به گزارش خبرنگار ایمنا، با اصغر منتظرالقائم در محل کارش قرار میگذارم؛ گروه تاریخ دانشگاه اصفهان. از اساتید بهنام تاریخ کشور و یکی از رزمندگان دفاع مقدس که آثار جنگ در انگشتان دستش پیدا است. با خوشرویی پذیرای مصاحبهای میشود که از مدتها پیش به دنبال آن بودم. حرفهای بسیاری برای گفتن دارد، از روزهای معلمی در کردستان پیش از انقلاب تا حضور در کمیته دفاع شهری، درگیریهای کردستان و بعدها جبهه جنوب.
روایتهایش به دل مینشیند، آن لحظه به حال و هوای دانشجوهایش در سر کلاس درس فکر میکنم، مگر آدم از استاد تاریخ جز روایتگریهای جانانه و حقگویی چه میخواهد؟...
علاقه به معلمی ریشه در روزهای نوجوانی داشت
آذرماه سال ۱۳۳۷ در محله الیادران اصفهان متولد شدم. پدرم کشاورز بود و دامداری هم میکرد. دوران دبستان را در مدرسه اشراق و دوره دبیرستان را در سه مدرسه رودکی، کورش و صائب اصفهانی گذراندم. بهخاطر فعالیتهای فرهنگی که در مسجد محله داشتم با کار معلمی کم و بیش آشنا بودم. در مسجد سلمان خیابان صارمیه به بچههای کمسن و سال حمد و سوره، قرآن و احکام آموزش میدادم. همه فعالیت ما آن سالها زیر نظر سیدمرتضی هاشمی که امام جماعت مسجد بود، انجام میشد.
نحوه اجرای برنامهها به گونهای بود که خانوادهها از روستاهای اطراف و محلات آتشگاه فرزندانشان را به این کلاسها میفرستادند و بزرگترهای مسجد هم کنار جوانترها معمولاً کار تدارکات جلسات را عهدهدار میشدند. این جلسات فرصت بسیار خوبی بود که بچههای کمسن و سال با مفاهیم دینی و عقیدتی بیشتر آشنا شوند.
خدمت وظیفه؛ راهی شد برای سرباز معلمی
سال ۱۳۵۵ دیپلمم را گرفتم و چون در رشته مورد علاقهام که پزشکی بود، پذیرفته نشدم برای خدمت وظیفه اقدام کردم و خوشبختانه به عنوان معلم انتخاب شدم. حدود شش ماه به گرگان رفتم و قبل از عید همان سال دوره آموزشی تمام شد. در این شش ماه، آموزشهای نظامی و همین طور آموزشهای معلمی را دریافت کردم. آن زمان، من یک پسر ۱۸ ساله بودم و تجربه سفرهای چندانی هم نداشتم، اما با توجه به اینکه از محله ما چند نفری همراه من بودند، آن روزها زیاد به من سخت نگذشت. در مدت دوره آموزشی این افتخار را داشتم که با سردار شهید شرکت همدوره باشم. حسین شرکت از محله چهارباغ پایین بود و منزل آنها حوالی منزل آیتالله خادمی بود. دوره آموزش معلمی اینطور بود که آموزش میدیدیم، چطور دروس علوم و فارسی و حروف الفبا را به دانشآموزان آموزش دهیم و معمولاً معلمان آموزش و پرورش از روشهای آموزشی مرحوم باغچهبان برای تدریس به ما استفاده میکردند. از صبح ساعت ۶:۳۰ آموزشهای ما شروع میشد که یک بخش آن آموزشهای نظامی بود به این صورت که هر روز برنامه صبحگاه داشتیم و آموزش جمعی رژه و از ساعت ۹ به بعد هم استراحت کوتاهی میکردیم و بعد از آن نحوه تدریس شروع میشد که حالت دانشسرا داشت و به سپاه دانش معروف بود.
