شیخ‌بهائی؛ از بعلبک تا نصف‌جهان

شیخ بهایی حکیم، فقیه، عارف، منجم، ریاضیدان، شاعر، ادیب، مورخ و دانشمند نامدار قرن دهم و یازدهم هجری است که تبحر زیادی در دانش‌های فلسفه، منطق، هیئت و ریاضیات داشت و ۹۵ کتاب و رساله از او در علوم مختلف مانند سیاست، حدیث، ریاضی، اخلاق، نجوم، عرفان، فقه، مهندسی و هنر و فیزیک به یادگار مانده است.

به گزارش خبرنگار ایمنا و بر اساس یادداشتی از غلامحسین شریفی ولدانی، عضو هیئت علمی گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه اصفهان، بهاالدین محمد بن حسین ابن عبدالصمد معروف به شیخ بهایی، حکیم و ریاضیدان ایرانی از نوادگان حارث همدانی -از یاران امیرالمؤمنین (ع) - به سال ۹۵۳ هجری در بعلبک لبنان متولد شد و در خردسالی همراه خانواده‌اش به ایران آمد و در قزوین و برخی از شهرهای دیگر تحصیل کرد.

او عربی، تفسیر و حدیث را از پدرش آموخت و علوم دیگر مانند حساب، حکمت، کلام، منطق و هیئت را از دیگر دانشمندان عصر خود مانند علی بن عبدالعال معروف به محقق ثانی و محقّق کَرَکیِ جبل عاملی، از علمای بزرگ عصر صفوی که از جبل عامل لبنان به ایران کوچیده بود- و ملأ عبدالله یزدی-صاحب حاشیه بر منطق معروف به حاشیه ملاعبدالله- ملأ محمد باقر یزدی، ملاّ علی مُذَهّب، ملأ علی قائنی و شیخ احمد گچایی فراگرفت.

همچنین از معروف‌ترین شاگردان او می‌توان محمد تقی مجلسی، ملأ محسن فیض کاشانی، صدرالمتالهین شیرازی معروف به ملاصدرا، ملأ صالح مازندرانی و رفیع‌الدین محمد نائینی مشهور به میرزا رفیعا را نام برد.

شیخ بهایی عالم بزرگ شیعی است که چون بیشتر مردم و عالمان شیعه لبنان از چنان آزاداندیشی و سماحتی برخوردار بود که برخی پنداشته‌اند او از پیروان مذهب اهل سنت است!

شیخ بهایی صرف نظر از باورها و گفته‌های اغراق‌آمیز و مبالغه‌های عوام و برخی از شیفتگانش، ادیبی شاعر، عارفی عامل و متخلق، فقیهی روشن اندیش و آشنا به حساب، هیئت (نجوم) بود و آثار متنوعی در این زمینه‌ها نوشته است که برخی آن را گاه نزدیک به عدد اغراق‌آمیز ۱۰۰ اثر هم نوشته‌اند و از جمله می‌توان به آثار زیر اشاره کرد:

«جامع عباسی به فارسی در فقه که می‌توان آن را نوعی رساله علمیه امروزی دانست. الاثنی عشریات و مشرق‌الشمسین در فقه؛ اثبات انوار الاهیه؛ درایه‌الحدیث؛ شرح‌الاربعین در حدیث؛ اسطرلاب به فارسی و الاسطرلاب معروف به صحیفه به عربی و تشریح‌الافلاک در هیأت و نجوم؛ بحرالحساب و خلاصه‌الحساب در ریاضیات؛ الزبده فی الاصول؛ الفوایدالصمدیه معروف به صمدیه در نحو؛ و کتاب معروف کشکول که مطالب متنوعی است به نظم و نثر که برخی از اشعار سروده خود اوست و بسیاری از آنها از سروده‌های شاعران بزرگ پیش از او چون حافظ، سعدی، و مولانا ست و اتفاقاً از منظر جامعه‌شناسی و مردم‌شناسی تاریخی می‌تواند سودمند باشد».

مخلاه (Mexlat) نیز کتاب دیگری است از او در همین زمینه زبان عربی. موش و گربه او نیز به که نظم و نثر آمیخته فارسی فارسی نگارش یافته است، منبع خوبی برای مطالعه اوضاع اجتماعی عصر او به شمار تواند رفت و نوعی نقد طنزآمیز جامعه آن عهد است.

