کتاب «روزهای پیام‌بری» منتشر شد

کتاب «روزهای پیام‌بری» نوشته روح‌الله شریفی روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد.

به گزارش ایمنا و به نقل از انتشارات سوره مهر کتاب «روزهای پیام‌بری» نوشته روح‌الله شریفی روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان پیام‌رسان و راننده پیکر شهدا توسط انتشارات سوره مهر به تازگی منتشر شده است.

غلامحسن حدادزادگان، کارمند بنیاد شهید شهر قزوین، راننده آمبولانس پیکر شهدا و پیام‌رسان شهادت تعدادی از شهدای قزوین به خانواده‌هایشان است. عده‌ای می‌گویند که خبر شهادت هزار شهید را برده رسانده. عده‌ای دیگر می‌گویند بیش از صد خانواده نبوده اما او یکی از سخت‌ترین کارهای ممکن در مواجهه با خانواده شهدا را برعهده گرفته است. ماجراهای حداد زادگان با جنازه‌ها گاه وهمناک است و گاه خنده‌دار، مشخص نیست او چطور توانسته آن را از خاطرات بگیرد و آن‌ها به یک نحو شیرین و به یادماندنی برای دیگران تعریف کند.

به گفته نویسنده خاطرات آقای حدادزادگان مثل یک قالی گران قیمت است که به خاطر گذشت سال‌ها و انبوه آلام، بخش یاز طرح اصلی اش از بین رفته که نیاز به رفوگری از روی نقشه قالی به مدد عکس‌ها، مصاحبه با دوستان، خانواده شهدا و تخیل و رنگ آمیزی صحنه‌ها و موقعیت‌ها داشت.

کتاب «روزهای پیام‌بری» در چهار فصل «ماشین داماد»، «در برابر امواج»، «روزهای پیام‌بری» و «شهر باران» و ۴۳ بخش نوشته شده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«ساختمان معراج الشهدای قزوین یک ساختمان خیال انگیز است. جای خاصی است با هزار غصه به آنجا بروید آرام و ساکت خارج می‌شوید. امتحانش مجانی است. یک جای پر برکت است بگذارید قصه چند خطی اش را برای شما تعریف کنم. قبل از انقلاب ساختمان پیشاهنگی بود. بعد از انقلاب افتاد به دست سازمان مجاهدین خلق یا همان منافقین بچه‌های سپاه پاسداران در یک عملیات یک ساعته آنجا را فتح کردند ساعتی که ساختمان از دست غاصبین خارج شد نزدیک ظهر بود و منافقین دیگ غذای استامبولی شأن را جا گذاشتند و برای همیشه از آنجا رفتند سپاه این ساختمان را که شبیه مدرسه بود تبدیل کرد به محل ستاد عملیات در درگیری‌های با منافقین این مکان محل فرماندهی و مقابله و عزیمت نیرو بود. وقتی تشییع شهدا شکل رسمی‌تری به خودش گرفت اینجا به معراج الشهدا و نقطه آغازین تشییع تبدیل شد.

اعزام به جبهه هم از حیاط با صفای همین ساختمان بود به نظر این حقیر کمترین، این زمین یک جای معمولی نیست اگر روزی بخواهد شهادت بهد تن همه مان خواهد لرزید گواه است این ملک گواه اشک‌ها و لبخندها دردها و شادی‌ها گواه ستیز شاهد تاریخ گواه خون شاهد قیام شاهد ازلی مردان بی ادعا.

«حالا نه پیکان بنیاد شهید لازم بود نه دفتر و دستک من بودم و کوچه‌ای که برای پیام بری به هیچ آشنایی نیاز نداشت لازم نبود همسایه ای سر از پنجره در بیاورد لازم به شورا یا هیئت امنای مسجد نبود کوچه آشنا بود سرتاپایش را بارها گز کرده بودم از کودکی، در جوانی، در خوشی و ناخوشی من بودم و خانواده شهیدی که نمی‌توانستم پیام را داده نداده بگذارم و فرار کنم به این نیندیشم که بعدش چه می‌شود طرف چه می‌کند آیا می‌توانستم کثرت کارهای بنیاد در روزهای تشییع را بهانه کنم و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم؟ نمی‌توانستم.

