به گزارش خبرنگار ایمنا، دهم آذرماه سالروز شهادت آیتالله سیدحسن مدرس است، یکی از بزرگمردان تاریخ ایران زمین که در طول زندگانی پر برکت خود به مبارزه با استبداد و استعمار پرداخت. آیتالله مدرس هیچگاه در مقابل ظلم سر خم نکرد و تا پای جان به خاطر آرمانهای خود ایستاد و ایستاده نیز به شهادت رسید.
کتاب «چای خوش عطر پیرمرد» نوشته سیدسعید هاشمی داستانهای از زندگی شهید سیدحسن مدرس را به رشته تحریر در آورده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «خاکی شده بود. گردو خاک بر همه تنش نشسته بود و موهای سر و مژهها و ریشهایش هم غبارآلود بود. طوری که وقتی خان او را از دور دید، نشناختش و وقتی به او رسید و خواست از اسب پیاده شود، تازه فهمید مدرس است. سلام کرد و مدرس جوابش را داد.
مدرس بیل در دستش را زمین گذاشت و آمد روبهرویش و با لبخند احوالپرسی کرد. خان پرسید: آقا شما چرا کار میکنی؟ کارگر بگیر تا کارگرها برائت کار کنند.
مدرس خندید: نه بابا چه فرقی دارد. کارگر هم بگیرم باید پولش را بدهم.
خان از تنگدستی مدرس خبر داشت. با خجالت گفت: میخواهید من برایتان کارگر بگیرم؟
نه خودم کار میکنم میرود بالا تا حالا این همه کار کردهام دیگر چیزی نمانده که این خانه تمام شود.
مدرس رفت سراغ بیلش و شروع کرد به هم زدن کاهگل. خان هم آمد کنارش و مشغول تماشا شد. مدرس گفت: عجیب است که ما را سرافراز کردید.
خواهش میکنم حقیقتش آمدم ببینم جوابتان چیست؟
مدرس دست از کار کشید و با تعجب خان را نگاه کرد: جواب من؟ جواب چه سوالی؟
خان خندید: همان که پیشکارم را فرستادم بهتان عرض کرد.
مدرس گفت: در خاطرم نیست.
عجیب است که از خاطرتان رفته. مگر من هفته پیش، پیشکارم را نفرستادم خدمتتان تا درباره آن زمینی که در مهدیآباد دارم و میخواهم به شما هدیه کنم با شما صحبت کند.
ها! یادم آمد. چرا درست است. درست میفرمایید.
پیشکارم گفت که آقا به من جواب ندادند. حالا خودم آمدهام خدمتتان.
مدرس دوباره مشغول بیل زدن شد. کمی بیل زد و بعد گفت: من هنوز نفهمیدهام که چرا شما تصمیم گرفتهاید آن زمین را به من بدهید.
خان لبخندی زد: میخواهم از خجالتتان در بیایم. از خجالت چه چیزی؟ از خجالت کمکهایی که به من کردهاید. یادتان است، پارسال حضرت حاکم میخواستند زمینهای مرا بگیرند و شما کمکم کردید؟
من وظیفهام را انجام دادهام.
به هر حال کمکم کردید. حالا هم، حالا. راستش حالا هم شنیدهام که شما دستتان تنگ است. گفتم آن زمینها را تقدیم شما کنم تا دینم را ادا کرده باشم.
مدرس دست از کار کشید: از شما متشکرم و دوباره مشغول کار شد. خان خوشحال بود. آخر شنیده بود که مدرس معمولاً هدیه قبول نمیکند، اما میدانست که این یکی را میپذیرد. چون هم بیمنت است و در قبال کاری است که انجام داده و هم هدیه بزرگی است و میتواند مدرس را ثروتمند کند. خوشحال بود که مدرس که از هیچکس هدیه نمیپذیرد، هدیه او را قبول میکند و حتماً مردم هم یواشیواش این موضوع را از این و آن میشنوند.
مدرس گفت: ببینم جناب خان! شما فامیل فقیر و تنگدست ندارید؟
چرا اتفاقاً چند تا از فامیلهایمان به شدت تنگدست هستند. حالا برای چی این سوال را پرسیدید چه ربطی به صحبت ما دارد؟
فکر میکنم اگر این زمینها را به همان قوموخویشهای فقیرتان بدهید ثواب بیشتری کردهاید ولی من دوست دارم آنها را تقدیم حضرت آقا بکنم.
مدرس دست از بیل زدن کشید. با اخم خان را نگاه کرد: میبینید که من با هر بدبختیای که هست دارم خانهام را میسازم. بهتر است شما به فکر فامیلهایی باشید که دست و بالشان تنگ است و چیزی در بساطشان نیست.
مدرس این را گفت و چند بیل کاه گل در یک استمبولی ریخت. استمبولی را به دوش گرفت و همانطور که خان با تعجب نگاهش میکرد به داخل خانه رفت.»
نظر شما