از این کتاب است:

«چنین گوید محمد المشتهر به بها الدین آورده‌اند که موش پرهوشی سفید در گوشه‌ای‌قرار گرفته و از گوشه‌ای توشه تمتع کرده؛ ناگاه گربه‌ای در کلبه او در آمد، موش را دست و پا به‌هم بر آمد و در زیر چشم نگاهی می‌کرد و از سوز سینه آهی می‌کشید. گربه برآشفت و گفت: ای دزد نابکار از برای چه آه کشیدی و از من چه دیدی که سلام نکردی؟! موش در جواب گفت: ای شهریار عالی‌مقدار طرفه سؤالی کردی که از جواب شما عاجزم زیرا که هرگز کسی شنیده و دیده باشد که در حالت نزول ملک‌الموت کسی بر او سلام کرده باشد! از این جواب، گربه بسیار آزرده خاطر شد و گفت: ای نابکار! کجا از من ستمی به تو رسیده و کجا از من به تو آزاری واقع شده که از این قبیل سخنان جواب می‌گوئی؟!

مرا به خاطر رسید که چون سلام آثار سلامتی است و سلام کردن در کتاب‌ها نوشته شده سنت است و جواب سلام واجب، پس اگر تو سلام کنی، امر سنتی به‌جا آورده باشی و مرا متعهد امر واجبی کرده‌ای، زیرا که دیگر کسی در میان ما و تو نیست که جواب سلام گوید تا که فرض کفایه به‌جا آید؛ پس ای موش صرفه تو را می‌شد؛ دیگر آن‌که سبقت در سلام ثواب عظیم دارد و خواستم که ثواب جهت تو حاصل شود؛ نقلی وارد شده که در ایام حضرت نبوی شخصی در جایی پنهان شده بود که شاید در سلام بر آن حضرت سبقت گیرد. مقارن این حال جبرئیل آمد و آن حضرت را خبر داد و گفت: حق تعالی می‌فرماید که: فلان شخص در فلان موضع پنهان است تا در سلام بر تو سبقت گیرد و ما نخواستیم که مدعای آن شخص حاصل شود، شما باید بر آن شخص در سلام سبقت کنی. پس در این باب مرا نفعی نمی‌باشد و ضرری هم واقع نمی‌شود. موش در جواب گفت: این معنی بر شما ظاهر است که تکلیف به قدر استطاعت است و زیاده بر آن مالایطاق خواهد بود.

گربه گفت: بلی راست می‌گوئی. باز موش از سر مکر و حیله گفت: ای بزرگوار! به نمک دیرینه قسم که بسیار حرف‌ها را به خاطر می‌رسد اما جرأت بیان آن‌را ندارم چرا که در این وقت که نظرم بر جمال مردانه شما افتاد، قطع قوای جمیع اعضای من شد، چنانکه بینایی چشم و شنوایی گوش و گویایی زبان و قدرت رفتار به‌کلی از من قطع شد، پس هر گاه استطاعت بر گفتن و شنیدن نباشد و شما امر کنید البته مالایطاق خواهد بود.

