به گزارش خبرنگار ایمنا، در طول سالهای پیدایش سینما، همیشه و به طرق گوناگون سینما پیوند غریب و نزدیکی با فلسفه داشته است. چه بسیار فیلمهایی را میتوان یافت که سعی در بیان اصول و نگاه فلسفی نسبت به زندگی و معانی نهفته در آن داشتهاند. تلاشهایی که گاه در مسیر پاسخگویی به پرسشهای مهم و عمیق هستی پیرامون مسائلی همچون زندگی، مرگ، هدف نهفته در بودن در این دنیا و بیشمار پرسش دیگر، موفق عمل کردهاند و یا گاه در قدم نخست طعم تلخ شکست را چشیدهاند.
برای گفتن از فلسفه و نظریات فلسفی باید با آن و دنیای پیچیده و ناشناخته آن پیوند و همآغوشی داشت. چراکه برای فلسفیدن درون یک فیلم یا یک اثر هنری، جدا از آشنایی با نظریات و آرای فیلسوفان (که بُنمایه هر گونه اقدام و نگرش هنرمندانهای در این مقوله است) باید از نشانهها و اسرار نهفته در آنها نیز در راستای آن نگرش فلسفی شناخت صحیح و کاملی داشت.
آن زمان که از نشانهها و راز و رمز پنهان و مدفون در آنها سخن میگوئیم، ناخواسته هم پای فلسفه را به موضوع مورد بحث خویش باز میکنیم و هم باید در ادامه گذری کنیم به سرزمین ادیبان و قصههایشان، تاریخ و سرگذشت آدمیانش و روانشناسانی چون یونگ که به مسائل مهمی چون ناخودآگاه فردی و جمعی میپردازند.
یکی از شیوههای نقد آثار هنری، همین واکاوی معانی نهادهشده درون متن یک اثر هنری از طریق نشانههاست. چراکه این معانی همان فلسفیدن خالق اثر است که به طریق تجرید و به کمک نشانهها یا اسطورهها و یا آرکیتایپهایی که در تمام جهان (یا به عبارتی در بیشتر نقاط جهان) امکان پیوند آدمها به یکدیگر را داشته باشند، عینیت مییابند. حقیقت یک اثر هنری و عمل هنرمندانه، عینیت بخشی هنرمند به نگاه سوبژکتیو خود است. در غیر این صورت، کلمات را که در کتب فلسفی هم میتوان جست، حتی اگر صقیل باشند و فهمشان سخت.
با این مقدمه، نگارنده قصد دارد در مواجهه خود با سریال «نوبت لیلی» به کارگردانی روحالله حجازی، به واکاوی معانی نهفته در این اثر تصویری بپردازد. اما پیش از ارائه هر نوع تفسیری خالی از لطف نیست که به دو نکته اشاره کنم.
۱. سریال نوبت لیلی در دنیای آلوده به زشتیهای واقعیت این روزهای جامعهی ما، اثر متفاوت و قابل تأملی است، چراکه مخاطب را در جای درست خود در مواجهه با یک اثر هنری مینشاند که آن مقام تخیل است. همانگونه که لیلی (پردیس احمدیه) در انتهای اپیزود ششم به حضور و تأثیر عنصر خیال در آنچه که از کودکی تا به امروز پیش رویش قرار گرفته و باوری که به این خیال، قدرت تحقق میبخشد، اشارات میکند.
لیلی: «همه این داستانا اتفاق افتاده، چون من بهش باور داشتم. چون به ذهنم اجازه دادم به چیزایی فکر کنم که از نظر بقیه محاله. چون باور کردم جادویی توی اون کاغذ، که توی کتاب، توی فرش عمه بلقیس، توی زندگی همهی ما هست. منم اگر مامانم نبود، شاید میشدم یکی مثل خواهرام. فکر میکردم زندگی همین چیزای ساده و معمولیه که هر روز تجربه میکنم.»
تقابل میان دو عنصر خیال و واقعیت و عواملی که امکان یافتن مرز باریک میان این دو را از مخاطب و حتی از شخصیت اصلی سریال یعنی لیلی سلب میکنند، مهمترین و قابل بحثترین مؤلفهای است که میتوان در این سریال بدان اشاره کرد. این تقابل و در مواردی نزدیکی و پیوند جداییناپذیر امر خیالی و امر واقع، میتوانند حتی مترادف دو عنصر بیبدیل نهفته دیگر در روایات و افسانهها یعنی خیر و شر باشند. اما انتخاب به عهده مخاطب و لیلی است که دل به کدام بسپارند و کدام یک را خیر و دیگر را شر بپندارند؟ امر واقع خیر است یا امر خیالی؟ شاید هر دو هم میتوانند خیر باشند و هم شر!
