به گزارش خبرنگار ایمنا، شش سال در پستها و عناوین مختلف در کنار شهید حاجاحمد کاظمی و در معیت لشکر نجف اشرف مشغول جهاد بوده است و به اذعان خودش، تنها کسی است که بدون گرفتن پایانی تا روزهایی پس از قبول قطعنامه بدون وقفه در جبهه حضور داشته است. ثبت بیش از دو هزار عکس از مناطق و رخدادهای جنگ هشت ساله و همچنین نگارش تمام خاطرات خود و فعالیتهای مربوط به روزها و شبهایی که در میادین مختلف حضور داشته است، شاید وجه تمایز این رزمنده با سایر رزمندگان دفاع مقدس باشد. نوشتههای او روی انواع برگهها از نسخ پزشکی رزمندگان گرفته تا کاغذهایی که روی کمپوت چسبانده میشدند و همچنین اعلامیههایی که بعثیها برای فریب یا شاید استضعاف روحیه سربازان ایرانی در مناطق مختلف توسط بالگرد پخش میکرد و او در پی آنها تا دشت و صحرا یا حتی در میان مینها میرفت تا مبادا باد آنها را با خود ببرد، نوشته میشد.
مجید یزدانی متولد یکم فروردینماه سال ۱۳۴۱ در نجفآباد است. او در خانوادهای ۹ نفره زیر سایه پدریسنگتراش بزرگ شد. از کودکی ذهنی فعال و کنجکاو داشت. پس از طی مراحل دبستان و راهنمایی در هنرستان راه و ساختمان آپادانا قبول شد و به ادامه تحصیل پرداخت. با مشارکت دوستان خود در آنجا انجمن اسلامی را راهاندازی کرد. در روزهای پرالتهاب انقلاب سوار بر موتور پدرش میشد و به جایجای شهر برای کمک به مردم و اطلاع از چگونگی اوضاع رهسپار میشد. او میگوید در یکی از این رفتوآمدها از کادر شاهنشاهی کتک مفصلی خورده است. مجید یزدانی در گفتوگو با خبرنگار ایمنا روایتگر خاطراتی از روزهای انقلاب و دفاع مقدس میشود که در جای خود خواندنی است.
انتقالی ناخوشایند
حاجاحمد پس از مدتی خدمت در بهداری از من خواست که از پایگاه دوم به پایگاه اول که پایگاه فرماندهی بود، نقلمکان کنم، من دوست داشتم در کنار بچهها باشم با وجود اینکه اصلاً خوشحال نشدم، اما قبول کردم. مدیر داخلی آن قسمت شدم. کار من در این پست جدید، سروسامان دادن ماشینهای مختلف، برگزاری صبحگاه، نظارت بر آن و توزیع غذای گرم بین رزمندگان بود. اینقدر دقیق بودم که با استفاده از یک طناب، تمام ماشینهای آنجا را منظم کردم. چون آدم شلوغی بودم و به یک جا ماندن عادت نداشتم، این مدت برای من خیلی سخت گذشت. دوست داشتم، سوار ماشین یا موتور شوم، دوربینم را بردارم و در حال خدمت، از همه اتفاقات جنگ عکس بگیرم. حال آن زمان من مثل کرمی بود که در پیله گیر کرده باشد و نتواند پروانه باشد. حاجاحمد شاید میخواست طبع سرکشم را کنترل کند. کمتر پیش میآمد که او پیشانی کسی را ببوسد، اما یک روز که وضو میگرفت، منرا صدا زد و گفت بیا کارت دارم و ناغافل مرا بوسید. این محبت او را به من نشان میداد. برای من فرقی نمیکرد که مخاطب من فرمانده باشد یا یک رزمنده معمولی، در توزیع غذا و همچنین برگزاری مراسم صبحگاه برای کسی استثنا قائل نبودم. یکی از کارهایی که برایم به یاد ماندنی است، برگزاری شب شعر در پایگاه فرماندهی است. با چند نفر از روحانیون که از شهر قم برای حضور در جبهه و برای تبلیغ آمده بودند، دوست شدم و با آنها شب شعر برگزار میکردم. گاهی که پیشنمازی نداشتیم، من جلو میایستادم و بچهها به من اقتدا میکردند. برخی از دوستان که مرا میبینند به مزاح میگویند تمام نمازهایی که پشت سر تو خواندیم را قضا کردهایم!