پس گربه گفت: ای موش! به دلیل آیه: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ، خواستم از راه برادری با تو سلوک مسلوک دارم. موش گفت: مکرر عرض کردم که شوکت و عظمت بزرگان باعث ترس و هول زیر دستان است چون شهریار سوال نماید و بنده متوهم، چگونه می‌توانم جواب بگویم؟ گربه گفت: دغدغه به خاطر راه مده و آنچه به خاطرت می‌رسد، بگو! موش گفت: ای خداوند! آیه: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ صحیح است اما کسی آیه إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ جبراً و قهراً نشنیده! برادری بر دو قسم است، یکی برادری حقیقی و یکی برادری طریقی، هر گاه مرا توان یاری و توانایی آن نباشد که با احدی از خود قوی‌تر برابری کنم و برادری نمایم، چگونه قبول برادری کنم؟ پس آن‌گاه تکلیف چنین لازم می‌آید که مثلاً شاه بازی به گنجشکی گوید: بیا با من پرواز کن و یا شیری به روباهی تکلیف کند که بیا تا با هم جدال کنیم، یقین که اینها تمام خبر است که گفته می‌شود ولیکن امکان عقلی ندارد. اگر شهریار مرا معذور می‌دارد و مرخص می‌فرماید که به بنده خانه رفته باشم، زهی کرم و منتهای احسان می‌باشد که درباره ضعیفان به جا آورده باشد، چرا که مرا چند فرزند خرده می‌باشند که همگی چشم در راه و در انتظارند که ایشان را ملاقات نموده و سرکشی نمایم و باز به ملازمت مشرف شوم. گربه در جواب گفت: ای موش! طریقه برادری چنین نمی‌باشد که من وارد تو شده باشم تو مرا تکلیف ننمایی و به خانه خود نبری و بر وی و دیگر از خانه بیرون نیائی و در اندرون با من گفت‌وگو کنی، اکنون بیا تا من تو را به خانه خود برم ضیافت کنم»! موش مضطرب شد، چرا که می‌دانست اگر اقرار کند جان بیرون نخواهد برد یارای گفتنش نماند. پس با خود گفت: «هر گاه در این وقت تزویری و حیله‌ای ساختی از چنگ این ظالم خلاص شدی و گرنه خلاصی دیگر ممکن نخواهد بود. پس آنگاه موش سر بر آورد و با گربه گفت: ای مخدوم! مرا کی گمان بود که با خدام و فقیران و زیر دستان این‌قدر لطف و شفقت خواهد بود، الحال که دانستم لطف شهریار نسبت به زیردستان تا چه حد است، در این وقت که امر عالم باشد؛ بروم فرشی و نقلی و دو خوانچه حاضری به جهت سرکار شهریار بیاورم که رفع خجالت و روسیاهی شود.

جان شیرین که نثار قدم یار نباشد
بفکنم دور که آن بر تن من بار نباشد

گربه چون خبر از ناپاکی و حرامزادگی موش داشت و می‌دانست که موش در خلاصی خود سعی می‌نماید و اراده گربه آن بود که موش را به دست بیاورد، پس گفت: ای موش! من دوستی و مهربانی تو را دانستم، لزوم به زحمت و حاجت نقل و فروش نیست، اگر تو راست می‌گوئی، این دم صحبت غنیمت است، بیا تا با هم صحبت بداریم و از غم زمانه آسوده باشیم موش گفت: ای شهریار! قبل از این عرض کردم که فرزندان من منتظرند، من به خانه روم و ایشان را ملاقات نموده باز به خدمت مشرف گردم و شرط کنم که فردای قیامت تو را شفاعت کنم، گربه گفت: ای حرامزاده! تو را این مرتبه از کجا حاصل شده است که مرا شفاعت کنی؟! موش گفت: ای گربه! در گلستان شیخ سعدی نوشته است:

شنیدم که در روز امید و بیم
بدان را به نیکان ببخشد کریم

گربه گفت: ای حرامزاده نابکار! بدی من و خوبی تو از کجا معلوم است؟ موش گفت: ای شهریار! نیکی من آنست که مظلوم و بدی شما آنست که ظالمی! گربه گفت: ای بی‌خبر نادان! از احوال و هول قیامت خبر نداری، اگر خواهی از برای تو بیان کنم! موش گفت: بیان فرمائید! و گربه گفت: در کتب معتبره خوانده‌ام که فردای قیامت چون اسرافیل صور بدمد و اعیان اموات از جن و انس زنده شوند و در آسمان‌ها گشوده شود و ستاره‌ها به حکم مفاد إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ وَ إِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَتْ زیر و زبر شوند و زمین و آنچه در آن است، هموار گردند و از ملائکه و جن و انس صف‌ها بسته شود و به امر الهی محرابی از نور مهیا گردد، ملائکه هفت آسمان و زمین در آن محراب به نماز مشغول شوند و خلقان سرها برهنه در آن آفتاب قیامت ایستاده باشند و هر کس را به قدر استطاعت آفتاب بر او اثر می‌کند.

گربه گفت: بدان ای موش! در چندی قبل از این، گذرم افتاد در مدرسه‌ای بحجره‌ی طالب العلمی، قضا را در آن حجره کثرت موش به‌مرتبه‌ای بود که حد و حصر نداشت و تو میدانی که در حجره طالب علم به‌غیر از کاغذ و پشتی و کتاب و نمد زیر پائی چیز دیگر نیست، و موشان از عداوت قلبی و ظالمی که جبلی ذات ایشان است، هجوم بکتاب‌های طالب علم می‌آوردند و کاغذهای طالب علم را پاره پاره و نابود می‌کردند و لیقه از دوات او بیرون می‌آوردند و دستار سر طالب علم را ضایع می‌نمودند و نمد حجره را سوراخ می‌کردند.

