به گزارش خبرنگار ایمنا، هجدهم شهریورماه سال ۱۳۶۶ بود که به عنوان سرباز وظیفه عازم جبهه و پس از طی دوره آموزشی در اهواز راهی کرمانشاه شدم و از آنجا به منطقه عملیاتی نفتشهر رفتم. در خط دو بودیم و رزمندگان خط یک را پشتیبانی میکردیم.خوب یادم هست، یک روز صبح ناگهان صدای هواپیماهای دشمن و در ادامه تیراندازیهای ممتد فضا را پر کرد. خط یک با تمام مهماتی که داشت، به مقابله با دشمن پرداخت، اما تلفات زیاد و آتش دشمن زیاد بود. حدود ساعت هشت صبح بود که فرماندهان دستور عقبنشینی دادند، عراقیها بسیار به ما نزدیک شده بودند و مجاهدین خلق از پشت سر ما را محاصره کرده بودند تقریباً نه راه پیش داشتیم و نه راه پس.
مجید جلالی، آزاده خوشاخلاق و خوشسخن اصفهانی که هم اکنون بازنشسته ذوبآهن است، در گفتوگو با خبرنگار ایمنا قصه اسارت خودش را با شور خاصی این چنین ادامه میدهد:
چای شیرین عربی در یک استکان کمرباریک
شش هفت نفری شدیم و با هم از مهلکه فرار کردیم تا به سمت عقب برگردیم، موقع برگشت چند نفر از همراهان من به علت خونریزی زیاد شهید شدند و در آخر دو نفر باقی ماندیم، همراه من، یک برادر رزمنده بود که به عنوان تکتیرانداز در جبهه حضور داشت.
عصر بود به او گفتم که خیلی خسته شدهایم و باید کمی استراحت کنیم، اما او قبول نکرد و گفت: من به راهم ادامه میدهم. پس به ناچار از هم جدا شدیم و من یکه و تنها در بیابان ماندم. شب بود و هوا تاریک. نمیتوانستم به راه خود ادامه بدهم، با خودم گفتم: میخوابم تا فردا صبح که هوا روشن شد به راهم ادامه دهم. از بس خسته بودم به سرعت خوابم برد. یعنی از خستگی بیهوش شده بودم.
صبح دوباره به راه افتادم. از کوه و شیارهایش رد شدم، هم تشنه بودم و هم گرسنه. تشنگیام را با آب رودخانهای که در آن حوالی جاری بود، برطرف کردم، اما برای خوردن چیزی نداشتم، از پستی و بلندیها گذشتم تا اینکه به نزدیک تنگه قاسمآباد رسیدم. از دور یک عده سرباز دیدم و خیلی خوشحال شدم.
خوب که دقت کردم، دیدم آستین لباسهایشان کوتاه بود، یکی از تفاوتهای لباس سربازان ایرانی و عراقی همین بود، آستینهای لباسهای ما بلند بود و آنها کوتاه. حدس زدم که عراقی باشند، اما انگار شیطان به سراغم آمد و مرا گول زد و گفت: باید بروی و به آنها پناه ببری! شاید ایرانی باشند و آستینهای خود را برای وضو بالا زده باشند.
به نزدیک آنها که رسیدم اسلحههای خود را به سمت من گرفتند و دیگر مطمئن شدم که عراقی هستند، فرماندهانشان کنار ماشین زیر سایه نشسته بودند. یکی از سربازان، تفنگ را به سمت من گرفت و مرا پیش فرمانده برد. آنجا هرچه پول و وسایل داشتم از من گرفتند. یکی از آنها به زبان عربی چیزی به من گفت من متوجه نشدم. چند بار تکرار کرد، فهمیدم میپرسد: میخواهی بروی ایران یا عراق؟ گفتم: ایران. اسلحهاش را روی پیشانیام گذاشت فوری داد زدم: نه، نه، میخواهم بروم عراق!