بهطور مثال آنجا که لیلی با موتیف بیرخ (یا همان بانوی زیبای سنگدلی که چون دیگران را شایسته خویش نمیداند، چهرهاش را در پشت نقابی پنهان کرده) روبهرو میشود، این مواجهه به دلیل آنکه ترس را بر قامت او مستولی میکند و قدرت حضور در لحظهی حال را از وی سلب میکند، در جایگاه و پیوند با شر قرار میگیرد اما آن زمان که از طریق او و رهنمودهایش به سوی یافتن گمشدهاش پیش میرود خیر مطلق است چون دانایی و آگاهی همیشه روشنی بخش است.
اما آیا حجازی در عمل فلسفیدن خود، بهواسطهی تصاویر و داستان سریالش موفق عمل کرده؟ اگر در مقام قیاس برآییم و او را با افرادی چون ترنس مالیک، بلاتار یا داریوش مهرجویی مقایسه کنیم، حتماً کفهی ترازو به نفع او پایین نخواهد آمد. اما آیا باید گفت که او کاملاً شکست خورده است؟ به گمان نگارنده خیر! حجازی جسارت کرده است. جسارت حضور و تجربه در دنیای ناشناختهها در سینمای ایران. اما او گرفتار پُرگویی است. او گرفتار است به بند مطول کلماتی که در میانه اوراق و اسناد فلسفی و تاریخی و اسطورهای خوانده است. همینجا است که بعد از آن اپیزود اولِ شاید شاهکارش و نگاههایی که به سمت خود کشانده بود، تا حدودی مخاطب پروپاقرص خود را دلسرد میکند.
حجازی در اپیزود نخست مطمئن و با اعتماد به نفس آغاز به عینیت بخشیدن به عمل اندیشیدن خود به همراه گروه بازیگران و عوامل پشت صحنهاش میکند و مخاطب بدون لحظهای خستگی او را تا به انتها همراهی میکند. اما در قسمتهای بعدی وضعیت متفاوت است.
هرچه حجازی در ابتدای امر در پرداختهایش، در شیوه روایتش، قاببندیها، آکسانهای بازیگرانش حوصله و ظرافت به خرج داده بود، در اپیزودهای بعدی تا اپیزود هفتم، این شیوه را کمرنگ میکند. گرچه نگارنده بر این موضوع صحه میگذارد که روحالله حجازی سعی داشته همانطور که به انحاء مختلف به داستان هفتپیکر نظامی در فیلم اشاره میشود، همان هفت رنگ و هفت اقلیم را در اثرش و در نامگذاری اپیزودهایش داشته باشد، اما چرا هفت اپیزود؟ اگر مدتزمان قسمت دوم را هم چون قسمت نخست، طولانی میکرد و پرده به پرده، در هفت پرده، این هفت قسمت را خلاصه میکرد بهتر نمیتوانست با تماشاگرانش ارتباط برقرار کند؟ به گمان نگارنده، احتمال دارد بیشتر و راحتتر میتوانست با آنان که با دنیای او پیوند و نزدیکی احساس کرده بودند، ارتباط برقرار سازد حتی اگر از نظر روتین زمانی سریالسازی خارج از عرف عمل کرده بود ولی مگر همیشه باید چون عرف دست به عمل زد؟ حجازی شاید به دلیل ذوقزدگی که در مواجهه با کانسپت اولیهاش داشته، یکی از مهمترین عناصر فیلمهای سابقش که همانا ایجاز بود را تا حدودی مورد غفلت قرار داده است.
از سوی دیگر نگارنده گمان میکند، جدا از داستان هفتپیکر و اشارتهای واضح به آن در طول سریال و اپیزودها، در پسِ ذهن نویسندگان و کارگردان میتوان پائولوکوئیلو، روایتهایش و آنچه که در داستانهایش بهواسطه شخصیتهایش بیان میکند را جستوجو کرد. اگر مخاطب آثار این نویسنده برزیلی بوده باشید شما هم بر این نکته اذعان خواهید داشت که حجازی مثل کوئیلو با استفاده از همان شمنهای عجیب و غریب، ساحرهها و کولیهایی که راوی داستانهای معنوی و اسرارآمیز هستند و قهرمان را دعوت به سفر به سوی ناشناختهها میکنند، سفری که وی را از هیچ به همه چیز و گاهی از همه چیز به هیچ چیز میرساند، سعی در روایت داستانش دارد.
