به گزارش خبرنگار ایمنا، در یادداشتی که رضا مهدویهزاوه، نویسنده و عضو هیئت علمی گروه هنر دانشگاه آزاد اسلامی واحد اراک در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده، آمده است:
«باغ ملی مرکز شهر اراک است. دورتادور باغ ملی مغازه است و البته دو سینما هم در این میدان وجود دارد. یکی به نام «فرهنگ» و آن یکی «عصر جدید». «سینما قصر طلایی» هم البته وجود دارد اما بانامی جدید و دری همیشه بسته.
حالا مدتها است که «فرهنگ» تعطیل شده و «عصر جدید» هم در آنسوی میدان بیرونق است. شهریورماه ۱۴۰۱ است و فصل خزان نزدیک است. روزی روزگاری اراک، با اینکه جمعیت کمتری در شهر زندگی میکردند چندین برابر اکنون سینما داشت.
یک
دانشآموز دبستان هدایت اراک بودم. صبح یک روز روشن پاییزی، مدیر مدرسه گفت: "میخواهیم ببریمتون سینما! "
کتابهایمان را به هوا انداختیم، هورا کشیدیم. روی نیمکت چوبی ضرب گرفتیم.
جنگ بود و اتوبوسهای به رنگ خاک، به شلمچه میرفت. همه صف بستیم. از کوچه سعدی عبور کردیم. پیشقراول صف، عزتالله انتظامی بود. فاطمه معتمدآریا بود. خسرو شکیبایی بود. هدیه تهرانی بود.
از لابهلای پرتقال و نارنگیهای مغازههای سر بازار عبور کردیم. از کنار عطاری و بوی ادویه و دارچین و هل و زعفران هم عبور کردیم.
به سینما رسیدیم. فیلم روی پرده «سیندرلا» بود. هورا کشیدیم.
از روشنایی به تاریکی رسیدیم. مسافران ِ یکی از اتوبوسهایی که به جبهه میرفت هم در سینما بودند. سربازها آمده بودند فیلم ببینند. یکی از سربازها با خودکار بیک آبیرنگش، پشت صندلی سینما نوشت: «برای میم…»
سربازها رفتند. ما برگشتیم به کوچهسعدی. سعدی غزل میخواند. هنرپیشهها حالا خسته شده بودند. خسرو شکیبایی به سمت دریا میدوید و میخندید.
تنها جای «روشن» زندگیمان، آن روزی بود که در «تاریکی» سینما، پشت آن صندلیها، پنهان شدیم. هیچکس نفهمید میم چه کسی است. اصلاً خاصیت سینما همین رازوارگی است. ندانستن، شاعرانهتر است تا دانستن. دانایی برابر است با مرگ.
دو
نوجوان بودم. یکی از شبهای زمستان، به سینما کاپری که حالا اسمش «عصر جدید» شده است، رفته بودم. اسم فیلم را یادم نیست. فقط یادم است آخر فیلم همه گریه میکردند. من هم گریه کردم. عاشق، بالای سر معشوقه بیجان ایستاده بود.
فیلم تمام شد. همه با چشمهای اشکی بیرون آمدیم. برف آمده بود. حالا همه ناگهان ذوق کردند. خندیدیم.
برف نشسته بود روی چراغهای قرمز و نیز روی شاخههای وسط میدان باغ ملی. سفیدی برف حالا قدرت برتر جهان بود. وقتی سفیدی حاکم بشود، سیاهی محو میشود و نوبت آشتی و صلح است.
آن موقع فهمیدم وقتی در «تاریکی» هستی و برای مرگ معشوقهای خیالی گریه میکنی، ممکن است چند لحظه بعد ناگهان برف واقعی ببینی. بعد بخندی از ته دل. بعد بروی چایخانه نو و یک استکان چای واقعی بنوشی و گرم بشوی… شادی واقعی درست وقتی میآید سراغت که منتظرش نیستی.
سینما و عشق، شبیه هم است:
پاداش گریه و تاریکی، رؤیت برف و نوشیدن چای است. آن شب سینما کاپری پر بود از مردمانی که سینما پناهشان بود. شلوغ بود و هوا سبک. دانههای برف مست میکرد مدام ما را. بعد از تجربه تاریکی و روشنایی برف میرسیدی خانه و کنار بخاری نفتی گرم میشدی با استکانی چای و لذت شنیدن صدای رفقای هممحلهای: «فیتیله فردا تعطیله» و بعد نوبت تعریف کردن داستان فیلم میشد برای برادرت و خواهرت… و بعد از آن نوبت خیالورزی به هنگام خواب میرسید.