کردستان و تدریس در روستا با شرایط سخت
زمانی که نمرات را اعلام کردند من گروهبان یکم شدم و بالاترین نمره را کسب کردم و همین موضوع سبب شد که برای محل تدریس حق انتخاب داشته باشم، اما به ما اعلام کردند که سهمیه اعزام به کردستان هستیم و بعد از اتمام آموزش، برگهای به من و همدورهایهایم دادند که با آن به آموزش و پرورش کردستان معرفی شده بودیم. چند روز به اصفهان برگشتیم و سپس به کردستان رفتیم و خودمان را به آنجا معرفی کردیم. آن موقع مثل حالا نبود. شناختی نداشتیم که جستوجو کنیم، کدام روستا با ما چه فاصلهای دارد، فقط دوست داشتیم در روستایی باشیم که تنها نباشیم و حداقل دونفره به آن روستا اعزام شویم. شرایط این طور بود که یک معلم باید به تنهایی شش کلاس درس را تدریس میکرد، خوشبختانه من با یکی از بچههای میدان امام (ره) برای یک روستا انتخاب شدیم، غافل از اینکه این روستا چقدر دور است. روستایی که انتخاب کرده بودیم، روستای بانیسعید اولیا و بانیسعید پایین بود که این روستاها در دو طرف رودخانه گاومیشان قرار داشت. زمستانها که این رودخانه طغیان میکرد، چون پلی وجود نداشت، مجبور بودیم با اسب و تراکتور رفتوآمد کنیم. من با دوستم مجید اسماعیلخانی که فردی مذهبی و از خانوادهای مذهبی بود و نسبت به مسائل دینی شناخت بهتری نسبت به من داشت، کار تدریس را در این روستاها آغاز کردیم. من گروهبان یکم بودم و از طرف آموزش و پرورش مدیر مدرسه شدم و مجید معلم مدرسه شد. آن موقع کلاس چهارم و پنجم در نظام جدید، تازه مطرح شده بود و تدریس در کلاس چهارم و پنجم هم با من شد و تدریس برای کلاسهای اول و دوم و سوم با مجید بود. تا پایان سال ۱۳۵۶ آنجا بودیم.
ازدواج و برگشت به اصفهان و آغاز فعالیتهای انقلابی
اواخر همان سال ازدواج کردم. قانونی بود که اگر فردی در مدت خدمت سربازی ازدواج میکرد ادامه خدمتش در شهر خودش انجام میشد. من هم از این قانون استفاده کردم و تقاضایم را برای بازگشت به اصفهان دادم. جواب تقاضای من خیلی طول کشید، آنقدر که یک بار به تهران و سپاه دانش مرکزی رفتم که چرا حکم انتقال من را نمیدهند، با پیگیریهایی که انجام دادم، در نهایت کار انتقالم به روستای هاشمآباد کوهپایه انجام شد.
شهریور ۱۳۵۷ بود که مقارن با حکومت نظامی در اصفهان و دیگر حوادث انقلاب شد و مدارس و آموزشوپرورش تعطیل شد. تنها به مدرسه میرفتیم و خودمان را معرفی میکردیم، اما هیچکدام از کلاسها تشکیل نمیشد. از نیمه دوم مهرماه همان سال در حوادث مسجد سید و تظاهرات با آیتالله اشرفی اصفهانی آشنا شدم. علت این آشنایی هم به محل زندگی دختر آیتالله که در خیابان صارمیه و همسایه ما بود، برمیگشت. زمانهایی بود که به کامیاران میرفتم تا از آنجا با مینیبوس خودم را به روستا برسانم، معمولاً هدایای دختر حاجآقا را برایشان میبردم و در مقابل هدایای آیتالله را برای دخترشان میآوردم، چرا که کامیاران بین سنندج و کرمانشاه بود. گاهی برای نهار و شام نیز من را به منزل خود دعوت میکردند که من هم میرفتم و نماز را پشت سر آقا اقامه میکردم. زمانی که قرار بود از کرمانشاه به اصفهان برگردیم به مسجد آیتالله بروجردی سری میزدم و اعلامیههای امام (ره) را میگرفتم و با خودم به اصفهان میآوردم. در جریان انقلاب از طریق آیتالله اشرفی بیشتر با حوادث انقلاب آشنا شدم و به واسطه حاجآقا بیش از قبل در جریان مسائل قرار میگرفتم. با شروع حکومت نظامی که از شهریورماه شروع شد و اصفهان درگیر حوادث انقلاب بود مرتب در راهپیماییها حضور داشتم و با چسباندن پوستر و شعارنویسی روی دیوار و تظاهرات شبانه و جلسه در مسجد، فعالیتهایم حسابی حال و هوای انقلابی به خود گرفته بود.
