به گزارش خبرنگار ایمنا، سرتاسر تاریخ میهن اسلامی خود را که بنگریم، از روزهای نخستین پیچیدن زمزمههای انقلاب در خیابانهای غبارآلود رژیم شاهنشاهی تا روزهایی که دشمن بعثی به مرزهای سرزمینی ایران حمله کرد و میخواست یک هفتهای تهران را فتح کند، زنان پابهپای مردان در تمام صحنهها حضور داشتند و تصاویر زیبایی از گذشت و ایثار را برای تاریخ این مرزوبوم به یادگار گذاشتند. مهری صغیرا یکی از این زنان است، دختری که در مکتب استاد صغیر اصفهانی تربیت شد، همانند پدربزرگ در مسیر عشق به اهل بیت (ع) گام گذاشت و لبیکگوی «هل من ناصر ینصرنی» حسین زمان شد. او که در دوران شکلگیری انقلاب اسلامی همپای پدر و برادران در راهپیماییها حضور گستردهای داشت، با آغاز جنگ تحمیلی عازم کردستان شد تا بتواند نقشی هر چند کوتاه در مسیر دفاع از نظام اسلامی و وطنی که با تمام وجود آن را دوست میداشت، ایفا کند. با صغیرا که عنوان خواهر شهید و جانباز را یدک میکشد و خاطرات فراوانی از آن روزهای عشق، آتش و خون دارد، همراه شدیم تا از دریچه نگاه او، سفری کوتاه به کردستان زمان جنگ داشته باشیم.
در رفتوآمد محدودیتهای زیادی داشتیم
کمکم با خواهرانی که از زنجان برای کمیته امداد آمده بودند، آشنا و دوست شدیم، و از آن جایی که اجازه ورود به بیمارستان برای حفظ امنیت را به ما نمیدادند، قرار شد، ما به آنها سر بزنیم، در میانه راه به ما ایست دادند، گمان میکردند که دشمن هستیم، ما هم از ترس اینکه شلیک نکنند، نشستیم. بعد از آن که متوجه شدند خودی هستیم، تذکر دادند شبها به هیچوجه از مقر خود بیرون نیاییم و اینگونه بود که در رفتوآمدها و امور روزمره به جهت حفظ امنیت محدودیت زیادی داشتیم.
خدمات جمهوری اسلامی نباید به گوش مردم میرسید
در کردستان، گشت شبانه زیادی داشتیم که اگر در زمان حکومت نظامی، فردی دچار مشکل یا بیماری میشد، به آنها خدمات بدهیم، موارد زیادی هم پیش میآمد که پس از آنکه به بیمارها رسیدگی میکردیم یا کار درمان را انجام میدادیم، کوملهها ما را محاصره میکردند و قصد حمله و اسیر کردن ما را داشتند، آنها نمیخواستند آوازه خدمات جمهوری اسلامی به گوش مردم برسد.
همراهی با یک بانوی اطلاعاتی
به ما اعلام کردند که خواهری با نام مستعار هاجر از تهران آمده است و تا آماده شدن مقرش باید پیش ما اقامت داشته باشد. در این زمان علاقه زیادی به من با نام مستعار سوده پیدا کرد و هنگام انتقالش به مقر تعیین شده، گفت که میخواهم با سوده بروم، من نمیخواستم از شهدا جدا شوم، اما در نهایت با هم در اتاقی که از خانه یک زوج پیر کرد به ما داده بودند، مستقر شدیم. یک روز دیدم که دختر کردی به نام فاطمه به خانه ما آمد و ما را به خانه خود دعوت کرد، هاجر دعوتش را پذیرفت، اما من بسیار از این موضوع ترسیده بودم، حوالی ساعت چهار بعدازظهر بود که به خانه او رفتیم و هنگامی که برای پذیرایی، ما را تنها گذاشتند، هاجر تمام خانه را گشت، انگار که به دنبال چیزی بود تا سر انجام یکسری برگه و مدرک پیدا کرد و داخل کیفش گذاشت. وقتی از خانه بیرون آمدیم، از هاجر پرسیدم که این چه کاری بود، اما او میگفت که صبر داشته باش. پس از سه چهار روز فاطمه دوباره به خانه ما آمد و گفت که دایی من عقیدهای متفاوت با شما دارد و میخواهد که با شما گفتوگویی داشته باشد، با خود گفتیم بین این همه نیروی بسیجی آقا چه ضرورتی دارد که با ما گفتوگو کند و از آن جایی که پیش از این به ما هشدار داده بودند که در قبال گرفتن دو خانم خواستار تحویل ۵۰ مرد پاسدار میشوند، بسیار به این قضیه شک کردیم، اما در کمال تعجب هاجر پذیرفت و آدرس دقیقی که فاطمه قصد داشت، ما را به آنجا ببرد را از او گرفت. از هاجر پرسیدم واقعاً قصد داری که بروی؟ گفت: معلوم است که نه فقط میخواستم اعتماد او را جلب کنم، حوالی ساعت ۱۰ شب به من گفت که بیا برویم اطلاعات و آنجا بود که من فهمیدم از نیرویهای اطلاعاتی است.