در «نوبت لیلی» نیز مهمترین آرکیتایپی که ما با آن روبهرو هستیم، کهنالگوی سفر است. لیلی در مقام قهرمان، سفری را آغاز میکند که در نهایت و پس از صعود و نزول بسیار سبب استحالهی او میشود. لیلی بهواسطه مادرش (مریلا زارعی که در شرایط و روایتهای متفاوت نقشهای متفاوتی چون کنیزک عجوزه به خود میگیرد) و سفری که پیشتر مادر، در پی کشف راز خانوادگی آغاز کرده بود، با گذشته خانوادگی و راز سر به مهری که سینه به سینه و نسل به نسل به آنها رسیده آشنا میشود. مرگ مادر که گره خورده به این راز است، محرک اصلی سفر لیلی است. سفری درونی و بیرونی. اما مقصد و مقصود کجا است؟ بالکان؟ سرزمینی دیگر؟ یا جایی در درون خویش؟ شاید همان خانهای باشد که در آن زندگی میکنند و یا همان اتاقک ممنوعه عمه بلقیس با طرح عجیب درختی روی فرشی که میبافته؟ حتی این امکان وجود دارد که عشق همان مقصد نهایی باشد، یافتن عشقی در خور و شایسته!
هرچه لیلی در این سفر بیشتر جلو میرود، رمزها و نمادها برایش بیش از پیش آشکار میشوند، رموز و نشانههایی که در خاستگاههای گوناگون معانی، تفاسیر و تعابیر متفاوتی از خود به نمایش میگذارند.
حجازی راز نهفته در روایت خود را چون قصه اول هفت پیکر از طریق یک صورتگری و یا مینیاتوری بیان میکند که از گلبادیها به ظلیها رسیده است. اما آیا حجازی هم با پیوند این راز سر به مفاهیم امروزی چون دنیای موازی سعی در پاسخ دادن به سوالات و معماهای بزرگ هستی دارد؟
مارسل پروست معتقد بود همه ما، از مَنهای متفاوتی تشکیل شدهایم که در موقعیتهای متفاوت و براساس شرایط و مقتضاهایی میتوان نمودی از آن را در واقعیت روزمره دید. این منها همچون کالکهایی حاوی تصاویر مجزا بر روی یکدیگر قرار میگیرند تا در نهایت آن من واقعی یا حقیقی وجودمان را شکل دهند. منهایی که هر کدام حاوی داستانها، روایتها و سرگذشتهای گوناگون هستند. این منهای مجزا که در پیوند با یکدیگرند، میتوانند همان منهای موازی باشند که به تعبیر همایون اتحاد در جهانها و زمانهای موازی و در موقعیتهای به ظاهر محال به انحاء مختلف خود را نمایان میسازند و امکان وجود مییابند. یا به عبارت دیگر، این منها همان زوایای متفاوتی هستند که با خیره شدن به کالیدوسکوپ (زیبابین) در نگاه مخاطب آشکار میشوند. تمام این منهای متکثر با دنیا و جهانهای مختص به خودشان درون یک حقیقت کلی به نام هستی جای میگیرند. هستی که شناخت آن و اسرار پنهان در آن مهمترین سوالات بشر از ابتدای تاریخ تا به امروز را به خود اختصاص دادهاند و هر پاسخی در هر دورهای تنها بخشی از آن تصاویر هویدا در کالیدوسکوپ در مقابل دیدگان بشر است. اما آیا تمامی این پاسخها ما را به حقیقت این هستی رهنمون میسازند؟ مسلماً خیر!
در پایان باید بر این نکته اذعان دارم، با وجود تمام نقدهایی که به کلیت اثر حجازی تا به اینجا وارد است و همه آنچه که شاید در این مقال نگنجد و با علم به اینکه هنوز از پایانبندی آن آگاه نیستیم، اما باید آن را اثر قابل تأملی هم در کارنامهی روحالله حجازی و هم در تاریخ سینمای ایران بدانیم. چون همان طور که در سطور ابتدایی این یادداشت نیز مطرح شد، همین که او دست به تجربه ناشناختهها زده و شجاعت مواجههی خود با آن را داده، شایسته تقدیر است. حتی اگر نتیجهاش خوب یا شاهکار نباشد. اما هرچه هست منِ مخاطب را به تأمل و اندیشیدن و شناخت نسبت به خویشتن خویش وا میدارد. گرچه فاصله اپیزود دوم تا پایان اپیزود ششم تا حدودی پیچیده به نظر میرسد، اما اپیزود هفتم توانسته با مخاطب و درون او آشتی کند.
یادداشت از: الناز راسخ
نظر شما