به گزارش خبرنگار ایمنا، روزهای پایانی دیماه، یادآور حماسه عظیم کربلای ۵ است که در تاریخ دفاع مقدس به عنوان عملیاتی سرنوشتساز جاودانه شد. مدتی پس از شکست در عملیات کربلای ۴، کربلای ۵ برای پاسخ به دشمن متجاوز بعثی که مورد حمایت کشورهای غربی بود و توانسته بود به کمک آواکسها، عملیات رزمندگان ایرانی را کربلای ۴ شناسایی کند و موجب به خاک و خون کشیده شدن جوانان ایرانی شده بود، عملیات کربلای ۵ در مقیاسی گسترده آغاز شد و دشمن ضمن غافلگیر شدن، متحمل شکستی سنگین شد.
احمدرضا هادیان، جانباز ۶۰ درصد دفاع مقدس در گفتوگو با ایمنا به روایت خاطراتی از روزهای سخت و حماسهآفرین عملیات کربلای ۵ پرداخته است: «عملیات کربلای ۵ شروع شده بود و گردان ما باید در آن سوی نهر جاسم عمل میکرد. سوار بر تانکها شدیم. پس از حرکت نخستین تانک، ستون به گِل نشست. بنابراین پیاده وارد منطقه مورد نظر شدیم. در داخل کانال کوچکی منتظر دستور بودیم. پس از اخذ دستور به پشت نهر جاسم رفتیم. درگیری شروع شد. تیربارها به شدت شلیک میکردند، پشت نهر اعلام کردند که باید از پل عبور کنیم. تانکی روی پل بود که هدف آرپیجی خودی قرار گرفت. با احمد عباسی و هویدا که مرا یاری میکردند، به سرعت از پل گذشتیم و چندین نارنجک تفنگی به سوی تیربارهای عراقی پرتاب کردیم. با تمام شدن نارنجکها، عباسی و هویدا را صدا زدم، اما پاسخی نشنیدم. نارنجکی از کولهپشتی خود خارج کردم، پس از نشانهروی به سوی دشمن، با چرخش تیربار عراقی به سوی ما، تیری به پهلوی چپم اصابت کرد و بیاختیار به هوا پرتاب شدم و بر زمین افتادم.
پس از چند لحظه، به هوش آمدم. هویدا در کنارم حاضر شد و به سرعت زخم مرا پانسمان کرد. سپس مرا به داخل جوی آبی که به سمت قرارگاه دشمن امتداد داشت، انتقال دادند. از شدّت درد و سوزش زخم به خود میپیچیدم، انتقال به عقب ممکن نبود. چند لحظه بعد به دلیل سقوط نکردن قرارگاه دشمن، قرار شد به عقب برگردیم. همه رفتند و به ناچار تعدادی از شهیدان و مجروحان بر جای ماندند. منطقه ساکت شده بود و فقط ناله زخمیها و هر از چند گاهی صفیر گلوله و انفجاری به گوش میرسید.
خواستم کنار زخمیها بروم. یک گروه عراقی به آنجا آمدند و به بچههای زخمی تیر خلاص میزدند. بدون هیچ حرکتی خود را چون مردهای وانمود کردم. تا نزدیک من آمدند و تا پشت نهر جاسم را پاکسازی کردند و بازگشتند. آن هنگام من بودم و شهیدان بین نهر جاسم و قرارگاه.
شب اول سپری شد و سپیده سر زد. با تیمُم نماز خواندم و دستان خونآلود خود را در حالی که از پشت به زمین خوابیده بودم به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا! من تحمل و صبر اسارت را ندارم، مرا اسیر دشمنان خود مکن. پس از چند لحظه بیهوش شدم.
خورشید به نیمه آسمان نزدیک میشد. دوباره به هوش آمدم. دشمن منطقه را به آتش کشیده بود. گفتم: خدایا تو تنها امید من هستی!
خونهای پهلویم خشک شده بود. از گرسنگی و تشنگی حالت ضعف به من دست داده بود. کمی پای راستم را بلند کردم، تا خم و راست کنم، گلولهای در چند متری به زمین اصابت کرد و ترکشی پای راستم را شکافت. بر اثر گردوخاک گلولههایی که بر زمین اصابت میکرد و نیز آفتابی که میتابید، خونهای پایم خشک شد.
