به گزارش خبرنگار ایمنا، تنها بازمانده حادثهای است که بعضی از شواهد از تروریستی بودن آن خبر دادند، حادثهای در قالب یک تصادف ساختگی که طی آن قائم مقام سپاه گیلانغرب بههمراه همسر و فرزند کوچکش به شهادت رسیدند.
سیدمحمدکاظم خلیفهسلطانی که در زمان شهادت پدر و مادرش تنها سهسال داشته است، روایتگر خاطراتی از سردار شهید حاجسیدحبیبالله خلیفهسلطانی و بتول عسگری است که با آن خاطرات بزرگ شده است، خاطراتی که بر زبان دیگران جاری شده بود و او همیشه به گوش جان شنیده است.
پرستیژ مهندسی را قبول نداشت
پدرم فارغالتحصیل مهندسی متالوژی از دانشگاه صنعتی شریف بود، زمانی که درسش به پایان رسید، برای کار به ذوبآهن رفت، اما نتوانست با شرایط کاری آنجا کنار بیاید؛ او گفته بود چون من مدرک مهندسی دارم، کار زیادی نمیکنم، اما آن کارگر با سختی کار میکند و هرچه میخواهم تا در کنار آنها کار کنم، اجازه نمیدهند و میگویند به پرستیژ مهندسی ذوبآهن برمیخورد.
بارها توسط ساواک دستگیر شد و به زندان افتاد
او از مبارزان فعال انقلابی اصفهان بهشمار میرفت. در جریان سفر «نیسکون» به ایران در تهران حضور داشت و از کسانی بود که به ماشین «نیکسون» گوجه پرتاب کرده بودند. به دلیل فعالیتهای زیاد علیه رژیم پهلوی بارها توسط ساواک دستگیر شد و به زندان افتاد. در زندان با شهید محمد مفتح آشنا شد که این آشنایی به ارتباط نزدیک بین آن دو منجر میشود. شهید مفتح درباره پدرم گفته بود: «من از مقاومتهای شهید خلیفهسلطانی زیر شکنجه دژخیمان و نماز شبهای او الهامها گرفتم.»
هیچگاه از ماشینهای سپاه استفاده نمیکرد
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان مسئول آموزش کمیته دفاع شهری به آموزش عقیدتی، سیاسی و نظامی جوانان پرداخت و با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت شورای مرکزی درآمد، بعدها به عنوان قائم مقام سپاه پاسداران منطقه هفت باختران، کردستان و ایلام منصوب شد. با آن که یکی از فرماندهان سپاه بود، اما هیچگاه از ماشینهای سپاه استفاده نمیکرد و معتقد بود که اینگونه کمتر مدیون بیتالمال میشود، در مورد بیتالمال میگفت: «اگر با خودکار بیتالمال نقطهای روی کاغذ بگذارید، در حالی که به نفع بیتالمال نباشد، شرعا مسئول هستید.»
عقد در سحرگاه
ماجرای ازدواج پدر و مادرم همانند دیگر فرازهای زندگیشان با دیگران متفاوت بود. آن دو یکدیگر را از لحاظ فعالیتهای عقیدتی و سیاسی میشناختند. در آن زمانی که پدرم توسط ساواک زندانی شدهبود، مادرم در جلسات دعایی که در منزل پدربزرگم برقرار میشد، شرکت میکرد. پس از آزادی پدرم از زندان، سوالات عقیدتی، سیاسی و اجتماعی مادرم از او باعث شده بود که بیشتر با خصوصیات و روحیات یکدیگر آشنا شوند. بعضی از اطرافیان بالاتر بودن سن مادرم را بهانه میکردند، اما پدرم در جواب میگفت: «مگر حضرت خدیجه (س) از پیامبر (ص) بزرگتر نبودند؟»
مراسم عقد آنها در سحرگاه انجام شد، زیرا معتقد بودند، آن موقع بهترین زمان است و برکت خاصی دارد، پس از عقد عروس به خانه همسرش رفت. مادربزرگم میگفت: «هر چه تلاش کردم، نتوانستم، دخترم را راضی کنم، جهیزیهاش را با خود ببرد، تنها موفق شدم، راضیاش کنم، مقداری از لباسها و کتابها و اثاثیه جزئیاش را به خانه جدید ببرد.