گذران عمر در زاغه مهمات
موقع عملیات بدر بود، متوجه شدم دارند شبها با تریلی قایق به منطقه میبرند. با حاجمهدی، فرمانده ستاد لشکر آشنا بودم، به او گفتم منرا دریاب. دارم اینجا دیوانه میشوم. گفت میدانم اذیت میشوی. با وساطت او در این عملیات شرکت کردم.
پس از عملیات بدر حاجاحمد نامهای به من داد و گفت این را باز نکن برو و کاغذ را تحویل فلانی بده. دلم طاقت نیاورد و در مسیر نامه را باز کردم. دیدم نوشته بود: یزدانی را به ۷۵ کیلومتری شوش منتقل کنید تا در زاغه مهمات مشغول کار شود. شاید این رسم حاجاحمد بود که گاهی بچهها را در پستهای حساس میگذاشت و گاهی آنها را در مسئولیتهای خیلی معمولی به کار میگرفت. شاید میخواست آنها مغرور نشوند، درست نمیدانم.
یک شب در یکی از بیابانهای دهلران در حال عبور بودم که دیدم دژبانی که یکی از نیروهای فرماندهی بود، زنجیر را برایم پایین میاندازد. به او گفتم: آقا رضا شما اینجا چه کار میکنید؟ گفت حاجاحمد یک مسئولیت خیلی بزرگ و خشن به من سپرده است! این فراز و فرودها جزو دیسیپلین نظامی او بود.
روزگار من در زاغه مهمات هم خیلی جالب بود. من روحیهای به شدت هنری و کنجکاو داشتم. در آنجا غزل میسرودم و اسلحهها را تمیز میکردم. پیرمردی آنجا بود که خیلی مخلص بود؛ به نام حاجحیدر. او تمام دعاها را از حفظ میخواند. به اتفاق او به بچههای آنجا قرآن یاد میدادیم. آنجا خاک رسی داشت و به همین علت خزندگان خطرناکی در آنجا زیست میکردند. یک شب موقع خواب دیدم جانوری کنار من در حرکت است، چراغ را روشن کردم، دیدم رتیل بسیار بزرگی است. او را گرفتم و با مقداری الکل که از بهداری گرفتم، در یک شیشه گذاشتم، تا وقتی به نجفآباد بر میگردم، آن را به آشنایان نشان بدهم.
بعد از چند ماه حضور در آن منطقه حاجاحمد با بیسیم از من خواست که پیش او یعنی به شهر اهواز بروم. بعد از ملاقات به من گفت یک هفته به تو مهلت میدهم که انتخاب کنی کجا میخواهی به فعالیت ادامه بدهی. البته اخلاق نظامی او این نبود و شاید این امر در مورد من استثنا بود. تمام مدت این هفته را به عکاسی و گشتوگذار سپری کردم. حاجاحمد که فهمیده بود من پاسخگو نیستم به من دستور داد که به خرمشهر بروم. عملیات کربلای ۴ در جریان بود، اما عراقیها آن طرف آب بودند و درگیری به آن شکل تن به تن به صورت نمیگرفت و این شانسی بود که من داشتم، از کشیدن ماشه و تیراندازی بیزار بودم، با توجه به اینکه رشته من ساختمان بود و قبلاً هم در بهداری کارهای عمرانی انجام داده بودم، نظم خاصی به سنگرهایی که در این عملیات تخریب شده بودند، دادم. همچنین برای بچهها دستشویی ساختم. طوری که بچهها را مسخره میکردند و میگفتند یزدانی مهندس توالت است. آنجا فقط یک دستشویی بود که رزمندهها همیشه برای استفاده از آن صف میبستند. حین ساختن توالت از آن طرف خمپاره میآمد. من مابین پرتاب آنها میرفتم یک قسمت از کار ساختن دستشویی را انجام میدادم و برمیگشتم و دوباره روز از نو. در آن منطقه کانالی ساخته بودم که بچهها از طریق آن بین سنگرها جابهجا شوند و برای جلوگیری از نفوذ موج دریا یک حالت ال مانند هم به این کانال داده بودم. بعد از عملیات کربلای ۴، چند پست عملیاتی در منطقه حلبچه وجود داشت که یکی گمرک یا پست اسکله بود. من حدود یک سالونیم هم مسئول یکی از گردانهای خط بودم و در همان زمان به دستور حاجاحمد مشغول ثبت خاطرات روزشمار عملیاتها هم شدم.