روز اول سپری شد و شب چادر پرستارهاش را بر آسمان شلمچه پهن کرد. ساعت حدود ۸-۹ شب بود که ستونی از نیروهای عراقی آمدند و هر چند متر، دو نگهبان قرار دادند. حدود ۱۰ متری من دو نگهبان قرار گرفتند. ساعت چهار صبح فرمانده عراقی آنها را بهصورت ستون به سوی قرارگاه بازگرداند. شب دوم رو به پایان بود و هر چه بیشتر میگذشت، ضعف بیشتری بر من مستولی میشد. در حالی که پانسمان دستانم را باز و بسته میکردم تا درد آن تسکین پیدا کند، نگهبان سنگر قرارگاه مرا دید و صدا زد: «تعال، تعال»
کارم را تمامشده میدیدم. هیچ تکان نخوردم. نگهبان شاید از ترس و شاید چون فکر کرد خیالاتی شده، کاری انجام نداد و من بدون حرکت ماندم. به هر حال به خیر گذشت. شب با سوز و سرمای خود ظاهر شد. سومین شبی بود که در منطقه بدون آب و غذا افتاده بودم و در تمامی این مدت به پشت خوابیده بودم و نمیتوانستم کوچکترین حرکتی بکنم. چشمهایم را به آسمان دوختم و ستارهها را تماشا میکردم. از فرط خستگی به خواب رفتم. در عالم رؤیا دیدم در شهری هستم که آن را چراغان کردهاند و خیلی زیبا است. گلولهای در کنارم به زمین خورد و از صدای انفجار آن از خواب پریدم.
منورها گاهی به ظلمت شب شب نور میپاشیدند و لحظهای بعد چراغ زندگیشان خاموش میشد. دوباره به خواب فرورفتم. ناگهان احساس کردم کسی بازوی مرا گرفته؛ چشم باز کردم و او آرام گفت: کیستی؟
گفتم: من از گردان امیرالمومنین(ع) هستم.
گفت: این چند شب را اینجا بودی؟
گفتم: اینجا مانده بودم.
گفت: ما میخواهیم به قرارگاه دشمن حمله کنیم، پس از عملیات به بچهها می گویم تو را عقب ببرند.
او فرمانده یکی از گروهانهای گردان یا مهدی(عج) بود. حدود ۱۰ متری از من فاصله نگرفته بودند که عراقیها متوجه آنها شدند و تیربارها شروع به شلیک کردند. چند ساعت بعد دوباره من و گروهی زخمی و تعدادی شهید بر جای ماندیم. به دلیل استحکامات متعدد عراقیها، آن شب بچههای گردان یا مهدی(عج) موفق به فتح قرارگاه نشدند.
همان فرمانده گروهان که ساعتی قبل مرا دیده بود، در فاصلهی چندمتری من زخمی بر زمین افتاد بود. مرا صدا زد: اخوی، اخوی، بیا.
گفتم: نمیتوانم حرکت کنم و پس از ساعتی از او هم صدایی شنیده نشد.
ناامید به آسمان و مهتاب نگاه میکردم. به خاطر ضعف شدید از هوش رفتم. یکی دو ساعت بعد بود که به هوش آمدم. از دو جهت گلولهها شلیک میشدند، ناگهان صدایی در داخل جوی آبی که در آن بودم، توجهم را جلب کرد. اسلحه کلاشی را که در کنارم بود، آماده کردم. صدا نزدیکتر میشد. یکی از بچههای گردان یا مهدی بود، در حالی که جلو میآمد، گفت: اخوی، اخوی. آرام خوابیدم. دوباره صدا زد: اخوی، اخوی.
یکباره گفتم: جانِ اخوی. ترسید و گفت: تو زنده بودی و هیچ نمیگفتی؟ همانجا در کنارم خوابید.
گفتم: هادیان از گردان امیرالمومنین(ع) هستم. او هم گفت: من رفیعی هستم و ۴۰ روز است که به گردان یا مهدی(عج) آمدهام. به او گفتم: مسیر نهر را همانگونه که در حرکت بودی، ادامه بده، تا به نیروهای خودی ملحق شوی. اگر فرمانده گردان امیرالمومنین(ع) را دیدی، بگو هادیان سلام رساند و گفت: کار من تمام است.
او گفت: خون من از تو که رنگینتر نیست، یا با هم میرویم، یا هر دو میمانیم.