آن طالب علم از دست موشان عاجز بود تا آنکه من داخل آن حجره شدم و موشی را گرفتم، طالب علم را خوش آمد، در حال ته سفره‌ای که داشت به من داد و هر روز مرا بسیار عزت می‌کرد تا مدتی چند بگذشت، روز بروز در کشتن موشان سعی می‌کردم و ایشان را به جزای خود می‌رسانیدم تا چنان شد که قلیلی موش که مانده بود از من گریزان شدند و طالب علم چون این مردی را از من مشخص کرد مرا پیش طلبید و دست بر سر و رو و دهن من می‌کشید و می‌گفت: ای سنور خیر مقدم! مرحبا مرحبا، اجلس عندی! و هر روز مرا غایط در خاک کردن و پنهان نمودن تعلیم می‌کرد و همچنین تعلیم بعضی کلمات در اصول و فروع می‌داد، نمی‌بینی که ما گربه‌ها معو معو می‌کنیم به مد و تشدید می‌گوئیم، و دیگر بسیار مسأله‌های شرعی یاد گرفتم، اکنون در درس و بحث مهارت تام دارم و به کمال صلاح آراسته، و یقین کردم که آزار امثال شما، مردم را عبادت است.

موش گفت: از کجا می‌گوئی؟ گربه پاسخ داد: از روی دلیل و حدیث. موش گفت: بیان فرما! گربه گفت: ای موش! شنیده‌ام که در حدیث است هر کس از قرار قول و حدیث رسول (ص) عمل کند، عبادت است. موش گفت: بلی‌! گربه گفت: هم در حدیث است که موذی را باید کشت و نیز ظاهر است که هیچ مخلوقی عزیزتر و مکرّم‌تر از آدم نیست، پس هرگاه قتل آدم موذی واجب است، تو کیستی؟! حیات و ممات تو چه چیز است؟!

موش گفت: ای گربه! اگر تو طالب علمی، من نیز مدتی در مدرسه بوده‌ام و از مسأله‌های شرعی عاری نیستم و چند سال قبل از این در بقعه شیخ سعدی علیه الرحمه مجاور بودم و صوفی شدم و در تصوّف مهارت تمام دارم. گربه گفت: بسیار خوب گفتی که ما را از حال خود خبر دادی. موش گفت: بلی‌. گربه گفت: پس کسی که نیک دیده و فهمیده باشد، چرا ترک حرام خوردن نکند و مدام سعی در خوردن مال مردم کند؟!

موش گفت: مگر نشنیده‌ای که خداوند عالمیان کوه کوه گناه را می‌بخشد؟ و همچنین در پیش دیوار مسجدی روزی نشسته بودم که واعظی موعظه می‌کرد و می‌گفت: خداوند عالمیان توبه بندگان خود را مغفرت گردانیده. گربه گفت: ای موش! مگر تو نشنیده‌ای که ما هم آفریده خداییم؟ این موعظه را بیان نما تا بشنویم و ببینیم صحت دارد یا ندارد! موش گفت: عرض می‌کنم، زمانی مستمع باش تا آنچه شنیده‌ام بیان کنم»!
▪️
از کشکول اوست:

یکی از ناموران گفته است: عزلت بدون عین علم زلّت است و بدون زایِ زهد، علّت.
▪️
بزرگمهر راست که: دشمنان بسیار با من ستیز کرده‌اند اما هیچیک را دشمن تر از نفس خویش نیافتم؛ با دلیران و درندگان درآویختم اما هیچکس جز هم نشین بد بر من غالب نیامد؛ نیک‌ترین چیزها را خوردم و با نکورویان درآمیختم اما هیچ چیز را لذت‌بخش‌تر از عافیت نیافتم؛

صبر زرد خوردم و جرعه تلخ نوشیدم اما هیچ چیز را تلخ‌تر از فاقه نیافتم؛ با همگنان درآویختم و با دلیران ستیزه کردم، اما هیچکس را چیره‌تر از زن سلیطه نیافتم؛

