به گزارش خبرنگار ایمنا، کوچکترین سرباز ارمنی دوران دفاع مقدس است. پس از قبول قطعنامه به اسارت دشمن بعثی درآمد و روزهای سختی را در اردوگاه تکریت گذراند، روزهایی که معتقد است با هیچ کلمهای نمیتوان آن را توصیف کرد.
«آلکس درهاتونیان» دو سال بعد از پایان جنگ، همزمان با آزادی بقیه اسرای کشورمان به کشور بازگشت؛ آزادهای که اسمش جزو لیست صلیب سرخ نبود و در تمام روزهای اسارتش کسی از سرنوشت او خبر نداشت.
به مناسبت فرا رسیدن آغاز سال نو میلادی و گرامیداشت حماسهآفرینی رزمندگان اقلیتهای مذهبی در دوران دفاع مقدس پای صحبت درهاتونیان نشستیم تا جنگ را از دریچه یک هموطن ارمنی ببینیم، هموطنی که دوشادوش برادران مسلمان خود به دفاع از میهن در برابر دشمن پرداخت و اجازه نداد تا شرافت ملی و هویت انسانیاش لکهدار شود.
پاکسازی میدان مین در ۲۰ دقیقه
یک بار برای دیدن دوستی به لشکر ۵۵ تکاور ذوالفقار رفته بودیم، زمانی که میخواستیم برگردیم، فرمانده لشکر به ما گفت برای شما کاری دارم و میخواهم این میدان مینی را که این نزدیکی وجود دارد، پاکسازی کنید تا ما بتوانیم در منطقه پیشروی داشته باشیم. این درخواست را با توجه به تخصص و سرعت عملی که پیدا کرده بودیم، قبول کردیم، از آنها خواستیم که برای ما دو تا سر نیزه بیاورند، به ۲۰ دقیقه نکشید که آن میدان را پاکسازی کردیم، حین پاکسازی با یک سری مینهای عراقی روبهرو شدیم.
در زمان آموزش، این مینها را ندیده بودیم، برای همین آنها را جمعآوری کردیم و با خودمان به عقب و پیش فرمانده گردانمان بردیم. او از این کار ما عصبانی شد و سرهای ما را به هم کوبید و گفت من نیرو آموزش ندادهام که برای چنین کارهایی آنها را بفرستم و در ادامه هم از ما خواست که آموزش کار با مینهای عراقی برای نیروهای جدید بر عهده ما باشد.
اینجا خاک ماست
در آن زمان که ما دوره سربازی را میگذارندیم، دوره سربازی از ۲۴ ماه به ۲۸ ماه تغییر یافته بود، در همان دوره چهار ماهه اضافه بود که به اسارت عراقیها درآمدم. دقیقاً روزهای بعد از پذیرش قطعنامه بود. یکی از دوستانم به نام «هراج طورسیان» به شهادت رسیده بود و من قرار بود برای شرکت در مراسم چهلم او مرخصی بگیرم. در آن مقطع شرایط نامناسبی بر منطقه حاکم بود، به دلیل پذیرش قطعنامه از میزان مهمات و ادوات کاسته شده بود، اما هنوز عراقیها به جنگ کردن خود با ما ادامه میدادند، در حال عقبنشینی بودیم که در گیلانغرب در محاصره بعثیها قرار گرفتیم. چهار نفر بودیم که با ۱۵۰ نفر عراقی درگیر شده بودیم، فرمانده بعثیها به ما گفت: من اگر یک سرباز را یک ساعت در این بیابان رها کنم به دلیل گرمای شدید هلاک میشود، شما چهار نفر چه طور دوام آوردهاید، نفتشهر کجا، گیلان غرب کجا؟!
در جواب او گفتیم اینجا خاک ماست، ما خودمان بلد هستیم که چه کار کنیم و کجا برویم، این شما هستید که به خاک ما تجاوز کردهاید. در این چهار روز از آب جمع شده در گودالها استفاده میکردیم، خیلی از بچهها در دوران اسارت به دلیل آبهای آلودهای که خورده بودند، کارشان به بیمارستان کشید و حتی تعدادی از آنها نیز به شهادت رسیدند.
یکی از عراقیها کلاه ما را برداشته بود و به آرم آنکه مربوط به لشکر ۵۸ ذوالفقار بود، نگاه میکرد، از نیروهای ایرانی به شدت میترسیدند، زمانی که آخرین نارنجکی را که به همراه داشتم به او دادم، دستانش میلرزید.