ماجرای مجروح شدن در حلبچه
یک روز در حلبچه مشغول دادن برگه برای خروج قایق بودم که دشمن حمله کرد. یک خمپاره ۱۲۰ به طرف ما شلیک شد. به همه گفتم دراز بکشید و خودم هم خوابیدم. سپس بلند شدم و خودم را تکاندم و گفتم خدا را شکر کسی زخمی نشده است. یکی از بچهها فریاد زد بخواب بخواب! از کمرت خون میآید. خودم نفهمیده بودم که مجروح شدهام. یک دوست بسیار صمیمی به نام محمد حبیباللهی داشتم. امدادگر بود. با وسایلی که در کوله پشتیاش داشت، کمرم را پانسمان کرد و برای درمان ثانویه مرا به عقب برد . حواسم بود که دوستان اورژانس پس از بررسی جراحت به هم میگفتند: زخم شدید و خطرناک است و باید برای درمان به شهر اعزام شود، این را شنیدم، اما به دلیل مسئولیتی که در اسکله داشتم و البته یاد نیروهایی که آنجا منتظر من بودند و کسی غیر از من نمیتوانست آنها را توجیه کند، از اورژانس فرار کردم. تویوتایی در حال گذر بود، به پشت آن پریدم. راننده ترمز کرد و با لهجه اصفهانی گفت: مگر اینجا طویله است فوری بیا پایین. التماس کردم که تو را به خدا منرا تا نزدیک اسکله ببر. قبول نکرد. بچههای اورژانس هم عقب ماشین میدویدند و فریاد میزدند نگذارید فرار کند. این موجی شده است! راننده باز هم گفت هر جایی قانونی دارد. پیاده شو. آن موقع درد بسیار شدیدی داشتم، اما به هر ترتیبی بود تا اسکله رفتم. موقع رسیدن به آنجا گفت مسئول اینجا چه کسی است؟ من میخواهم با ماشین به آن طرف اسکله بروم. بچهها گفتند این آقا مسئول این کار است، به من رو کرد و گفت بچه نجفآبادی؟ گفتم بله. به خاطر رفتارش از من عذرخواهی کرد. کاغذ را امضا کردم و به آن طرف آب رفت.
در همین زمان هم بود که دشمن از تسلیحات شیمیایی استفاده کرد و روی زخم من هم آلوده شد. ناگزیر با آب سردی که از چشمهای در منطقه بود زخمم را شستم و این مسئله، وضع مرا بدتر کرد، طوری که هنوز هم پس از گذشت سالها هنوز هم خارش آن منرا اذیت میکند. روزی حاجاحمد موقع بازدید از منطقه به طرف من آمد و گفت که شنیدهام مجروحی، اما انگار خیلی سالمی! گفتم نه وضعیتم خراب است، گفت ۱۵ روز مرخصی تشویقی به تو میدهم تا بروی و درمان شوی. همین کار را کردم، بماند که سپاه نجفآباد همان دو هفته را هم برای من غیبت رد کرده بود. حاجاحمد باورش نمیشد که از پشتیبانی بهداری به اسکله بیایم و بتوانم آن را به خوبی مدیریت کنم.
بچهداری در حلبچه
در بمباران شیمیایی حلبچه، من هم شیمیایی شدم. به طوری که چشمهایم نمیدید و فکر میکردم برای همیشه کور شدهام. مردم حلبچه هم به طور وحشتناکی شیمیایی شده بودند. فیلمبردارها برای تلویزیون و بازتاب وسعت جنایت صدام از منطقه فیلم میگرفتند. در همان حال دختر بچهای را که شیمیایی شده بود، بغل کرده بودم و پستانک دهانش میگذاشتم. وقتی آرام شد پستانک را در میآوردم و به دهان بچه دیگری مینهادم. همه آلوده شده بودیم. به فیلمبردار گفتم لطفاً فیلمبرداری نکن! حالا مادرم میبیند و میگوید پسر من رفته است جبهه بجنگد یا بچهداری کند؟! آن روزها خیلی سخت بود که توصیف آن در بیان نمیگنجد. شاید فولاد بودیم در مقابل این همه مشکلات که تحمل خود را از دست نمیدادیم. شهدا که به آرزویشان رسیدند و رفتند.
