رانندگی قالیباف برای انتقال اسرای ایرانی

«لب مرز فقط راننده اتوبوس‌ها می‌تونن به داخل عراق برن و قراره من و آقای قالیباف راننده بشیم و کمک راننده. بریم نخستین گروه دوستان اسیرمون رو تحویل بگیریم.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، مرز رسمی خسروی در شهرستان قصرشیرین قدمگاه ورود نخستین گروه از آزادگان به خاک وطن بود. آزادگانی که پس از تحمل سال‌ها رنج اسارت و دوری از میهن اسلامی به آغوش وطن بازگشتند.

حمید حسام در کتاب «خداحافظ سالار» به روایت رفتن شهید حاج‌حسین همدانی و محمدباقر قالیباف به خاک عراق برای بازگشت نخستین اسرای ایرانی در قالب راننده اتوبوس به نقل از «پروانه چراغ‌نوروزی» پرداخته است: «یک روز حسین با هیجان و شادی به خانه آمد و گفت: اسرا دارن آزاد می‌شن، می‌خوام برم مرز قصر شیرین به استقبال‌شون و لباس سپاه که همیشه تنش بود، کَند و یک پیرهن و شلوار کهنه را که وقت باغبانی یا کار در خانه می‌پوشید، به تن کرد.

با تعجب پرسیدم: با این لباس‌های کهنه می‌خواهی بری سر کار؟

گفت: آره لب مرز فقط راننده اتوبوس‌ها می‌تونن به داخل عراق برن، و قراره من و آقای قالیباف راننده بشیم و کمک راننده. بریم نخستین گروه دوستان اسیرمون رو تحویل بگیریم.

گفتم با یه دست لباس ساده هم می‌شه رفت، با دست خاک و لکه‌ها را از روی آن تکاند و گفت: همینا خوبه و رفت.

شهر آماده استقبال شده بود و کانون اصلی این استقبال سپاه همدان بود. چه خانواده‌های چشم انتظار و چه مردم عادی، کیپ تا کیپ توی خیابان بابا طاهر تا محوطه سپاه، می‌ایستادند تا کاروان اسرا بیایند. حسین با نخستین گروه آمد. دل دل می‌کردم که مبادا آن لباس کهنه تنش باشد که نبود. شاید لباسش را داخل ایران عوض کرده بود و لباس سبز سپاه را پوشیده بود. من و بچه‌ها هم میان جمعیت، ول می‌خوردیم.

دوستان اسیر حسین که یکی یکی می‌آمدند، مردم گل روی گردنشان می‌انداختند و روی دوش، آنها را تا پشت‌بامی که مشرف به محوطه باز بود، می‌بردند. مجری اسم‌ها را با مسئولیت های‌شان خواند، بیشتر اسم‌ها برایم آشنا بودند؛ فرمانده سپاه همدان، حاج‌حمید نوروزی؛ مسئول پرسنلی سپاه، حاج‌احمد قشمی؛ مسئول بسیج سپاه، آقا یحیی ترابی؛ جانشین فرمانده سپاه، حاج‌سعید فرجیان‌زاده، مسئول اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین، حاج‌رضا مستجیری؛ جانشین گردان مسلم‌بن‌عقیل، باقر سیلواری، مسئول محور جبهه قصر شیرین کاظم جواهری و جمشید ایمانی که لباس سبز و قشنگ سپاه به تنش بود، لحظه اول دیر او را شناختم، از بس لاغر و تکیده شده بود.

تقریباً همه کسانی را که می‌شناختم. صورت‌هایشان سوخته و گونه‌هایشان استخوانی و لاغر اندام شده بودند. حسین را هم از دور می‌دیدم از شادی در پوست خود نمی‌گنجید. دست اسرا را یکی‌یکی می‌گرفت و مثل یک قهرمان ملی آنها را روی پشت‌بام بلند می‌برد، کنارشان می‌ایستاد و گاهی نمی‌توانست، اشک شوقش را پنهان کند.»

کد خبر 596856

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.