و هم برای عراقیها بسیار مهم بود، ازآنجاکه عراقیها بالاتر از ما قرار داشتند و ما پایینتر بودیم، رساندن خودمان به آنها در روز روشن کار بسیار سختی بود. آنها اسلحههای سنگین داشتند، با هواپیما برای زدن ما استفاده میکردند. خمپارهانداز داشتند، اما اسلحه سنگین ما تیربار بود و آرپیچی.
با اینکه از لحاظ تجهیزات و موقعیت مکانی در موضع ضعف قرار داشتیم، اما از لحاظ ایمان و اعتقاد در موضع قدرت بودیم که همین ایمان رزمندهها باعث شد از لحاظ موقعیت فیزیکی که بسیار بد بود تا ظهر عملیات را به نتیجه برسانیم و بالاخره آن نقطه در اختیار نیروهای ما قرار گرفت. از ظهر آن روز تا فردا صبح، عراقیها مدام حمله کردند تا آنجا را از ما پس بگیرند. با اینکه حدود ۳۵۰ نفر بودیم، اما وقتی به بالا رسیدیم با احتساب زخمیهایمان شاید ۴۰، ۵۰ نفر مانده بودیم، بقیه همه شهید شدند. صبح فردای عملیات بود که من مجروح شدم.
از ماجرای مجروحشدن خود بگویید؟
لازم است کمی به عقب برگردیم، وقتی دوباره به جبهه برگشتم و مدتی در پشت جبهه حضور داشتم، یک روز بعد از نماز مغرب و عشا به ما گفتند: فردا صبح قرار است به خط مقدم اعزام شویم. شخصاً وقتی قرار باشد، اتفاق خاصی را تجربه کنم تا زمانی که در آن اتفاق قرار بگیرم، شب تا صبح نمیتوانم بخوابم، آن شب هم تا صبح نخوابیدم.
بعد از نماز صبح دیدیم ماشینهایی که قرار است ما را به خط مقدم انتقال دهند، نیامدهاند. گفتند مشکلی پیش آمده و درحالحاضر اعزامی انجام نمیشود. بعد از نماز مغرب و عشا مجدداً اعلام شد که اعزام صبح انجام میشود و باز هم من آن شب تا صبح نخوابیدم و دو شب بود که نتوانستم بخوابم و باز هم صبح اعزام منتفی شد. این ماجرا شب سوم هم ادامه داشت تا اینکه صبح بالاخره ماشینها آمدند و به خط اعزام شدیم.
ادامه دارد…
نظر شما