به گزارش خبرنگار ایمنا، کلمههایش طعم قند و نبات میدهد. مِهر آهنگ صدایش در میان شوخیهای بانمک، آدم را سر ذوق میآورد. جملههایش اغلب کوتاه است، نفسش گاهی بیمعرفت میشود و کمی هم سخت یاریاش میکند. روزهای ۲۰ سالگی جلوی چشمهایش قدم میزند. همان روزهایی که برایش آستین بالا زدند و مادر دختری را انتخاب کرد و حالا همان دختر شده همسرش، شده رفیقش. یکی از همرزمهایش آمده سری به او بزند و حال و احوالی کند، اما به خاطر شرایط کاری و حساسیتهای موجود نه اجازه داریم اسمش را بگوییم و نه بدون هماهنگی حرفی میزند. مختصات رفاقتشان دیدنی است، قابی دونفره که میشود از بین صحبتهایشان، دو پسر جوان دهههای ۴۰ و ۵۰ را دید که دلتنگیهای خود را وسط ریختهاند.
فاو امضای جانباز شیمیایی را روی ریههایش زده و طلائیه خشم موج و موج گرفتگی را کنج تنش نشانده، اما نه تنها پشیمان نیست از رفتن که اگر باز هم پایش بیفتد، جان میدهد برای این خاک، برای این سرزمین و برای ایران عزیز ما.
نامش مرتضی است و نام فامیلیاش شاهنظری. خود را رزمنده سالهای دفاع مقدس معرفی میکند و جانباز امروز. ۲۰ سالش که تمام میشود، پدر برایش آستین بالا میزند و با دختری ۱۱ ساله ازدواج میکند. دو سال بعد، خدا خانهشان را پر از برکت میکند و دختر اولشان به دنیا میآید. او حالا پدر سه دختر و یک پسر است و صدای نوههایش در زیر صدای آقا مرتضی، قند در دل آدم آب میکند.
تعقیب و گریز شبانه برای دستگیری گروه خرابکار
یک کلاس سواد دارم، درس را ادامه ندادم و رفتم سرکار. کارم زراعت بود، خربزه و هندوانه میکاشتیم. سال ۵۷ که شد، تظاهرات و راهپیماییها به اوج رسید از گرگاب پیاده تا اصفهان میرفتیم و از اصفهان به میدان امام (ره) و گاهی تا خمینیشهر، خلاصه هر روز در تظاهرات شرکت میکردیم. در همان روزهای نخست تشکیل سپاه به استخدام این نهاد درآمدم. آن موقعها کمتر کسی تصدیق داشت، اما من چون گواهینامهام را گرفته بودم، راننده فرماندهای به نام حاجآقای کاشانی که اهل گرگاب بود، شدم.
ایستهای بازرسی، آن زمان حسابی فعال بودند که کارشان کنترل جادهها بود. من هم راننده و هم مسئول عملیات بودم. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که باید میرفتیم مأموریت. نزدیک پل گرگاب یک ماشین توجه ما را جلب کرد. به همکارم گفتم این ماشین خود شکار هست، چند بار خودروی ما از خودروی آنها سبقت گرفت و چند بار هم خودروی آنها. نزدیک پل خورزوق بودیم که لاستیک عقب ماشین آنها را زدیم. ماشین ایستاد و سه زن و دو مرد از ماشین پایین پریدند و زیر پل رفتند. خلاصه بیسیم زدیم و هر پنج نفر آنها دستگیر شدند.
دو هفته بعد آن پنج نفر را به دادگاه نظامی بردیم، در دادگاه سراغ مسئول عملیات را که گرفتند، داخل رفتم، رئیس دادگاه جلوی پای من بلند شد. تعجب کردم. قاضی به من رو کرد و گفت اینها یک گروه ۴۰ نفره بودند که یک ساختمان چند طبقه اول خیابان کاوه را گرفته بودند. بالای ساختمان نورافکنهای قوی گذاشته بودند و با حرکت آن نورافکنها به هواپیماهای عراقی علامت میدادند که کجا را بزنند که به لطف خدا کل اعضای گروهشان دستگیر شدند.
دلش با رفتن بود، پنهانی هم رفت، نخست غرب و بعد هم جنوب
سال ۶۱ بود که تصمیم گرفتم به جبهه بروم، نزدیک عملیات خیبر بود. آن موقع پدر دو فرزند کوچک بهانهگیر بودم و دوستانم اعتقاد داشتند که اینجا بیشتر به درد میخورم، اما دلم با رفتن بود، چند روز بعد و به دور از چشم بقیه از میدان امام (ره) اعزام شدم. نخست به کردستان رفتیم و بعد هم دوکوهه. کردستان که بودم، حفاظت از رزمندهها به تعدادی از نیروهای اعزامی از جمله من واگذار شده بود، چون کردستان پر بود از منافقینی که به شدت پاسدارها را آزار و اذیت میکردند. بعد از حدود یک ماه و خردهای که کردستان بودیم به جنوب اعزام شدیم.