مقداری آب به من دادند و در یک استکان کمرباریک چای شیرین عربی. به من گفتند برو آنجا که تانک آب هست خونهای صورتت را بشوی و برگرد. من تنها بودم کمکم پنج نفر شدیم، یک ماشین ایرانی آنجا بود که با آن نیرو میبردند. به ما گفتند که در آن ماشین بنشینید، درون ماشین چند تا گونی مغز بادام، کبریت تبریز، خودکار بیک و موتورهای ایرانی بود که آنها به غنیمت گرفته بودند. من هم بسیار گرسنه بودم از فرصت استفاده کردم و تا میتوانستم مغز بادامها را خوردم و البته تمام جیبهایم را پر از مغز بادام کردم، که اگر باز گرسنه شدم، بتوانم از آنها بخورم.
ما را در بغداد دو ساعتی چرخاندند
بعد از مدتی ما را سوار جیپ کردند و با یک نگهبان به سمت عراق حرکت کردیم. قبل از حرکت به ما دستبند و چشمبند زدند و از آنجا بود که اسارت واقعی ما شروع شد. به جایی رسیدیم و ما را بازرسی کردند، موقع بازرسی تمام مغز بادامهایی را که داخل جیبم بود، از من گرفتند. آن قدر غصهام شد که هنوز فراموش نکردهام!
تعداد اسرا زیاد و زیادتر میشد، ما را مثل گوسفندها به بالای ماشین پرت میکردند، در نهایت به اردوگاهی در عراق رسیدیم، بسیاری از اسرا زخمی بودند، بعضی بدون دست و بعضی بدون پا. از سر و پای بعضی از آنها خون میچکید. تعدادی از آنها در همانجا به شهادت رسیدند.
ما را یک شب در آسایشگاه گرسنه و تشنه نگه داشتند، فردا صبح اتوبوس آمد و ما را به شهر بغداد بردند و در خیابانهای این شهر میگرداندند تا مردم ما را ببینند. قبل از ورود به آسایشگاه، ما را به تونل مرگ بردند، تونل مرگ همان راهرویی بود که عراقیها به صف ایستاده میایستادند و با هر وسیلهای که دستشان بود، ما را میزدند. یکی با کابل، یکی با لگد، یکی با اسلحه، زمانی که به آخر تونل میرسیدی، مثل مرده میافتادی و تا دو ساعت جانی برای حرکت نداشتی.
ماجرای آب خوردن در آسایشگاهها عراقیها
به آسایشگاهی با متراژ حدود ۱۵۰ متر رسیدیم، در حالی که جمعیت ما ۱۰۰ نفر بود؛ یعنی تقریباً برای هر نفر چهار تا موزائیک جا بود تا بتواند زندگی کند. بهداشت آنجا خیلی بد بود نه دستشویی بود و نه حتی آبی برای خوردن. چند روزی نگهبان با آفتابه برای ما آب میریخت، آن هم از روی توری پنجره و قطرهای تا لبهای خشک و تشنه ما کمی تَر شود. بعد از مدتی یک شیر آب کشیدند که به اندازه شیر سماور آب از آن خارج میشد. به هر کدام از ما یک لیوان فلزی داده بودند، تمام لیوانها را در نوبت میگذاشتیم، چرا که چندساعتی طول میکشید تا هرکدام بتوانیم یک لیوان آب برداریم، این لیوان آب هم برای خوردن بود هم برای وضو.
۹ ماه در این آسایشگاه بودیم، سپس ما را به اردوگاه تکریت بردند. این اردوگاه مثل یک انبار تانک بود که ۱۰۰ تا ۱۰۰ تا ما را درون آن نگه میداشتند. از سال ۱۳۶۶ تا سال ۱۳۶۹ جزو مفقودالاثرها بودم، در این مدت دو سال و نیم، هیچکس از ما خبری نداشت.
قرنطینه پس از آزادی
اواخر مردادماه سال ۱۳۶۹ بود که ما را از اسلامآباد غرب وارد ایران کردند، دو روزی در قرنطینه بودیم و بعد از دو روز با هواپیما به اصفهان آمدیم. برادران سپاه ما را به مقر سپاه بردند و تمام مردم و اهالی محل زندگیام یعنی «روستای جلالآباد فلاورجان» با ماشینهای تزئین شده و گلزده برای استقبال از من آمده بودند. آن روزها اصلاً باورم نمیشد که آزاد شده باشیم، چون نه نامهای داده بودیم و نه نشانی داشتیم.
نظر شما