سخنرانی کوبنده در تحصن خانه آیتالله خادمی
با وجود داشتن دو فرزند، فعالیتهای مادرم، پس از پیروزی انقلاب هم شدت یافت، او قبل از انقلاب، معلم دینی در مدرسه پروین اعتصامی بود و در کنار تدریس در بسیاری از فعالیتهای مبارزاتی حضور و نقش مؤثری داشت. در تحصن خانه آیتالله خادمی که از مهمترین حوادث انقلاب در اصفهان بود، حضور مؤثری داشت و برای زنان متحصن سخنرانیهای کوبندهای میکرد.
در زمان فرماندهی حجتالاسلام سالک و قائممقامی پدرم در سپاه پاسداران، موفق شد سپاه خواهران را در اصفهان تشکیل دهد و با برنامهریزیهای متعدد و ایجاد کلاسهای عقیدتی-سیاسی در سازماندهی و رشد کیفی خواهران نقش بسزایی را ایفا کرد.
مادرم سال آخر زندگیاش به همراه پدرم راهی باختران شد و در آنجا نیز در سنگر مقدس تعلیم به ارشاد و روشنگری مردم پرداخت. او وارد دبیرستانی شد و در میدان عمل، فرزندان اسلام را با معارفاسلامی آشنا کرد.
برنامهریزی طرح ترور در قالب یک تصادف
زمانی که پدر و مادرم در گیلانغرب حضور داشتند، طرح ترور آنها را در قالب یک تصادف برنامهریزی کردند، ماجرا هم به این صورت بود که پدرم برای مأموریت، از باختران قصد رفتن به اصفهان را داشت، از او خواستند تا با هلیکوپتر یا ماشین سپاه برود، اما او قبول نکرد، زیرا میگفت همراه خانواده است، نمیتواند آنها را در باختران تنها بگذارد، به همین دلیل هم نمیتواند با ماشین بیتالمال برود و صلاح نیست، در نتیجه با اتوبوس راهی شدند. ساعت ۱۲ شب که همه در اتوبوس خواب بودند به گفته راننده، یک تریلی با سرعت زیاد به سمت ماشین میآید و محکم به اتوبوس میزند.
پدرم با «بنیصدر» که در آن زمان فرماندهیکل قوا را بر عهده داشت، اختلاف پیدا کرده بود و همین هم باعث شد که در جغرافیای ترور گروه فرقان قرار بگیرد و نقشههای زیادی برای ترور او کشیدند. کار به جایی رسیده بود که چند بار تهدید کردند که ما حبیب را میکشیم و زن و بچهاش را هم اسیر میکنیم برای همین پدرم به مادرم گفته بود، اگر چنین اتفاقی افتاد، آنقدر بجنگید تا شهید بشوید و اسیر آنها نشوید. به همین دلیل مادرم هم در اصفهان و هم در باختران شبها مسلح میخوابید. در لابهلای اسناد به دست آمده از گروهک فرقان متوجه شدند که کار آنها بوده است، اما چون آن زمان بنیصدر در رأس قدرت بود، چندان این موضوع را دنبال نکردند و با پرداخت دیه پرونده را بستند.
من تنهایی شهید نمیشوم
دوستان پدرم تعریف کردهاند، در جبهه یکبار خمپاره نزدیک او اصابت کرده بود، اما بهشکل معجزهآسایی جان سالم به در برده بود، پدرم در آن موقع گفته بود، من این طور شهید نمیشوم، اگر قرار باشد به شهادت برسم، بههمراه زن و بچهام هستم و تنها نمیروم. مادرم هم همیشه آرزویش همین بود، میگفت که میدانم حبیب شهید میشود، تنها آرزوی من این است که وقتی او شهید میشود، من هم در کنارش باشم و به آرزویش هم رسید.
نظر شما