باز هم تدریس و بعد از آن رفتن به کمیته دفاع شهری
آموزشوپرورش اعلام کرد که به نیرو نیاز دارد. به آموزش و پرورش فلاورجان رفتم، با اینکه دوره خدمت سربازی من تمام شده بود، اما کارت پایان خدمت هنوز به دستم نرسیده بود. اوایل سال ۱۳۵۸ یا اواخر سال ۱۳۵۷ بود که کارت من صادر شد و موفق شدم در آموزشوپرورش فلاورجان ثبتنام کنم. مدتی هم آنجا مشغول به کار شدم، اما عدهای از دوستانم در مسجد اصرار داشتند که در کمیته دفاع شهری مشغول به فعالیت شوم. من هم همین کار را انجام دادم و به کمیته دفاع شهری رفتم و آنجا مشغول بهکار شدم. با توجه به اینکه تا حدودی با فعالیتهای نظامی آشنا بودم به عنوان پاسبخش جذب شدم و به طور رسمی از فروردینماه در کمیته دفاع شهری کارم را آغاز کردم. درگیری کاری زیاد باعث شد که آموزشوپرورش را به طور کامل رها کنم.
در آن زمان حسابی درگیر فعالیتهای مربوط به انقلاب و مبارزه با ضدانقلاب و نگهبانی از ساختمانهای مختلفی که حفاظت از آنها به عهده کمیته دفاع شهری بود، شدم. بعد از آن در سال ۱۳۵۸ امام (ره) حکم تشکیل سپاه را که دادند و ما هم عضو سپاه شدیم تا اینکه ماجرای حادثه کردستان پیش آمد.
همراهی با سپاه بیجار برای مقابله با ضد انقلاب
درگیریها در کردستان تابستان ۱۳۵۸ آغاز شد، با اشغال سنندج و بسته شدن راهها در کردستان، تصمیم بر آن شد که به فرماندهی سردار جواد استکی با دو فروند هواپیما وارد سنندج شویم. از آنجایی که فرودگاه سنندج در اشغال نظامیان بود و من همچنان پاسبخش بودم، به شهرستانها زنگ زدم و نیروی کمکی جمع کردم و سازماندهی آنها را در خود اصفهان انجام دادم. با اجازهای که گرفتم خودم هم همراه شدم، قبل از ظهر بود که به همراه نیروها به سمت کردستان راهی شدیم. قرار بود به فرودگاه سنندج برویم که چون ضد انقلاب فرودگاه را بسته بود، به فرودگاه زنجان که یک فرودگاه خاکی داشت رفتیم که کف آن شن ریخته بودند و هواپیما ۳۳۰ میتوانست روی آن فرود آید. خلاصه هواپیما در فرودگاه زنجان به زمین نشست. ماه رمضان و تابستان بود. مردم زنجان استقبال خوبی از ما کردند و هر کسی با هندوانه و نان و پنیری که با خودش آورده بود از ما پذیرایی میکرد. ما هم هدایای آنها را گرفتیم و خودمان هم مقداری وسیله همراه برده بودیم که همه را داخل خودروی ارتش گذاشتیم. در نهایت به سمت پادگان ارتش تیپ زنجان راه افتادیم. شب در آنجا مستقر شدیم جواد استکی در آنجا جلسهای تشکیل داد و سه نفر فرمانده گروهان انتخاب کرد و دو نفر از گروهانها را به پاسگاه ایرانشاه که در جاده دیواندره به سقز بود، برد، باید از زنجان به بیجار و از بیجار به کردستان میرفتیم. یک گروهان هم ما بودیم که قرار شد به کمک سپاه بیجار برویم و در تأمین امنیت شهر بیجار کمک کنیم که ضد انقلاب به بیجار ضربهای نزند.
ادامه دارد....
نظر شما