به گزارش خبرنگار ایمنا، یزید زمان ما، غارتگر بیدین و طغیانگر نادان، هوس کشورگشایی کرد و نگاه زهرآلودش گوشههایی از وطن که تمام تنمان است را نشانه گرفت. شهادت، اسارت، گمنامی، مفقودالاثر، مفقودالجسد و جانباز در طول هشت سال جنگ ناعادلانه و تحمیل شده از سوی رژیم بعث عراق، میان انبوه واژههای سرگردان ذهن، برای خود، جا باز کردند.
فردای روز عاشورا و ماجرای اسارت اصحاب پیامبر (ص)، بیشک دلیل خوبی برای گرامیداشت و تجلیل از اسرا و مفقودان جنگ تحمیلی است.
اسارت واژهای پر از اسرار است. هر طور از آن یاد کنیم، قلب مچاله میشود. رنگ از صورت میرود. غم در سینه چمباتمه میزند. قلب هوش و حواسش را از دست میدهد و بیخیال نظم میشود. گلو ترک برمیدارد. دل طوفانی میشود. چشم طغیان میکند و گونهها جاده اشک را هموار میسازند. اسارت، دل را اسیر میکند، غل و زنجیر به دست و پا میزند و آن را تا سلولهای دهشتناک ابوغریب میبرد. دلتنگی یقه دل را میگیرد و قدش به قد دیوارهای بلند روزهای اسارت نمیرسد. پرندهها روزه سکوت میگیرند و نعرههای بعثیها به یغما میبرد، سکوت گهگاه زندان را.
آسمان قید بازی رنگها را میزند و فقط سیاهی میپاشد درست زمانی که ضرب و شتم بیدلیل رزمندهها شروع میشود و امان از ضربههای بیقاعدهای که روی تن و سر اسرا فرود میآید. اعتراضی هم در کار نیست، آنچه از میان غرش مأموران زخم خورده، شنیده میشود فقط صدای اللهاکبر است.
از وطن که دور باشی، تنت رو به سردی میرود. دلت بهانه دختر را میگیرد. بیتاب شیطنتهای پسر میشوی. بیقرار عطر چادر نماز مادر و دلتنگ همسر که صبورانه حرفهایت را بشنود و همه این سختیها فقط با یاد خدا آسان میشود. وعده خودش است و اسرا این وعده را خوب از بر هستند که خدا با صابرین است.
و وای بر جنگ و وای بر خانههایی که همیشه در آن چراغی روشن است. درِ خانه نیمه باز است و مادری نگاهش پهنِ کوچه. کوچهای که آب میشود از نگاه مادر. پدری که قد خم میکند از غم مادر. موی سر و محاسنی که زودتر از موعد سفید میشود و صبری که غایتش میشود چین و چروک و ردش میماند کنج چشم و پیشانی و صورت.
یک وطن و این همه یوسف، راستی میهمان کدام خاک هستند؟ آغوش کدام کانال رهایشان نمیکند. بغض کدام خاک، ترکیده که دلش نمیآید، جگرگوشه مادری را برگرداند.
بوی پیراهن کدامشان زمین را مسحور کرده که نشانی از عزیز دلِ مادری نمیدهند.
از کدام سنگر، عطر کربلا میآید که ماندگار کرده دردانه مادری را.
چه کرده خاک شلمچه، فکه، دهلران یا طلائیه که به خانه برنمیگردند.
غربت کدام خاکریز، پیکر پاکشان را در آغوش کشیده است که تنها ماندن، شده روزی چند ساله آنها.
مرثیه کدام آب، اسیرشان کرده که نمیتوانند دل بکنند.
عطش چه کرده با آنها که برای ماندن، برای پیدا نشدن از هم سبقت میگیرند.
کدام رود برای تنهایی آنها و برای التیام زخمهایشان لالایی میخواند که برای بازگشت عجلهای ندارند.
نازشان در کدام تنگه چنین خریدار دارد که قید آمدن را زدهاند.
تربت کدام نقطه هواییشان کرده که ناپیدا شدن را به پیدا شدن ترجیح میدهند.
پاسخی برای این سوالها نیست و سکوت شاید بهترین جواب باشد...
دست ادب بر سینه میگذاریم برای شما که ایستاده اسارت را با صبرتان به زمین زدید و برای شما که نیامدن و بینشان ماندن انتخابتان بوده و هست. گوارای وجودتان، روزیهای ناب پروردگار در پس تکتک واژههایی که ما فقط آنها را شنیدیم و شما همه را دیدید.
نظر شما