مرخصی شب عید بههمراه دو برادرم
یک روز آقای قرائتی برای سخنرانی به مقر ما آمده بود. بچهها به او گفته بودند که یزدانی شش ماه است به دیدن خانوادهاش نرفته است. او در سخنرانی آن روزش گفت: دشمن با بمبهای شیمیاییاش پوستها و ریههای شما را میسوزاند و شما نیز با کارهایتان دل پدر و مادرهای خودتان را میسوزانید. با خود فکر کردم که درست میگوید. سه برادر با هم در جبههها حضور داشتیم. دو نفر در کسوت بسیجی و یک برادر هم در لباس ارتش به مقابله با دشمن میپرداخت. با هم هماهنگ شدیم و هر سه برای دیدن پدر و مادر به نجفآباد برگشتیم. دم عید بود. مادرم در را که باز کرد و سه پسرش را باهم دید، به شدت شوکه شد. چون ما همیشه منطقه بودیم، از دیدن ما بسیار خوشحال شد و آن ایام عید توانستیم حسابی دل مادر را به دست بیاوریم. هر وقت مرخصی میرفتیم، میدیدیم پدرم کلمن و پتو به دست برای پشتیبانی از رزمندگان رهسپار است. به او میگفتیم سه فرزند تو در جبهه مشغول خدمت هستند و بر تو تکلیفی نیست پدرجان! به ما میگفت هر کسی باید تکلیف خودش را انجام بدهد، من هم در قبال این جنگ مسئولیتی دارم که باید انجام بدهم.
جابهجایی مجروحان با قاطر
شاید برای نخستینبار در طول جنگهای دنیا بود که ما یک طرحی دادیم، مبنی بر اینکه در خط مقدم بانک خون احداث شود. این بانک در خط مقدم بود، درست روبهروی عراقیها. با استفاده از دستگاههای که بچههای انتقال خون داشتند، نوع خونها را مشخص میکردیم و یخچال کوچکی داشتیم که با استفاده از یک موتور برق از فساد خونها جلوگیری میکرد. احداث این بانک خون باعث شد که تعدادی از مجروحان را از مرگ حتمی نجات دهیم، کار جالب دیگر این بود که برای نخستینبار با جهاد سازندگی نجفآباد هماهنگی و یک دستگاه فلزی درست کردیم و روی قاطرها بستیم که بتوانیم با آن مجروحان را جابهجا کنیم. قلاب و میله هم تعبیه کردیم تا بتوانیم حین جابهجایی مجروحان به آنها سرم یا خون وصل کنیم، قاطرها خودشان راهبلد بودند، بدون اینکه نیاز باشد کسی به دنبال آنها برود، میتوانستند مجروحان را به عقب اعزام کنند. اینها کارهای متفاوتی بود که با خلاقیت خودمان برای پیشبرد سریع اهداف ابداع میکردیم. استفاده از اتوبوس به جای آمبولانس که میتوانست تا ۱۰۰ مجروح را به اورژانس برساند، از دیگر کارهای ما بود.
سفر به کردستان و مرور خاطرات جنگ
شهید کاظمی همیشه در انتخاب مقرهایش درجه یک بود. یکی از مقرهایی که من هم در آن حضور داشتم، تپه باصفایی در شهر میاندوآب بود. من هر وقت برای دیدهبانی برفراز این تپه میرفتم از آن عکس میگرفتم و حتی شعر میسرودم. چند وقت پیش به اتفاق خانواده برای مسافرت به کردستان رفته بودیم. به چند محل برای اسکان مراجعه کردیم، اما نتوانستیم جایی برای استراحت پیدا کنیم. یک نفر به ما گفت برای استراحت به دیدگاه بروید. منطقهای پارکمانند بود. با ماشین به طرف بالا حرکت کردیم. دیدگاهی که در جنگ در آن حضور داشتم هماکنون پارک شده بود و تقدیر، ما را مستقیم به آنجا برده بود. ساختمانی که در آن استراحت میکردیم اکنون رستوران شده بود با دیدن آن منطقه دیگر خواب و خوراک از من گرفته شد. دائم آنجا قدم میزدم و به یاد دوستان، شهدا و روزهایی که در آنجا پشت سر گذاشته بودم، میاندیشیدم، دعاهای کمیل شبهای جمعه، تا صبح بیدار بودم از بودن در آن منطقه کیف میکردم. شرایط آن محل بسیار متفاوت شده بود، اما من به چندین سال پیش برگشته بودم.
نظر شما