به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ معاصر است که منشأ رخدادهای زیادی در زندگی ایرانیان شد.
دوران دفاع مقدس به عملیاتها محدود نمیشد و در فاصله بین عملیاتها، زندگی نیز در سنگرها جریان داشت و بعدها کتابهای زیادی از همین زندگی روزمره در آن دوران منتشر شد که کمتر میان مخاطبان عام شناخته شده است.
یکی از نویسندگان با هدف ارائه تصویری از روزهای زندگی رزمندگان در دوران جنگ به گردآوری خاطراتی از آن ایام پرداخته است و آنها را با نگاهی نو و با سلیقه مخاطب امروزی، بازنویسی کرده است.
این کتاب که با نام «کوتاهههای جنگ» تدوین شده، در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار گرفته است تا در چند متن، مروری بر خرده روایتهای این کتاب داشته باشیم.
***
آرام و قرار نداشت.
تعدادی از بچهها در جبهه میان ما و دشمن جا مانده بودند.
گفت: میروم، شاید بتوانم آنها را به عقب برگردانم.
هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود که اولین شهید به عقب آورده شد، آخرین نفر را که منتقل کردند. گفت: امشب راحت میخوابم.
***
گفتم: نکنه من را تنها بگذاری و بروی.
گفت: نه، ما با هم میرویم.
در عملیات کربلای ۵ من مجروح شدم، اما او ماند تا کربلای ۱۰ از همان جا پرواز کرد.
در رؤیا او را دیدم.
گفت: شرمنده، هرچه صبر کردم، نیامدی.
گفتم: اگر دیر کردم، مجروح بودم.
***
دستم شکسته بود و آویزان گردنم بود.
برای عیادت حاجحسین به بیمارستان رفتم.
تا مرا دید، پرسید: دستت چی شده؟
گفتم: دستم یک ترکش کوچک خورده و شکسته.
خندید و گفت: من هم دستم یک ترکش بزرگ خورده و قطع شده است.
***
تیم ما یک گل جلو بود.
هر دو تیم برای گل زدن تلاش میکردند.
یکی از بچههای ما شوت کرد، دروازهبان حریف برای گرفتن توپ از دروازه بیرون آمد.
یکدفعه گلوله توپی از طرف دشمن آمد و در گوشه دروازه جای گرفت.
تیم ما دو بر صفر جلو افتاده بود.
***
پیرمرد باصفایی بود.
روز اول ورودش از من پرسید: کربلا کجاست؟
با دست مسیر را نشانش دادم.
نمیدانستم با سر خواهد رفت.
***
در خرمشهر تعداد زیادی اسیر عراقی گرفتیم.
چند نفری بیشتر نبودیم.
همه آنها را سوار ماشین کردیم و به طرف خط خودی حرکت کردیم.
خودمان هم با ماشین پشت سر آنها حرکت میکردیم.
جالب اینکه اسیرانی که جلو نشسته بودند، فکر میکردند ما در عقب ماشین نشسته هستیم و آنهایی که در عقب ماشین بودند، فکر میکردند ما در جلوی ماشین نشستهایم.
***
یک شبانهروز بود که نخوابیده بودم.
به موضع جدید که رسیدم، بوی تعفن همه جا را گرفته بود.
وقتی به اطرافم نگاه کردم، دیدم سربازان از خستگی روی زمین دراز کشیدهاند.
به طرف آنها رفتم و در کنارشان خوابیدم.
هوا روشن شده بود، از سرو صدای دوروبرم بیدار شدم.
دیدم که وسط جنازههای عراقی خوابیدهام.
تازه فهمیدم که منبع بو از کجاست.
***
در جزیره مجنون زخمی شده بود.
با یکی از امدادگرها بالای سرش رفتیم.
خیلی آه و ناله میکرد.
امدادگر گفت: چه خبره، اینها را ببین، شهید شدن و هیچی نمیگن، تو فقط زخمی شدی و آنقدر شلوغ میکنی.
نظر شما