تیر خوردم و سنگ باران گشتم اما هیچ چیز را سخت‌تر از سخن ناگواری که از دهان حق‌جویی برآید، نیافتم؛ اموال و گنیجه‌های بسیار صدقه دادم اما هیچ صدقه‌ای را نافع‌تر از هدایت گمراهان نیافتم؛ نزدیکی پادشاهان و بخشش‌هایشان خوشنودم کرد اما هیچ چیز را به از خلاصی از ایشان نیافتم!
▪️
در نقاط دور افتاده سرزمین هند، رسم چنین جاری است که هر صد سال یک بار، به سال نو، جشنی بزرگ برپا می‌شود، و مردمان شهر از کوچک و بزرگ و پیر و جوان همه، به دشتی خارج شهر می‌روند که در آنجا سنگی بزرگ برپاست. سپس جارچیان شاهی جار همی زنند که تنها کسی بر این سنگ بر شود که عید قرن پیش را دیده باشد! و گاه شود که پیری ناتوان و کور یا پیرزنی زشت که از فرط کهولت می‌لرزد، پیش آیند و بر سنگ فراز شوند. و گاه یک تن پیش آید و گاه هیچکس.

چه؟ شود که آن قرن، تمامی ابنای خویش را از میان برده باشد. اما کسی که بر آن سنگ بر می‌شود، با بلندترین صدایی که می‌تواند، ندای در می‌دهد که من در عید گذشته، کودکی بودم و پادشاه آن روزگار فلان کس و وزیر فلان و قاضی بهمان بود و سپس یادی از مردمان گذشته آن قرن به‌میان می‌آورد که چگونه آسیای مرگ خردشان کرده است و بلایا چه‌سان از میانشان برده و چگونه زیر طبقات خاک خفته‌اند. در ادامه خطیبی برمی‌خیزد و مردمان را موعظه می‌کند و مرگ را یادآوری شأن می‌کند و غرور دنیا را و بازی روزگار را با اهل خویش. در آن روز، گریستن و یاد مرگ و تأسف بر گناهکاری و غفلت از گذشت عمر بسیار می‌شود. سپس همگی توبه کنند و صدقه دهند.

نیز نزد آنان رسم است که هر گاه شاهی از شاهانشان میرد، وی را در کفنش می‌نهند و بر گردونه‌ای همی گذارندش. بدان‌گونه که موی سرش بر زمین بساید و در پی مرکب، پیری جارویی به دست همی‌آید که با آن خاکی را که بر موی وی می‌ماند، می‌زداید و می‌گوید: ای بی خبران! عبرت گیرید! و های مغروران و گناهکاران! دامن جدیت بر کمر استوار کنید! چرا که این فلان، پادشان شما است.

بنگرید که زمانه پس از آن همه عزت و جاه با وی چه کرده است و همین گونه در پی او منادی می‌کند تا تمامی کوچه و خیابان‌ها را بگردد؛ سپس وی را در گورش می‌نهند. این رسم، هنگام مرگ هر پادشاهی در آن دیار معمول است.(کشکول)

شیخ‌بهائی؛ از بعلبک تا نصف‌جهان

منظومه و مثنوی معروف شیخ‌بهایی

از شیخ بهایی علاوه بر آثار منثور و اشعار زیبای عارفانه چند منظومه و مثنوی معروف نیز از او باقی مانده است که توان شاعری و قوت شعری او را به نمایش می‌گذارد که عبارت است از: مثنوی شیر و شکر؛ مثنوی نان و حلوا هر دو به فارسی و مثنوی سوانح‌الحجاز که سفرنامه منظوم اوست به سرزمین عربستان به فارسی و عربی. مثنوی‌هایی مانند نان و خرما، شیخ ابوالحشم و رموز اسم اعظم را نیز منسوب به او نسبت داده‌اند.

شعرش نسبتاً روان و متضمن افکار و اندیشه‌های صوفیانه و عارفانه است و به نظر می‌رسد بیشتر تحت تأثیر اندیشه‌های عارفانه و زبان حفظ، سعدی، عطار و مولانا باشد و این امر حاکی توجه شیخ بهایی به این طایفه و مطالعه آثار آنهاست چنان که از آثار او نیز همین‌گونه استنباط می‌شود. اگر چه شعر شیخ بهایی اوج چندانی نمی‌گیرد، اما چند شعر او بسیار زیبا و مورد توجه واقع شده‌است؛ از جمله غزل زیر:

ساقیا! بده جامی زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آن‌چنان برافشانم، کاز طلب خجل مانی!