سه
چند روز پیش به کافه هنر رفتم. جای همیشگیام نشستم. کتاب مجموعه مقاله روایت (درسگفتارهای داستان) با گردآوری کیهان خانجانی را از کیف بیرون آوردم.
میز بغلی چند زن مسن نشسته بودند. یکی از آنها گفت: «رفتم بانک ضامنش بشوم. گفتند چون ۷۰ ساله هستی نمیشه!»
چای سفارش دادم.
به میز کناری نگاه کردم. زنها بهطور تقریبی همهشان همسنوسال بودند.
مقالهی «تأثیر متون کهن بر داستان امروز» نوشته «منیرالدین بیروتی» را میخوانم. نویسنده حکایتی از داستانهای بید پای آورده:
«روباهی گرسنه به بیشهای رسید. در آن بیشه طبلی افتاده بود و باد شاخ درخت را میجنبانید و از آن طبل با سبب شاخ، بانگی برمیآمد. روباه گفت این بانگ به این رسایی آیا از تو میتواند بود؟ چندان بکوشید که طبل را سوراخ کرد. چون بدید در میان آن هیچ نداشت با خود گفت که چنان مینماید که هر چه بانگ بلندتر دارد و تن بزرگتر، میان او تهیتر و بیمغزتر.»
چای را مینوشم. به راهروی کافه میروم. زنهای مسن سلانهسلانه از کافه میروند. به حوض حیاط کافه نگاه میکنم. خالی است. به گلدانهای حیاط نگاه میکنم. به چند درخت وسط کافه نگاه میکنم.
تلفنم زنگ میخورد. جواب نمیدهم. به این فکر میکنم که آدمهای قبل از موبایل دوستداشتنیتر نبودند؟ خلوت کجاست؟ آن هنگام که مردم دستهدسته در سینما مینشستند و پنهانی گریه میکردند و پنهانی عاشق میشدند. در سینما همهچیز مجاز بود. مجاز بودی تکثیر بشوی و هر جا دوست داری زندگی کنی. شبها در آلپ از سرما بلرزی به امید وعده صبحی شیرین در هتلی کنار سواحل اسپانیا.
بیروتی در ابتدای مقالهاش حکایتی کهن آورده: «جوانی پیش مرشدی میرود و میگوید میخواهد یکشبه عارف بشود. خیلیها به او گفتهاند راه عرفان ریاضت دارد و عارف شدن سالها طول میکشد.
جوان به مرشد میگوید شما کرامت دارید؛ و آدمهایی که کرامت دارند خیلی کارها میتوانند بکنند و شما هم لابد میتوانی مرا یکشبه عارف کنی!
مرشد قبول میکند. میگوید یک کوزه خالی آب دارم، به تو میدهم، فلان جا باغی است که در آن چشمهای است. این کوزه را پر آب کن و بیاور تا عارف شوی. همهی معجزات را نشانت میدهم اگر این کوزه را پر از آب کنی.
جوان شتابان میرود. به باغ میرسد. هر چه در میزند کسی در را باز نمیکند. یکشب تا صبح آنجا مینشیند. صبح، زنی در را باز میکند.
جوان خواستهاش را میگوید. در باغ، زیبارویانی میبیند و مِی و سازوآواز. یکی از خوبرویان میآید نزدیکش و میگوید بیا در حال حاضر گشتوگذاری کن. بد نمیگذرد. فرصت داری کوزه را پرکنی. جوان میرود پیش ساقیان سیمساق.
تا اینکه جوان، دلبسته زنی میشود. سالها میگذرد. ازدواج میکند و بچهدار میشود. یک روز فرزندش از مادرش میپرسد قصه این کوزه که در خانه است چیست؟
تازه پدر به یاد میآورد که سالها پیش قرار بوده کوزه را پر از آب کند تا عارف بشود…»
از کافه بیرون میروم. در خیابان جنت راه میروم. تلفنم زنگ میخورد. یکی از دانشجویان قدیمیام است. میگوید سرطان گرفته است. بغض میکنم. جملهای را از کتاب «اسبهای باغ ملی» را به او میگویم: «زنها یا در ابتدا سرطان میگیرند و تنها میشوند یا اول تنها میشوند و بعد سرطان میگیرند…»
میگوید دومیاش هستم. تراژدی جهان معاصر تنهایی است.