کمک به دستگیری فرماندهان کوملهها
هاجر تمام مدارکی که از خانه فاطمه پیدا کرده و آدرسهایی را که از او گرفته بود، به مسئولان داد. آنها بسیار خوشحال شدند و گفتند که حدود سه ماه است که به دنبال مقر آنها میگردند، چرا که تعداد زیادی از رزمندگان در آنجا اسیر هستند و شهدای زیادی در آنها مثله میشوند. همان موقع با نیروهای زیادی به آنجا حمله کردند و ساعت دو نیمه شب اللهاکبرگویان با تعداد زیادی از فرماندهان دموکرات که اسیر شده بودند و نیروهای آزاد شده خودی بازگشتند، هنگامی که حکم آنها را خواندند، متوجه شدیم فرماندهان دموکرات تعداد زیادی از رزمندگان را آتش زده و مثله کرده بودند.
همانجا هاجر به من گفت: برگههایی که در خانه فاطمه پیدا کرد، سند عضویت دموکرات بود و همان زمان متوجه شده بود که او قصد نفوذ را داشته است.
خطر بزرگی که از بیخ گوش ما گذشت
هنگام برگشت به سمت اصفهان، نیروهای کومله قصد داشتند که در راه سنندج ما را محاصره و اسیر کنند، اما خوشبختانه برنامهریزی آنها درست از آب در نیامد و دیر رسیدند. خبر این اتفاق به خانوادههای ما در اصفهان رسیده بود و آنها گمان میکردند که ما اسیر یا شهید شدیم، اما زمانی که به اصفهان رسیدیم در کمال ناباوری متوجه شدند که عملیات دشمن خنثی شده و خطر بزرگی از بیخ گوشمان گذشته است.
نوجوانی که از دستدادن پا، برایش اهمیتی نداشت
مدتی هم در جبهه جنوب حضور پیدا کردم و خاطرات متعددی هم از آن زمان دارم، در خوزستان در محوطه بزرگی که شامل بیمارستان شهید کلانتری و خانههای سازمانی و امکانات زیادی که پیش از این دست فرانسویها بود، مستقر شدیم و من به جهت باردار بودن و شرایط سختی که داشتم، اجازه امدادگری نداشتم و امور فرهنگی را بر عهده گرفته بودم، در شبانهروز همسرم چند بار به من سر میزد و مجدد برای مأموریت مرا تنها میگذاشت. ما در این میان برنامه دعای توسل مخصوص شبهای دوشنبه و زیارت عاشورا ویژه شبهای جمعه برپا کردیم. یک شب به ما اطلاع دادند که چند تن از مجروحان قصد شرکت در مراسم را دارند. بین آنها یک نوجوان ۱۴ ساله اصفهانی بود که قسمتی از پای خود را از دست داده بود و به قامت خود اشک میریخت و میگفت که من را به جبهه برگردانید، او را راضی کردیم که به مراسم دعا بیاید و کمی آرام بگیرد.
نظر شما