۲۰ آذر ۱۴۰۱ - ۰۸:۰۹
هنرمندی در قلب مردم

برای شناخت سیمای مردی که نه‌فقط به خاطر آوازش بلکه به خاطر مردم‌داری و انسان‌دوستی‌اش آشنای همیشگی اصفهانی‌ها شد؛ چه بسیار شده بود که بر سرراه، شخصی از استاد طلب آوازی می‌کرد و او با کمال تواضع برایش می‌خواند و اینگونه خود را متعلق به مردمان معرفی می‌کرد تا مردم هم او را در قلب خود نگاه‌ دارند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، طی یادداشتی که محمود فروزبخش، نویسنده و اصفهان‌پژوه در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده، آمده است:

«مادر با هزار ذوق و شوق سفره را پهن کرده بود. امروز بیشتر وقتش را پای این غذا گذاشته بود، آخر میهمانی ویژه داشت. قرار بود استاد تاج میهمان پسرش باشد. به پسر گفته بود که هر طور شده استاد را باید نگه داری. استاد هم قبول کرده بود. آن روز با یکی از شاگردانش میهمان آن مادر و فرزند شده بودند تا آن‌که از کلام نوبت به طعام رسید.

گرداگرد سفره نشستند. شاگرد کنار استاد و مادر کنار فرزند در روبه‌رویشان. شاگرد که جوان بود و عجول دست به گوشه سفره برد و لقمه‌ای برداشت. عجله او را به سمت لقمه دوم برد درحالی‌که دهانش می‌جنبید اما...

اما لحظه‌ای بعد متوقف شد هم دهان از جنبیدن و هم شتاب دست برای برداشتن. دیگر به‌خوبی متوجه شده بود که غذا شور است. برای او قابل خوردن نبود. آمد چهره در هم بکشد. مقداری خودش را کنترل کرد. با خودش گفت لقمه‌های بعدی را چه کنم وقتی‌که چنین طعمی را دوست ندارم. در این حال و احوال بود که نیم‌نگاهی به استادش انداخت. جلال تاج با چهره گشاده خود، خوردن را ادامه می‌داد. بی‌گمان غذا برای طبع استاد هم مناسب نبود. آشپز خدایی خراب کرده بود اما تاج بی‌توجه به طعم، از خود تمایل به طعام نشان می‌داد و در ادامه لقمه از پی لقمه برمی‌داشت. شاگرد هم کج‌دار و مریز و از سر دشواری با درنگ و مکث فراوان و لیوان آب از پی لیوان، این سختی را به پایان برد.

از خانه که بیرون آمدند از استاد پرسید. تاج هم مشکل را متوجه شده بود اما استاد گفت که مگر چشمان مادر را ندیدی؟ او به شوق من این سفره را انداخته بود و من نمی‌توانستم او را شرمنده کنم.

این حکایتی بود برای شناخت سیمای مردی که نه‌فقط به خاطر آوازش بلکه به خاطر مردم‌داری و انسان‌دوستی‌اش آشنای همیشگی اصفهانی‌ها شد. چه بسیار شده بود که بر سر راه شخصی از استاد طلب آوازی می‌کرد و او با کمال تواضع برایش می‌خواند و اینگونه خود را متعلق به مردمان معرفی می‌کرد تا مردم هم او را در میان قلب خود نگاه دارند و هرساله روز وفاتش در تکیه سیدالعراقین تخت فولاد گرد هم جمع شوند و این رسم تا سال‌ها کهنه نشود. این‌ها همه نه از صوت بلکه از خلق است.

تاج فردی نبود که نسبت به اوضاع زمانه‌اش بی‌تفاوت باشد. نسبتش با مردم تنها خلاصه در رفتارهای فردی نمی‌شد با حرکت عمومی مردم هم نسبتی داشت. او هم مانند ایرانیان ضد ظلم بود البته در زمانه خفقانی نمی‌توان بیان رسا داشت و هر فردی باید بنا به سیاست خود گامی بردارد. تاج اولین فردی بود که برای اولین بار «مرغ سحر ناله سر کن» را خواند؛ شعری از ملک‌الشعرای بهار که بعدها نیز دیگران خواندند. این‌که چرا این قطعه این‌قدر بر ذهن‌ها نشسته است، رمزی دارد که ما از آن ناآگاهیم اما آنچه یقین داریم محتوای ضد ظلم این تصنیف است. نوعی شکایت از زمانه‌ای که مراد ایرانیان نیست. البته این‌گونه رفتارهای استاد جلال به همین‌جا ختم نمی‌شود. او در کنسرت‌هایی هم از شعرهای فرخی یزدی خواند در اواخر دوره پهلوی اول. زمانی که چندان شهرتی هم نداشت اما توانمندی‌اش بسیار بود. شعر خواندن از شاعر لب دوخته در چنین زمانه‌ای از خفقان کار هر فردی نیست. مردمی بودن تنها به اطوار نیست گاهی باید گام‌های بزرگ‌تری هم برداشت. فراتر از فرد باید متوجه خواست جامعه خود هم بشوی.

بالاتر از فرد و جامعه نوبت به ذکر از تاریخ می‌شود. در تاریخ ماندگاری برای افرادی است که هم اهل نوآوری باشند و هم سنتی را پاسداری کنند. تاج مکتب آواز اصفهان را پاس داشت و آن را زنده نگه داشت و این‌چنین زنده ماند. کار بزرگی کرد و الحق سرمایه اندوخته از اساتید قبلی را به منزل رساند. خود نیز شاگردان فراوانی پرورش داد و از همه مهم‌تر در کنار حسن کسایی و جلیل شهناز مثلث طلایی آواز اصفهان را شکل داد. در روزگاری که بسیاری موسیقی را مطربی می‌دانستند و البته سیاستی هم دنبال می‌شد تا روی مبتذل آن را نشان دهد، تاج با دوستانش برخاستند و از طراوت هنرشان به موسیقی آبرو دادند. هنر هم در عوض نام ایشان را نگه داشت جاودانه.»

کد خبر 625850

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.