به گزارش خبرنگار ایمنا، متولد دوازدهم اسفند سال ۱۳۲۴ در اصفهان است. از سه سالگی طعم تلخ بیپدری را کشید و بعد از آن زندگی پر فراز و نشیبی را سپری کرد. زهرا جعفرآقایی، مادر شهید حسن حجاریان از زنان فعال و صبور ایرانی است که علاوه بر ایفای نقش مادری، حضور پررنگی در فعالیتهای اجتماعی زمان جنگ داشت و در آن روزهای سخت و پر از حادثه از هیچ خدمت و ایثاری در راه اعتلای دین و کشور دریغ نکرد. غم شهادت فرزند در سالهای آغازین جنگ نه تنها او را مستاصل و افسرده نکرد، بلکه از او یک زن غیوری ساخت که حتی پس از گذشت ۳۴ سال، از پایان روزهای دفاع مقدس، هنوز هم هر صبح با نشاط کامل سوار ماشین بنیاد شهید میشود تا بتواند گرهای از زندگی خانواده شهدا را بگشاید. او با اینکه حال مساعدی ندارد و ریههایش از اثرات گازهای اشکآوری که سعودیها در ماجرای حج خونین سال ۱۳۶۶ برای سرکوب کردن زائران ایرانی استفاده کردند، آسیب دیده و صدایش را تحت تأثیر قرار داده است در گفتوگو با خبرنگار ایمنا، داستان زندگی خودش را اینگونه شرح میدهد:
از رنج یتیمی تا داستان شفا یافتن
در خانوادهای اصیل در اصفهان به دنیا آمدم، اما تنها سه سال داشتم که پدرم از دنیا رفت و من و دو فرزند دیگرش را تنها گذاشت. روزهای کودکیام را هرگز فراموش نمیکنم. آن روزها خیلی تلخ بودند. من در آرزوی رفتن به مدرسه و با سواد شدن میسوختم، اما به دلیل شرایط خانوادگی و اوضاع اجتماعی زمان طاغوت این خواسته من هرگز محقق نشد. هرچند سالهای بعد در نهضت سوادآموزی که شبها برگزار میشد، خواندن و نوشتن آموختم، اما از اینکه بیسواد هستم، خیلی غصه میخورم.
۱۲ ساله بودم که با مردی که بیشتر شبیه فرشتهها بود، ازدواج کردم. اکبر حجاریان از همان روزهای اول ورود به زندگی من، با محبتهای بیدریغی که نسبت به من روا میداشت و همچنین مردانگی و ایمان مثالزدنی که در وجودش بود، تمام رنجهایی را که در دوران کودکی کشیده بودم، برایم جبران کرد. او مردی بسیار سرشناس و بزرگمنش بود که همیشه در کارهای خیر پیشقدم و جریانساز بود. در تمام روزهای عمرش بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام میخواند و هرگز نماز شبش ترک نمیشد. ثمره ازدواج ما دو دختر و دو پسربود. وقتی که فرزند آخرم را باردار بودم، به ذاتالریه مبتلا شدم، حالم به قدری وخیم شد که پزشکان از من قطع امید کردند. خوب یادم هست، شب شهادت امام علی (ع) بود. توان خوردن، آشامیدن و صحبت کردن نداشتم. فکر میکردم لحظات آخر عمرم است، از شوهرم حلالیت خواستم و بچههایم را به او سپردم، اما او که به شدت به من علاقه داشت تا خود صبح با توسل به ائمه اطهار و مولا علی (ع) بر بالین من، دعا خواند و استغاثه کرد. فردا صبح وقتی دکتر برای معاینهام آمد، به واسطه همان توسلات شفا یافته بودم و هیچ اثری از بیماری در بدن من نمانده بود.
خواب شهادت حسن را دیدم
از سال ۱۳۵۵ بود که به فکرم رسید، برای آموزش بافتنی، گلدوزی و خیاطی سه تا از اتاقهای خانه قدیمی خود را به کلاس تبدیل کنم. برای همین چند تا چرخ خیاطی خریدم و کلاسها شروع شد. دلم میخواست با این کار به خودکفایی دختران و بانوان شهرم کمکی کرده باشم. در کنار این آموزشها، کارهای خیر هم از تهیه جهیزیه و سیسمونی برای افراد کمبرخوردار گرفته تا تولید اشتغال برای مادران سرپرست خانوار انجام میدادیم.
