به گزارش خبرنگار ایمنا، شهید حاجاحمد کاظمی در دوم مرداد سال ۱۳۳۸ در نجفآباد اصفهان به دنیا آمد، فرمانده لشکر ۸ نجف اشرف که در دوران دفاع مقدس حماسههای ماندگاری آفرید و شهید حاجقاسم سلیمانی او را فاتح خرمشهر نامید.
در کتاب «نردبانی برای چیدن نارنج» روایتی از رفتار متواضعانه این فرمانده با نیروهایش در زمانی که او فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود، آمده است.
در این کتاب میخوانیم: «لب جاده بودم، کسی سوارم نمیکرد. گفتم: این سر بالایی را رد کنم، ماشینها میتوانند ترمز کنند. بالاخره یک نفر پیدا میشود که توقف کند. یک ماشین ایستاد. زن و بچه همراهش بود، با این که وقت نداشتم، اما تعارف کردم، دیدم زن و بچه همراهش است، گفتم مزاحم نشوم، اما آن قدر صمیمی تعارفم کرد که جایی برای تأمل نبود. خانمش پیاده شد و رفت عقب نشست. سوار شدم، جلو؛ کنار مرد. گفت: هوای خوبی دارید، نوش جانتان.
گفتم: ای بابا، نوشجان شما که مهمانید، میآیید تفریح، ما که خیلی وقتها همین هوا دست و بالمان را میبندد.
حین حرفها معلوم شد که چند سالی میخواسته بیاید شمال و جور نمیشده. گفتم: این شانس من بوده امروز هیچ ماشینی وا نایستاد تا این که شما ایستادید.
بعد هم سفره دلم را برایش باز کردم. چهرهاش، نگاهش، خندههایش به شکلی بود که اعتماد عجیبی در وجودم موج میزد، انگار یکی از دوستان صمیمی خودم را پیدا کرده بودم. پرسید: چه کارهای؟ شغلت چیه که نمیتوانی زندگیات را بچرخانی؟
گفتم: سپاهی بودم، بازنشسته شدهام. گفتم غواص بودهام همان زمان هم پا درد داشتم، منتقل شدم نیروی زمینی تا مثلاً راحتتر باشم. حالا که سالها از جبهه و جنگ گذشته، درد پا و عضلات به سراغم آمده، میان نیروی زمینی و دریایی سرگردانم. گفت: میرفتی ردههای بالاتر قطعاً مشکلت را حل میکردند.
خندیدم و گفتم: آقا نفستان از جای گرم بلند میشود. همه درگیر کاغذبازی و مسئولیت شدهاند، شما خبر ندارید.
ماشین را نگه داشت. کشید کنار جاده و نگاهش را دوخت در چشمهایم، قطرات اشک روی گونههایش سرازیر شده بود، گفت: برو تهران، برو پیش احمد کاظمی.
سر درد دلم باز شده بود. گفتم: بنده خدا خیال میکنی همه مثل شما هستند که دل نازک باشند و با شنیدن مشکلات من گریه کنند و دل بسوزانند. نه، این آقایی که شما میگوئید، تهران نشسته و دارد برای خودش کیف میکند، به قول معروف، فرمانده هم فرماندهان زمان جنگ. نه فرماندهای که اگر بخواهی ببینیاش، باید یک ماه علاف شوی و بعد هم رئیس دفترش بگوید جلسه است، دست از پا درازتر برگردی.
ده روزی نگذشته بود که از سپاه مازندران آمدند در خانه. گفتند باید بروی نیروی زمینی مرکز. ظاهراً پروندهات را بررسی کردهاند. پس فردا صبح تهران باش.
وقتی رسیدم جلوی ساختمان فرماندهی، از نگهبانی پرسیدم، کجا باید بروم؟ گفتند برو دفتر فرمانده. خندهام گرفت. گفتم آشنا چقدر خوب است ولی حیف که بدون داشتن آشنا، کاری از پیش نمیرود. حتی یک لحظه هم معطل نشدم. کارم را حل کرده بودند. نامه دادند و گفتند ببر شهرستان.
تا پشت در آمدم، اما دلم راضی نشد، برگشتم گفتم میخواهم فرمانده را ببینم، من پیش یک نفر که خیال میکردم ناشناس است از او بدگویی کردهام حالا معلوم شد که خبر به گوشش رسیده، میخواهم حلالیت بطلبم.
سرباز گفت: باید صبر کنی بپرسم. رفت داخل و برگشت و گفت: فرمانده میگوید نیازی به حلالیت نیست، انشاءالله برای بعد.
گفتم: من اینجوری قبول ندارم، باید از زبان خودشان بشنوم.
رفت و برگشت و گفت: کار دارند، الان فرصت ندارند.
نشستم و گفتم: من از این جا تکان نمیخورم. دیگر مطمئن شده بودم اگر آشنا نداشتم، هیچ وقت مشکلم حل نمیشد، از خودم بدم آمده بود که با پارتی بازی و سفارش کارم درست شده، به سرباز گفتم: یک کاری برایم انجام میدهد؟
گفت: انجام میدهم.
گفتم برو و به فرمانده بگو حلالیت نمیخواهم. چون، هرچه درباره شما گفتهام درست بوده، شما اگر کسی بخواهد ببیندتان، باید چند مرتبه بیاید و برگردد که باور کند شما بزرگ هستید.
قید همه چیز را زده بودم، با خودم گفتم: اگر عصبانی هم شدند، طوری نیست پرونده را میگذارم و بر میگردم شمال.
رفت و برگشت: بفرمائید داخل.
خجالتزده بودم، به هر حال، کمی تند رفته بودم. نمیدانستم اگر آن دوست ناشناس بعداً بفهمد من چه کاری کردهام. چقدر از وساطتش پشیمان میشود. دل را زدم به دریا و و رفتم داخل.
یکباره خشکم زد، پاهایم نای جلو رفتن نداشتند. تمام بدنم داغ شد. انگار از سر تا پایم سرب مذاب ریخته باشند، راننده، خودش بود، اما این بار با نگاه خندان، از خجالت سرم را زیر انداختم، مرا در آغوش گرفت و بوسید، تازه فهمیدم چرا نباید میرفتم داخل.»
نظر شما