به باغ ملی میروم. سر شب است. سینما فرهنگ همچنان تعطیل است. زنها و مردها راه میروند. ماشینها بوق میزنند. هندزفری در گوش میگذارم. استاد شجریان، «جان عشاق» را میخواند. جلوی سینما عصر جدید خلوت است. دو سه نفر پوستر فیلمها را نگاه میکنند. وسط باغ ملی، دیوان حافظ را باز میکنم.
آه! همان غزلی میآید که چند بیت اولش را بیستوچند سال پیش روی کارت عروسیمان نوشته بودیم.
حالا باید به کجا بروم؟ انتهای عباسآباد؟ انتهای محسنی؟ انتهای ملک؟ انتهای جهان کجاست؟ کوزه آدمها کجا گمشده است؟ مرشدمان کیست؟ گذشته چرا زیباست؟ آینده چرا ترسناک است؟ خاطرات چرا آوار میشود بر سر و روی ما؟ چرا کسی به سینما نمیرود؟ آیا از رؤیا میترسیم؟ انسان وقتی واقعی بشود و واقعی فکر کند ترسناک نمیشود؟ منفعتطلب نمیشود؟
بهتدریج مغازهها بسته میشوند. وقتی دری بسته میشود، مفهومش این است که باید به خانهات بروی.
میروم. گربههای همیشه گرسنه در محوطه روبهروی مجتمع بهمن شهر صنعتی زیر ماشینها خوابیدهاند. به طبقه سوم میروم. در را باز میکنم. خانه گرم است. به درها و پردههای سفید حریر سلام میکنم. چراغها را روشن میکنم. ناگهان به آن زن ۷۰ ساله فکر میکنم. به اینکه لابد امشب به این فکر میکند که چند زمستان دیگر را خواهد دید؟ و در جوانی کوزهاش را کجا گم کرده است...
به آدمها فکر میکنم. به آنان که بانگ بلندتر و تن بزرگتر دارند و لاجرم تهیتر و بیمغزتر هستند. به روباه گرسنه فکر میکنم. به بیشهها. به کوچهها. به عشقهای بیفرجام. به آنان که تقتق در را میکوبند تا یکشبه عارف بشوند و خبر ندارند از روزگاری که بر سر راهشان چه خواهد گذاشت و چه مینهایی که دست و پایی را مبدل به خاک نکرده است. به طبلهای توخالی فکر میکنم. به روزگار سالخورده. به اینکه کاش ۷۰ سالگی را نبینم.
کاغذ ِکارتهای عروسی هم زرد میشوند:
«همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد…»
حافظ، برای ما نسل معجزه ندیده، چه رندانه شعر گفته است...
حالا ۵۳ سالگی دور باغ ملی قدم میزنم. سالهاست سینما فرهنگ تعطیلشده. غروب است. هوا بوی پاییز میدهد. دستفروشها روسریهای خود را در هوا تکان میدهند. به جلوی در سینما فرهنگ میروم. یادم میآید به هنگام بمبارانهای شهری در زمان جنگ همین سینما باز بود. در آن سالها برای اولین بار فیلمهای جشنواره فیلم فجر همزمان با تهران در مراکز استانها هم اکران میشد. قدرت رؤیا از قدرت موشک و بمب بیشتر بود. آن زمان هم مردمان شهر نیازمند رؤیا بودند.
حالا به میم فکر میکنم. به کفشهای سیندرلا به آن سربازی که پشت صندلی با خودکار آبی نوشت برای میم. به اتوبوسهای خاکی. به چفیههای مانده در هوا. به آن شبی که در سینما کاپری همه گریه میکردیم و خبر نداشتیم بیرون برف میبارد. به آن زن پیر فکر میکنم که نمیتواند ضامن بشود. به درک جدید روباه گرسنه فکر میکنم: «هرچه بانگ بلندتر دارد و تن بزرگتر، میان او تهیتر و بیمغزتر» و به آن مردی فکر میکنم که رفته بود کوزهاش را آب کند تا عارف بشود و هیچوقت نشد. جوهره تمام داستانهای خوب دنیا ناپایداری است؛ و به اینکه هرکدام ما کوزهمان را کجا گم کردهایم.
سینما حالا دیگر رؤیا نمیفروشد. رؤیا را میخورد.»
نظر شما