در سالهای انقلاب هم، دوشادوش شوهر و بچههایم در تظاهرات و راهپیماییها شرکت داشتم. انقلاب به پیروزی رسید و با شروع جنگ پسر ارشدم یعنی حسن، عازم جبهه شد. مدتی از او بیخبر بودم، یک روز تلفن خانه به صدا درآمد و حسن با ما صحبت کرد و توضیح داد که عازم چزابه است و امکان نوشتن نامه و یا تماس تلفنی در آنجا وجود ندارد. مدتی پس از این تماس، شبی در خواب دیدم که فرزندم با لباسی خیس کنار حیاط ایستاده است، به او گفتم مادر چشم بهراهت بودم. نکند فرار کردهای؟ خندید و گفت: نه مادرجان من دیگر برای همیشه آمدهام! سراسیمه از خواب پریدم و گریه امانم را برید. حاجآقا بیدار شد. خوابم را برایش تعریف کردم. دلداریم داد و گفت خواب زن چپ است! صلوات بفرست و بخواب. همین کار را کردم، دوباره خواب دیدم جنازه پرخون حسن را که در ایوان خانه روی چفیهای بود، خانمی سیاهپوش با خود برد. صبح آن روز دلم قرص شده بود که حسن شهید شده است و جنازهاش دیگر بر نمیگردد. حدود ۱۰۰ نفر از خانمها برای کلاس آمده بودند. با خودم گفتم حجت بر من تمام شده است. ندائی در قلبم میگفت، تو از این پس باید خودت را همانند فرزندت وقف اسلام کنی. کلاسها را تعطیل و تمام شاگردان را مرخص کردم. هر امانتی که نزدم بود پس دادم و فعالیت من رنگو بوی خدمت خالصانه گرفت.
شنیدن کی بود مانند دیدن!
قبل از شهادت پسرم هراز گاهی با خانمهای محله برای دوخت اورکت و یا بافتن ژاکت به محل جهاد دانشگاهی میرفتیم، اما از آن پس بیشتر اوقات روز را در آنجا میگذراندم.به اتفاق چند نفر دیگر از مادران شهدا که با آنها آشنا بودم، برای خدمت داوطلب شدم و کارت گرفتم. توصیف کردن آن روزها خیلی دشوار است. به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن! محل جهاد به اندازه یک کوه پارچه، غلات بود. زنان از هر سن و سالی برای کمک میآمدند. ماشینی از هر محله و خیابان نیروها را سوار میکرد و به آنجا میآورد.
هر کس هر کمکی میتوانست انجام میداد. کنار جهاد دانشگاهی یک مسجد قرار داشت. پدر شهید بدر، مسئول هماهنگی تدارکات آن مسجد بود. انواع حبوبات و غلات و مواد خوراکی در آنجا بستهبندی میشد. گاهی به انگورستان ملک میرفتیم. خانمها و مادران شهدایی که در خانههایشان تنور بود، نانهای بزرگی میپختند و به آنجا برای بستهبندی و تقسیم منتقل میکردند. خانمهایی که توان و تمایل داشتند، گاهی برای اعزام به مناطقی مثل اهواز و سایر مناطق نزدیک به خطوط مقدم اعزام میشدند. من چند مرتبه توفیق داشتم که با آنها در این مناطق همراه باشم. در یکی از این مراجعات در هلالاحمر اهواز بنا بر تواناییها مشغول به کار شدیم. من با چند نفر از مادران شهدا که خیاطی بلد بودند به کار دوخت لباس اتاق عمل، پزشکی و لباس بیمارستانی برای مجروحان و کادر درمان میپرداختیم و گروهی هم برای شستن لباسسربازان و شهدا انتخاب میشدند.
خاطرم هست مادران شهیدی که داغ عزیزانشان هنوز تازه بود هرازگاهی گریهکنان پیش ما میآمدند و میگفتند خوشا به حال شما که خیاطی بلدید، ما گاهی موقع شستن لباسها، یک شصت، یک انگشت و یا یک تکه از گوشت مجروحان و شهدا را میبینیم و دل از کف میدهیم.
حضور در کنار خانوادهها مصیبت زده منطقه کردستان
در یکی از سفرهایی که به کردستان اعزام شدیم، علاوه بر فعالیتهای جنبی و خدماتی وظیفه دیگری را نیز برعهده گرفتم. به دلیل شدت آسیب روانی که دشمن بر اهالی مظلوم بیپناه وارد کرده بود، تصمیم گرفتم برای دلداری و تسلای خاطر بانوان رنج دیده بپردازم. خدا انگار آرامشی در سخن من قرار داده بود که با آن به دلداری هموطنان میشتافتم. آنها از تجاوز و قتل عزیزانشان توسط دشمن میگفتند و من هم با صحبتهایم آنها را آرام میکردم. یکی از بانوانی که مورد تعرض قرار گرفته و شوهرش در یورش دشمن به خانه، کشته شده بود به من گفت خوشا به غیرت شما که چنین فرزندان دلیری را در اصفهان پرورش دادهاید، اگر آنها به موقع به خانههای ما نمیرسیدند، معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار ما بود.
نظر شما