نیمههای شب بود که سوار اتوبوس شدیم، چهارتا از اتوبوسها بدون هیچ مشکلی از روی پلی که اسمش خاطرم نیست، رد شدند اما نوبت به اتوبوس ما که رسید، فرمان اتوبوس نپیچید و اتوبوس به سمت رودخانه رفت و با برخورد به حفاظهای رودخانه گیر کرد. خلاصه شیشه عقب اتوبوس را شکستیم و بچهها را یکی یکی از عقب اتوبوس خارج کردیم. لطف خدا با ما بود و قرار بود باز هم زنده بمانیم.
منوری که داشت کار دست ما میداد
از آنجا به شهرک دارخوین رفتیم و در آنجا گروهبندی شدیم و من مسئول عملیات شدم، ۲۰ نفر نیرو به من دادند، موقعیت مهدی بودیم، نزدیک خط، فاصله ما با دشمن ۱۰۰ متر هم نبود. رزمندهها به آنجا میگفتند «پیشونی»، یعنی اگر سرت را بالا میآوردی پیشانیات را میزدند، به خاطر اینکه زمین حسابی صاف بود و سنگرهای خیلی کوچکی هم هرازگاهی به چشم میخورد. مسئولی به اسم آقای نظری داشتیم، به من گفت باید بروی و بچهها را از خط بیاوری پایین. من هم به شوخی گفتم دیوار کوتاهتر از من پیدا نکردی. نصف شب بود و همه جا تاریک. نمیدانستم از کدام طرف باید بروم، حتی نمیشد، چراغ ماشین را روشن کرد. گفتم امید به خدا و هرطور بود راه افتادیم. نیم ساعتی میشد که در مسیر بودیم، یک لحظه حسی به من گفت که انگار داخل خاک عراق شدیم. همانجا ماشین را خاموش کردم. اگر ۱۰ قدم دیگر هم رفته بودیم فاتحه ما آن شب و همانجا خوانده میشد. دنده عقب که گرفتیم تا به عقب برگردیم، عراقیها منور زدند و ماشین ما دیده شد، حالا نزن و کی بزن.
بعید میدانستیم ماشین دیگر روشن شود، از ماشین پیاده شدیم و به صورت سینهخیز از آنجا فاصله گرفتیم. شرایط آرامتر که شد، آرام آرام به سمت ماشین رفتیم و با یک استارت، ماشین روشن شد، هوا کم و بیش روشن شده بود که بچهها را به عقب آوردیم و باز هم خواست خدا با زنده ماندن ما بود.
ماجرای شهادت، اسارت و مفقودالاثر در خانواده شاهنظری
در زمان جنگ چند نفر از اقوام ما هم شهید، اسیر یا مفقودالاثر شدند، ناصر بچه برادرم و حسن پسر عمویم جزو شهدا هستند. ماجرای شهادت آنها هم این بود که هر دو داخل تانک بودند و پسر خالهام روی تانک که عراقیها تانکشان را زدند. پسر خالهام از روی تانک به پایین پرت شد و به اسارت عراقیها درآمد، اما حسن و ناصر هردو در داخل تانک سوختند و هر دو هم جزو مفقودالاثرها شدند، ناصر بعد از ۳۰ سال از روی استخوانهایش شناسایی شد اما حسن همچنان مفقودالاثر است.
فاو شیمیایی شدم و طلاییه موجی
در مجموع حدود ۳۵ ماه در جبهه حضور داشتم. عملیات خیبر، والفجر یک، بیشتر جنوب بودم تا غرب. در طلاییه بودم که موج خمپاره من را گرفت، خوب یادم هست خمپاره ۶۰ که به سمتم آمد، صدای سوتش هنوز توی گوشم هست. خورد زمین و موجش من را بلند کرد و ۱۰ متر آن طرفتر مرا پرت کرد.
ماجرای شیمیایی شدنم به فاو بر میگردد، در آن منطقه بودیم و بچهها در شیارها پناه گرفته بودند که گفتند شیمیایی زدند. آنهایی که ماسک داشتند، سریع ماسکها را روی صورتشان کشیدند. یکی از بچهها ماسکش را روی صورت من کشید و همان جا چند ساعتی احساس بیحالی داشتم و بعد هم بالا آوردم و در یک بیمارستان صحرایی بستری شدم. دکترها میگفتند نه شیمیایی خوب میشود و نه موجگرفتگی. بعد از گذشت این همه سال دوتا گوش من مدام سوت میکشد و صدای «هو هو هو» توی گوشهایم تمامی ندارد. خیلی اوقات هم نفسم تنگ میشود و نفس کم میآورم. بعضی روزها ۱۵ عدد قرص میخورم، اما نه تنها پشیمان نیستم، پایش بیفتد باز هم برای کشورم میروم.
حرف آخر…
از جوانهای عزیز میخواهم که اول درس بخوانند بعد هم کار و تلاش شبانهروزی داشته باشند. با توکل به خدا حتماً رزق حلال هم نصیبشان میشود. انقلاب ما یک انقلاب الهی است که به همت و تلاش جوانان خوب کشور باید حفظ شود. باید بدانیم که با خدا بودن و با خدا ماندن موجب میشود که همه کارها درست شود.
نظر شما