به گزارش خبرنگار ایمنا، زمینگیر واژههایی هستم که قرار است کنار هم قرار بگیرد و برای تو ردیف شود، کلماتی که هر کدامشان لعاب در ذهنم میاندازد.
برای تو که درس را نیمهکاره رها کردی، شاید هم در یکی از دانشگاههای معتبر شهرت مهندسی میخواندی، شاید کارگر بودی و شاید هم تنها جگرگوشه مادرت.
برای تو که از میان دانهدانه حرفهای دل مادرت که از چشمهایش میریخت، گذشتی و راهی شدی.
برای تو که بوی باروت، صدای مسلسل، سوت خمپاره، فریادهای پر از سکوت، گلوهای پارهپاره را دیدی و مجنون شدی.
برای تو که صدای چرخهای تانک، ناز غیرتت را خرید.
برای تو که غرش کارون چنان تو را مست کرد که غرق «اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا» شدی.
برای تو که دستهای بستهات، آب و جنون را برایمان زنده کرد، آن زمان که خبر از ۱۷۵ غواص دست بسته رسید.
برای تو که حُرمت آب را میدانستی و ماجرای بستن آب روی وارث آن، درس ظهر عاشورا را از بر بودی که قمقمهات پر ماند و لبهایت ترک برداشت.
برای تو که با یاد زخمهای تنت کلمهها تب میکند، تویی که نیمی از پایت و کمی از دستت روی مین جا ماند.
برای تو که ایستاده، اسارت را چشیدی، حرف از اسارت که میشود، کلمهها سِر میشود و شکل و شمایلش تغییر میکند. حرف از ابوغریب درد عجیبی دارد.
برای تو که آخرین لبخند دخترت را قاب کردی و گذاشتی کنج قلبت تا دلت که سَر ناسازگاری گذاشت، سراغش را از قلبت بگیری و آرامتر شوی.
برای تو که مادرت تا مدتها بشقاب گلسرخی را سر سفره کنار لیوان آب میگذاشت، شاید از راه برسی.
برای تو که با قد یک و هشتاد و خردهای رفتی و به قد قنداق یک نوزاد چند ماهه برگشتی.
برای تو که رفقایت پارههای تنت را کنار هم گذاشتند و تا محرم سال ۶۱ هجری قمری رفتند، روضه خواندند و برای عباس (ع) اشک چشم ریختند.
برای تو که نگاه مادرت نخنما شد، از بس تا در کوچه رفت و دستخالی برگشت.
برای تو که روزه را در روزهای گرم جنوب گرفتی و مهمانی در مهمانی شد، وقتی خمپاره در بیرحمانهترین حالت ممکن عمل کرد و رکعت نمازت پاره و تشهدت پر از موج خمپاره شد و به خدا رسیدی.
برای تو که دلتنگیهایت چروک شد و قلبت تند زد و چشمهایت هم خیس شد، آن زمان که خبر آمد پدرت رفت و مادرت به تنهایی عزادار شد.
برای تو که در طلاییه تمام قد ایستادی، همان زمان که دشمن نامرد از حقارت به شیمیایی رو آورد.
برای تو که رفقایت را در فکه، چزابه و شرهانی جا گذاشتی و هنوز دلت لابهلای خاک آن سرزمین دنبال یک نشانی از بچههای عملیات محرم، فتحالمبین، عاشورا و والفجر میگردد.
برای تو که با حصر آبادان دیدی چطور رنگ از رخسار کارون پرید، اما زنان و مردان این خاک با دستخالی قد خم نکردند.
برای تو که با صدای بچهها شیمیایی زدند، شیمیایی شدی و هربار که خواستی یک نفس عمیق بکشی، خون بالا آوردی. گاز خردل آمد و در ریههایت نشست، مهمانی که آمد، اما رفتن بلد نبود.
برای تو که یادگار جنگ در تنت جا خوش کرد و قرص روی قرص هم دیگر جواب نداد.
برای تو که سرفههایت پر از خسخس است و توان تو هر روز کمتر میشود و انگار کپسول اکسیژن کنار تختت هم دیگر کاری از دستش ساخته نیست.
برای تو که موج انفجار تنهایت کرد، زخمی شدی و زخمها روح و روانت را پرپر کرد.
برای تو که هنوز نیامدهای و بیخبریم از جای تو و حتی به قد یک استخوان هم خبری از تو نیست.
بگذار برخی در عصر ما دهان باز کنند و کلمهها را در بیرحمانهترین حالت ممکن به دار بکشند، وقتی از تو مینویسند. بگذار بگویند، بگذار ببرند، بدوزند و بپوشند که خودشان بهتر از هرکسی میدانند که برای واژههای آنها مفت هم گران است....
نظر شما