این دومین مادر شهیدی بود که بی واسطه خبر را می‌شنید. هیچ کس دل نداشت به مادرم از برگ گل نازک‌تر بگوید. پدرم نمی‌توانست خبر بدهد کار پدرم نبود آیا می‌توانستم دست یکی از اعضای این خانه را بگیرم و قدم زنان تا سردخانه ببرم و بگویم پسرتان، برادرتان اینجا راحت خوابیده؟ نمی‌توانستم.

از همه اینها غم انگیزتر این بود که اگر درباره بقیه شهدا نمی‌دانستم که آنها چگونه شهید شده اند اینجا حج ناصر همافر و حاج حسن درافشان همه را با تمام جزئیات تعریف کرده بودند با چه جزئیات وحشتناکی که دل مردها را می‌ترکاند.

بچه‌های بنیاد تا سر کوچه مرا رساندند. همه شأن مهربان بودند. خانه من و مادرم یکی بود یک حیاط مشترک داشتیم و یک حوض خاطه انگیز که حالا می‌رفت که اینه دق شود همیشه تا در می‌زدند می‌دوید دم در. شاید خودمحمد باشد یا نامه اش باشد. حتی این شانس را نداشتم که خانه ام جای دیگری باشد. بروم و بزرگ‌ترهای فامیل، یا حتی برادرها و خواهرهایم را در جایی دور از مادرم توجیه کنم. باید بی هیچ نقاب و پوششی، بی دفاع با صورتی عریان و گویای در به خانه می‌رفتم. اگر مادرم پشت در بود چه می‌کردم؟ لال می‌شدم.

حالا من اخوی شهید شده بودم خوی کسی که هشت سال توی یک اتاق می‌خوابیدم. می‌زدیم توی سر هم و کشتی می‌گرفتیم یک بار توی شوخی‌های بچگی زدم و دماغش خون آمد. هر موقع یاد آن روز می افتم اشک از چشم‌هایم جاری می‌شود. روزی که می‌رفت وصیت نامه اش را به من داد. قشنگ مهر و موم کرده بود. گفت: «این امانت است غلامحسن. دستت باشد تا وقتش برسد.»

آمدم توی کوچه مان مش قاسم در ایستاده بود تا مرا دید جلو دوید بنده خدا یک مقداری عقب مانده بود محمد همیشه این را بر می‌داشت و با خودش به گرمابه سپه می‌برد کیسه می‌کشید و ترگل و ورگل می‌کرد و بهش می‌گفت: «مش قاسم برای ممد دعا کن.»

حالا قاسم روبه رویم درآمده بود: «غلامحسن! ممد نیامده؟»

کلید انداختم گفتم: «می آید همین روزها می‌آید برو خانه تان مش قاسم! آمد خودم خبرت می‌کنم.» مادرم خانه نبود نفس راحتی کشیدم زنگ زدم همه برادر و خواهرها بیایند.

«چند روزی حالم خراب بود. بالاخره سوت‌های قطار به قزوین رسید و مهمان‌ها از راه رسیدند. ۱۲۰ شهید می‌شدند. دوباره مجید مقصودی از شب تا صبح و از صبح تاش ب بوم‌های سپیدرنگ را پر کرد از نقاشی پرتره شهدا گل فروش خیابان خیام هرچه گل داشت آورد پای تابوت شهیدان و خیابان سپه تا امامزاده حسین پر شد از پارچه‌های رنگارنگ الله اکبر و یا حسین و تبریک و تسلیت و پارچه نوشته‌هایی با شعار «تا زنده ایم رزمنده ایم» و «حزب الله سازش نمی‌پذیرد».

انگار خبر شهادت برادر خودم را ۱۲۰ بار به مادرم رسانده باشم به راستی که هر بار همین حس را داشتم بعد از شهادت محمد هر خبر شهادتی که می‌بردم کوچه خلوت بود و آشناگویی مادر خودم منتظر می‌گرفت. محتشم روضه می‌خواند و من کیسه پیکر برادرم را از کشوی سردخانه بیرون می‌کشیدم و اشک می‌ریختم.

دو هفته گذشته بود در بنیاد شهید هیچ کس دل و دماغ نداشت رمق نداشت نا و توان نداشت دیگر داشتیم عادت می‌کردیم.

کتاب «روزهای پیام‌بری» در ۳۳۰ صفحه با شمارگان هزار و ۲۵۰ نسخه و قیمت ۱۱۰ هزار تومان در اختیار علاقه مندان قرار گرفته است.

کد خبر 611488

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.