تیر به مچ پایش اصابت کرده بود. حدود ۲۳-۲۲ ساله به نظر میرسید. هر چه گفتم، راضی نشد.
گفتم: چند روز است که چیزی نخوردهام. به کمی آب نیاز دارم. دو قمقمه از بچههایی که به شهادت رسیده بودند، جدا کرد و با مقداری جیره جنگی بازگشت. پس از سه شبانهروز مقداری از آنها را خوردم و گفتم: حالا که در کنار هم هستیم، تمامی خشاب و نارنجکهای اطراف را جمعآوری کن و بیاور.
گفت: میخواهی چه کار کنی؟
گفتم: همچون شبهای گذشته عراقیها برای پاکسازی می آیند.
گفت: ممکن است ما را اسیر کنند.
گفتم: اگر میخواهی برو، وگرنه باید حرف مرا گوش کنی. هرچه باشد من سابقه و تجربه بیشتر در گردان دارم. او هم پذیرفت. هر چه خشاب و نارنجک در آنجا دیده میشد، کشانکشان در کنار من جمعآوری کرد. چند لحظه بعد عراقیها هر چند متر یک نفر تأمین میگذاشتند و به صورت ستونی به سمت ما در حرکت بودند و هر مجروحی که مینالید، او را به رگبار گلوله میبستند.
گفتم: رفیعی، آماده باش و صبر کن تا نزدیک شوند.
حدود پنج متری ما رسیده بودند که با پا به رفیعی زدم. رفیعی با کلاش و من با نارنجک به آنها حمل کردیم. یکی از عراقیها به سمت ما تیراندازی کرد و تیری به بازوی راستم اصابت کرد. رفیعی پرسید: چرا نارنجک پرتاب نمیکنی؟
گفتم: نمیتوانم.
ناامید شده بودم. پس از چند دقیقه عراقیها گریختند. منورهای خودی و عراقی منطقه را روشن کرد. سرم را آرام بالا گرفتم. حدود ۱۰ تا ۱۵ جنازه عراقی بر زمین افتاده بودند. به رفیعی گفتم: باید بروی، الان عراقیها منطقه را به آتش میکشند.
گفت: نه، باید با هم برویم.
گفتم: من پهلو و دست و پایم زخمی است، ضعف شدیدی هم دارم و نمیتوانم تکان بخورم.
گفت: به خدا توکل کن! میتوانی!
نیرویی تازه در خود احساس کردم. پس از سه شبانهروز سعی کردم از جای خود حرکت کنم و همانطور که به پشت خوابیده بودم، خود را روی زمین کشاندم و از خونهایی که خاک زیر بدنم را گل کرده بود، جدا شدم. تا نهر جاسم آمدیم. آبهای قمقمه تمام شده بود. از میان نیها خود را به آب رساندیم. روغن سوخته و گازوییل قایقها روی آب موج میزد. از شدت تشنگی، آب آلوده را نوشیدم. صدای غرش تانکها برخاست. تانکها و نفربرهای عراقی با زنجیرهایشان منطقه را شخم میزدند و از روی پیکرهای مطهر شهدا و جنازههای عراقی میگذشتند. در کنار نهر ماندیم. پناهگاه خوبی بود. تانکها پس از مانور در منطقه، برگشتند. به رفیعی گفتم: تا صبح نشده، باید از پل رد شویم.
از کنار نهر به سمت پل حرکت کردیم. ساعت حدود سه بامداد بود. آرامآرام به پل و جاده رسیدیم. رفیعی سینهخیز از پل عبور کرد. هوا گرگومیش شده بود. من همانطور که به پشت خوابیده بودم حرکت میکردم. روی پل که رسیدم، ناگهان صدای غرش تانکی به گوش رسید. رفیعی فریاد زد: هادیان، تند بیا! زود باش!
تانک عراقی از سنگر کمین خود برمیگشت. من در کنار جدول پل درازکش کردم و هیچ حرکتی نمیکردم. رفیعی همچنان صدا میزد: هادیان، هادیان.
