به گزارش خبرنگار ایمنا، جمعهای زخمی شد و ورق خورد. زخمی سر باز کرد. شب بهتزده و سیاهی پهن زمین شد. دریایی طوفانی شد. موجها بیقراری کردند. زمستان سردتر شد. ساعت لکنت گرفت. زبان از پا افتاد. تن وطنی زخمی شد. دستی افتاد. انگشتری تنها ماند. اشکها یخ زد. رنگ از رخسار خواب پرید. ماه پشت ابر پنهان شد، دلتنگ و کمنور شد. ستارهها از بازیگوشی افتادند. زمین شرمنده شد، وقتی مردی روی زمین افتاد. خونی روی زمین لغزید. زمین آب و آب هم شرمندهتر شد. حاجقاسم رفت، رفت به سمت حیعلیخیرالعمل...
حرف به اینجا که میرسد شرمساری از روی واژهها چکه میکند. کلمهها تب میکنند، حرفها لال میشوند. جملهها به هم نمیرسند و آهها ردیف میشوند… پارهپاره شد پیکرش و نفسهایمان حبس شد. سنگینی خبر و سوز غم و داغ رفتن دلمان را آزرد. کوچه کوچه دلهای شکستهمان را با زخمهای به خون نشسته آذین بستیم. وطن عزادار شد. آلالهای رویید و شهادت برای سردار احلیمنالعسل شد. حاجقاسم سلیمانی شهید شد. او که هیبت نام بلندش، ترس بر اندام دشمن میانداخت.
او که نیمنگاهش برای افتادن دلهرهای عظیم در وجود دشمن کافی بود. او که آدم خوب زمان ما بود. او که یادمان داد فراق یعنی چه و انگار تاریخ باز تکرار شد، زخم، رمز و رازهای دست، شور رهایی، علم، تیر، قصه انگشتر، اربا اربا، کربلا، شهادت و باز بوی سیب میآید، انگار دارد عمو میآید. سیاهی به یکباره روی میهن پاشید، دانههای دل سرازیر شد روی گونه. زانوها خم، دستها بیرمق، شانهها لرزان و چهرهها غمزده شد. یتیمی جان گرفت، تنهایی قد کشید. وطن میهمان داشت.
مردی به حاجتش رسید. عاقبتش به خیر شد، راستی که چه خوب گفتهاند خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد، آرزومند نگاری به نگاری برسد، اما دور از وطن بودن غم دارد و شهادت در غربت غمش بیشتر است و باز قصه آشنای شهادت در غربت، جان به فدای حسین (ع) و کربلایش…باید دلباخته باشی. باید قرارهایت روی مدار خدا سازگار باشد. باید دلتنگ شهادت باشی. باید شهادت را از بر باشی. باید عاشورا را بلد باشی. باید قاسم باشی و قاسم بودن را هم بلد باشی.
باید بلد باشی چنان در دلها نفوذ کنی که روز آخر، دم آن نماز آخر، نزدیک حرفهای آخر جمعیتی بغضاش منفجر شود و فریاد نشسته در بغض تکیده در گلو را چنین خالی کند، اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا.... شهادتی به قد و قواره میلیونها عاشق که هنوز جرأت نمیکنند بگویند حاجقاسم رفت، تنشان با لرزش صدایشان به هم گره میخورد و باورشان نمیشود که آن مرد میدان، آن جان فدا رفت که رفت...
و خبرهای فردای آن روز بهت زده، همان شنبه سرگردانی که همه از خون تو میگفتند، خونی که مثل انبار باروت عمل کرد، آتش به جانها زد و آتش به جهانی که هر روز تاریک و تاریکتر میشود، زد. و سردار آمد. سینههایسوخته از سوز خبر برای استقبال آمدند. سیل آدم بیداد میکرد. خروش انسانها غوغا به پا کرده بود. دریای دوستداران حاجقاسم در روز وداع قابی شد ماندگار کنج جهان و گوشه دلهای عاشق. لرزشی نشست روی تن مردم، لرزشی که از سرمای دی ماه نبود، دلتنگی راهش را پیدا کرده بود.
ایران سراسر بیقرار بود برای مردی که جای خالیاش تا همیشه درد خواهد کرد. امان از آن نماز آخر، لابهلای آیه آیههای کلام خدا. ابرهای دل آنچه داشتند رو کردند. باران زد، صداها لرزید، بغضها پاره شد و نمازها باران زده. گویا نماز آخر، نماز باران بود. حاجقاسم سلیمانی رفت، و اما راه عاشقی پایان ندارد و این آغاز راه حاجقاسم عزیز دل ما است. پس بسماللهالرحمنالرحیم....
نظر شما