در همان روزهای ابتدایی اسارت یک افسر مسیحی به من گفت که تو دو ماه بیشتر در اینجا نخواهی ماند، من به او یک ساعت و یک کتاب انجیل که از دوست شهیدم به همراه داشتم، داده بودم، اما از آن روز تا روز آخر اسارت دیگر هیچ وقت او را ندیدم.
تو هنوز زندهای!
۶۰۰ اسیر ایرانی را در یک سوله جا داده بودند، روزهایی که در دوران اسارت پشت سر گذاشتیم را دیگر هیچکس نبیند حتی دشمن، نه وضعیت تغذیهای روبهراهی داشتیم، نه وضعیت بهداشتی مناسب. هیچ آبی برای استحمام نداشتیم، سختیهای دوران اسارت به اندازهای است که در قالب تعریف کردن و نوشتن نمیگنجد، هیچ کلمهای نمیتواند آن سختیها را بازگو کند.
بعد از آن سوله ما را به اردوگاه تکریت منتقل کردند، جایی بدتر از جای اول. جزو اسرایی بودیم که اسممان در لیست صلیب سرخ ثبت نشده بود و امکان هیچ مکاتبهای با خانوادههایمان را نداشتیم، اصلاً آنها نمیدانستند که ما زنده هستیم یا نه. من خودم زمانی که به پادگان لشکر بازگشتم و خودم را معرفی کردم، جناب سرهنگی که در پادگان من را میشناخت، گفت: تو هنوز زندهای، در پروندهات مهر قرمز شهادت خورده است.
در آخرین روزهای اسارت پای نیروهای صلیب سرخ نیز به اردوگاه ما باز شد، بچهها شروع به اعتراض کردند که تا حالا کجا بودید؟ در زمانی که ما با هزار بدبختی شبها را به صبح و صبحها را شب میکردیم، کجا بودید، من هنوز به خاطر کمردرد و درد سیاهرگ پاهایم نمیتوانم راحت بخوابم، دردهایی که ناشی از ضربات باتومی است که به ما خورده میشد. نیروهای صلیب سرخ به ما گفتند شما میتوانید یک سری فرمهایی که در اختیار شما گذاشته میشود را پر کنید که یا در همین عراق بمانید یا به کشورهای دیگر بروید.
در جواب آنها گفتیم اگر میخواستیم در عراق بمانیم که به جنگ نمیآمدیم، همان زمان هم میتوانستیم یا اصلاً در جنگ شرکت نکنیم یا از کشور خارج میشدیم، مثل خیلی از افرادی که این کار را کردند.
دنیا روی سرمان خراب شد
کل سختیهای دوران اسارت به یک طرف و سختی آن روزی که قرار بود به ایران بازگردیم و این اتفاق نیفتاد. شما حساب کنید چندین سال در انتظار چنین روزی بودی و حالا به یکباره همه چیز خراب میشود، دنیا روی سرمان خراب شد، عذاب آن یک هفته به عذابی که در کل دوران اسارت کشیدیم، میچربید.
زمانی که به ایران بازگشتیم اول ما را به گیلانغرب بردند، از طرف سپاه در آنجا امکانات مختلفی برای اسرا آماده شده بود، اما جرأت نزدیک شدن نداشتیم، چرا که دیگر بدنهای ما به غذاهای سنگین عادت نداشت و حتی تعدادی از اسرا در همان روزهای اول آزادی به همین خاطر، کارشان به بیمارستان کشیده شد.
یک خاطره ناگوار دیگری هم از همان روزهای نخست آزادی دارم، یکی از فرماندهان سپاه پیش ما آمد و سراغ برادرش را از ما گرفت و گفت فلانی را میشناسید؟ با اینکه میدانستیم، چه کسی را میگوید از آن جایی که آن رزمنده در اردوگاههای عراقی و در کنار ما به شهادت رسیده بود، اظهار بی اطلاعی کردیم و گفتیم انشاءالله با کاروانهای بعدی به ایران باز میگردد، اما بعد به پیش حاجآقایی که از ستاد مشترک ارتش بود، رفتیم و ماجرا را تعریف کردیم تا این بنده خدا را در جریان شهادت برادرش قرار دهد.
نظر شما