به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ معاصر است که منشأ رخدادهای زیادی در زندگی ایرانیان شد.
دوران دفاع مقدس به عملیاتها محدود نمیشد و در فاصله بین عملیاتها، زندگی در سنگرها نیز جریان داشت و بعدها کتابهای زیادی از همین زندگی روزمره در آن دوران منتشر شد که کمتر میان مخاطبان عام شناخته شده است.
یکی از نویسندگان با هدف ارائه تصویری از روزهای زندگی رزمندگان در دوران جنگ به گردآوری خاطراتی از آن ایام پرداخته است و آنها را با نگاهی نو و با سلیقه مخاطب امروزی، بازنویسی کرده است.
این کتاب که با نام «کوتاهههای جنگ» تدوین شده، در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار گرفته است تا در چند متن، مروری بر خرده روایتهای این کتاب داشته باشیم.
***
«شب عید در جبهه فارسیاب، بند آب پاره شده بود و آب با شدت خارج میشد. به وسیله بشکه و گونی خاک از نفوذ آب جلوگیری کردیم.
شهید شهشهانی تا گردن زیر آب بود و بشکه را از زیر آب بیرون میآورد.
مرتب میخندید.
گفتم: الان چه موقع خنده است؟
گفت: بدهکاری به خدا نداریم که نخندیم.»
***
«آیتالله خامنهای (مدظلهالعالی) به مقر جهاد آمده بود تا از کارها بازدید کند.
حمید زیر اتومبیلی خوابیده بود و به تعمیرات مشغول بود.
آقا پایشان را روی پای او گذاشتند و فشار دادند.
حمید گفت: برادر پا تو بردار.
آقا باز هم فشار دادند.
حمید سرش را از زیر ماشین بیرون آورد و گفت: چرا فشار میدهی که یکدفعه آقا را شناخت.
از شوق دیدن آقا در پوستش نمیگنجید.»
***
«عملیات والفجر ۴ بود.
در جاده با گریدر مشغول کار بودم، حاجحسین با یک دستگاه جیپ رسید.
مشغول صحبت شدیم.
یک گلوله توپ نزدیک ماشین حاجحسین افتاد و یک ترکش به صندلی آن اصابت کرد.
حاجحسین خندید و گفت: ببین، شانس نداریم که ترکش به ماشین بخورد و نه به ما.»
***
«نوجوانی با جثهای کوچک بود.
بعد از نماز صبح غیبش میزد و نزدیک غروب پیدایش میشد.
مشکوک شدیم، تعقیبش کردیم.
یک قبضه اسلحه جنگ، ۲۰۰-۳۰۰ متری دشمن رو به دستشوییشان مخفی کرده بود، هنگام قضای حاجت، پیشانیشان را هدف میگرفت.
بیچارهها نفهمیده بودند که این تیر غیب از کجا است.»
***
«بعد از عملیات محرم بود.
گروهی از خبرنگارهای خارجی را برای بازدید به منطقه آورده بودند.
مشغول تهیه گزارش بودند که ناگهان نزدیک ما گلولهای به زمین خورد.
بعد از نشستن گردوغبار، خبرنگارها خاکی از روی زمین بلند شدند.
یکی از آنها نبود، نگران شدیم.
یک دفعه سروکلهاش پیدا شد.
یک خبرنگار ریزهمیزه ژاپنی بود، از ترس زیر یک مینیبوس شیرجه زده بود.»
***
«سه نفر بودند.
لباس سپاه را بر تن داشتند و چفیه سفید بر گردن.
در ایستگاه صلواتی بین راه غذا خوردند.
وقتی میخواستند بروند، پول غذایشان را حساب کردند.
هوشیاری مسئول ایستگاه صلواتی باعث دستگیری آنها شد.
جاسوس عراقی بودند.»
***
«بعد از عملیات بدر بود.
یکی از بچهها پیشنهاد داد که عکس دستهجمعی بگیریم.
همه سعی میکردند در عکس خندان باشند.
عکاس دکمه را فشار نداده بود که صدای شلیک توپی به گوش رسید.
عکس که گرفته شد، گلوله منفجر شده بود و بچهها روی زمین دراز کشیده بودند.»
نظر شما