آیه " وَجَعَلْنا مِنْ بَیْنِ اَیدیهِمْ سَداً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَداً فَاَغْشَیناهُمْ فَهُمْ لایُبْصِرونْ." را خواندم و آماده شدم که زنجیرهای تانک را بر بدنم احساس کنم. لحظهشماری میکردم. شنی تانک از چند سانتیمتری کنارم عبور کرد. پس از رفتن تانک حرکت کردم و از پل گذشتم. کنار نهر رسیده بودم که صدای خودرویی را شنیدم. آرام و بیحرکت خوابیدیم. یک جیپ پر از نیروهای عراقی بود که روی جاده به سمت قرارگاه میرفتند. احتمالاً اینها نیروهای کمین دشمن بودند. در کنار نهر از شدت خستگی به خواب رفتیم. گرمی خورشید به دلیل سردی شب لذتبخش بود. صدای قهقهه دو نفر عراقی به گوش رسید. با پا به رفیعی زدم و گفتم: وانمود کن که مردهای، تا آنها بروند.
هر دو مسلح بودند. کنار جوی آب نشستند و سیگار روشن کردند. با هم صحبت میکردند و قهقهه میزدند. نفس در سینههایمان حبس شده بود. از سنگر کمین برگشته بودند. سیگارشان که تمام شد، از کنار ما گذشتند. هنگامی که پایشان به بدن من برخورد کرد، تمام زخمهایم به شدت درد گرفت. میخواستم فریاد بکشم، ولی جرأت نفس کشیدن نداشتم. هنگامی که قصد عبور از پل را داشتند، با اشاره به رفیعی گفتم: آنها را به رگبار ببند!
رفیعی شلیک کرد یکی از آنها بلافاصله بر زمین افتاد، اما دیگری که قوی هیکل بود و کلتی هم به کمرش بسته بود، برخاست و دوباره بر زمین افتاد.
به رفیعی گفتم: یک نارنجک هم کنارش بینداز که تمام شود.
دوباره تا غروب خوابیدیم. شب از راه رسید. زخمهای باز و گرسنگی توانمان را برده بود. هر شبانهروز تنها یک شکلات جیره جنگی غذای ما بود. دوباره به حرکت خود ادامه دادیم. هر ۱۰ متری که میآمدیم، استراحت میکردیم، تا توان حرکت مجدد پیدا کنیم. اندکی پس از نیمه شب بود که به یک جیپ منهدمشده عراقی برخوردیم. از سرما دندانهایم به هم میخورد. دو پتو که روی جنازههای عراقی بود، برداشتیم و روی خودمان انداختیم و تا صبح همانجا خوابیدیم. از آنجا که در دید و تیررس عراقیها قرار داشتیم و تردد آنها هم در منطقه زیاد بود، تا شب همانجا ماندیم و هیچ تکانی هم نمیخوردیم.
شب هفتم فرا رسید، حرکت کردیم پس از چند متری به استراحت پرداختیم که ناگهان یک عراقی با پای برهنه و با سرعت از روی ما گذر کرد، اما به دلیل نزدیکی به کمین عراقیها به او شلیک نکردیم.
به حرکت خود ادامه دادیم و به فاصله تقریباً ۱۰۰ متری خاکریزهای خودی رسیدیم. روحی تازه در کالبد ما دمیده شد. به سرعت خود افزودیم. نزدیک خاکریز، سنگر گرفتیم و صدا زدیم: اخوی، اخوی، اما پاسخی جز رگبار گلوله و صدای خمپاره ۶۰ میلیمتری نشنیدیم. تکهای از بادگیرم را بر سر اسلحه بستم و آن را از سنگر به بیرون هدایت کردم. رگباری به سویم شلیک شد و سپس صدایی شنیدم: بلند شو ببینم تو کیستی؟ آرام از آن گودال بیرون آمدم. فرمانده محور که لباس نظامی سپاه بر تن داشت، با اشاره دست ما را به سوی خود فراخواند. رفیعی به سرعت خود را به بالای خاکریز رساند، اما من هنگام حرکت به آنجا در دید عراقیها قرار گرفتم و آنها به طرفم تیراندازی کردند. با تمام توان خود را به بالای خاکریز رساندم و به آن سو رفتم.
بچههای لشکر عاشورا در خط مستقر بودند. وقتی از وضعیت رفیعی جویا شدم، پاسخ دادند او را با آمبولانس به اورژانس فرستادیم. سپس مرا هم در آمبولانس گذاشتند و به اهواز اعزام کردند و در نهایت در یکی از بیمارستانهای شیراز بستری شدم و تا کنون نتوانستهام رفیعی را پیدا کنم.
نظر شما