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

زاهدی به میخانه، سرخ رو ز می‌دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی!

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن! پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهایی نه هر بلا که بتوانی!

همچنین مخمس او در تضمین غزل خیالی بخارایی مورد توجه قرار گرفته است؛

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمّار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی‌جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی، تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی، تو
در میکده و دیر که جانانه تویی، تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی، تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آئین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهایی که دلش زار غم توست
هرچند که عاصیست، ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
▪️
این هم یک رباعی مستزاد از او:

هرگز نرسیده‌ام من سوخته جان / روزی به امید
و از بخت سیه ندیده‌ام هیچ زمان / یک روز سفید

قاصد چو نوید وصل با من می‌گفت / آهسته بگفت:
در حیرتم از بخت بد خود که چه سان / این حرف شنید؟
از مشهورترین آنها می‌توان به محمدتقی مجلسی، محمد محسن فیض کاشانی، صدرالمتألهین شیرازی معروف به ملاصدرا
شیخ جواد بن سعد بغدادی معروف به فاضل جواد، ملأ حسنعلی شوشتری، ملأ صالح مازندرانی و
رفیع الدین محمد نائینی مشهور به میرزا رفیعا اشاره کرد.
شیخ بهایی بیشتر به مسائل علمی و مسائل مدرسی و طلبگی خود مشغول بود و چندان به شعر توجهی نمی‌کرد و به همین جهت نیز نمی‌توان از او انتظار برابری و رقابت با شاعران بزرگی چون حافظ، سعدی، فردوسی، نظامی و یا حتی گویندگانی چون عطار، اوحدی و امیرخسرو دهلوی را داشت.

شیخ بهایی پس از درگذشت پدرش در سن ۴۳ سالگی به منصب شیخ الاسلامی رسید و تا آخر عمر منصب شیخ الاسلامی پایتخت صفوی بر عهده داشت و به‌علاوه مورد اعتماد شاه عباس اول و طرف مشورت او بود و شاه پس از بازگشت بهایی از سفر طولانی در مراسم استقبال از وی ریاست علمای ایران را به او پیشنهاد کرد، اما بهایی نپذیرفت.

شیخ بهایی دو بار در سال‌های ۹۸۴و ۹۹۲ هجری به حج رفته و در ضمن آن از سرزمین‌های عراق، شام و مصر دیدن کرد و یک بار نیز در رکاب شاه عباس پیاده به مشهد رفت. وی همچنین از هرات دیدن کرده است. او که همواره درباره عدل و انصاف سخن می‌گفت، مانند صالحان عمل می‌کرد و به خلق خدا خدمت می‌کرد و همواره با مردم بود و روح بلند جز با تعایم و تعلم آرامش نمی‌یافت.

شیخ بهایی در شوال ۱۰۳۰ یا ۱۰۳۱ هجری در اصفهان درگذشت و پیکرش را به مشهد بردند و در کنار مرقد حضرت رضا (ع) به خاک سپردند.

خانواده شیخ

همسر او-دختر علی منشار عاملی- زنی اهل فضل بود و کتابخانه‌ای نفیس شامل چند هزار جلد به ارث برده بود که آن را وقف کرد. گویا این زوج شیخ بهایی از نعمت داشتن فرزند محروم مانده‌اند.

کارهای عمرانی زیادی را به شیخ بهایی نسبت داده‌اند که به نظر می‌رسد برخی از آنها بی تأثیر از روحیه قهرمان دوستی و اسطوره سازی عامه نباشد که از جمله آنها می‌توان به ساخت و معماری مسجد جامع عباس (مسجد شاه) واقع در میدان نقش جهان اصفهان، مهندسی حصار نجف؛ ساعت آفتابی یا صفحه آفتابی و یا ساعت ظلّی در مغرب مسجد شاه در اصفهان، طرح ریزی یکی از بزرگترین کاریزهای ایران در نجف آباد اصفهان اشاره کرد؛ همچنین تقسیم آب زاینده‌رود برای محلات اصفهان و بخش‌های هفت‌گانه اصفهان و روستاهای مجاور- النجان، لنجان، ماربین، برزرود و جی، کرارج، براآن، روتشتین- از نمونه کارهای شیخ بهایی است که به نام «طومار شیخ بهایی» شهرت دارد.

کد خبر 572092

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.