به گزارش خبرنگار ایمنا، «یک محسن عزیز» عنوان کتابی درباره زندگی شهید «محسن وزوایی» نوشته «فائضه غفارحدادی» است. در این کتاب روایتی متفاوت از زندگی قهرمان نبردهای بازیدراز ارائه شده است، قهرمانی که بنیانگذار تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود و دهم اردیبهشتماه در نخستین روز از آغاز عملیات بیتالمقدس و درحالیکه فرماندهی محور اصلی را بر عهده داشت، به شهادت رسید.
در این کتاب، برای نخستینبار از نامههایی استفاده شده که شهید وزوایی، قهرمان داستان سالها برای خواهری که در آمریکا داشت، ارسال کرده بود؛ نامههایی که بُعد دیگری از شخصیت این شهید را به نمایش گذاشت. غفارحدادی در یادداشتی که در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده است، قهرمان داستانش را به شیوهای جدید به تصویر کشیده است که در ادامه میخوانید:
«خودتان را جای من بگذارید، جوان ۱۹ سالهای را به من معرفی کردند که دانشجوی دانشگاه شریف بود، قدبلند و خوشقیافه. در عکسی که به من نشان دادند موهایش را سشوار کشیده بود، پیراهن گلبهی با شلوار جین پوشیده بود.
گل خوشرنگی هم توی دستش بود، گفتند خواهر و برادرش آمریکا درس خواندهاند. او هم قرار بوده برای دوره کارشناسی آنجا برود، اما از آنجایی که دانشگاه شریف قبول شد، آمریکا را برای ارشد و دکترا نگه داشت. زبانش خوب بود. برای بهتر شدن آن، ترانههای خارجی گوش میکرد، با هدفونی که در گوشش میگذاشت.
با دوستانش سراغ کشف رستورانهای جدید میرفتند، کنتاکی میخوردند و سربهسر هم میگذاشتند.
گفتند بازی شطرنجش حرف نداشت، تخته نرد، همه را میبرد. هدفگیریاش با توپ خیرهکننده بود. کوه میرفت. لباسهایش را خواهرش از خارج میفرستاد. پدرش قبلاً که نمایشگاه ماشین داشته، بنز سوار میشد و هر کدام از خواهر، برادرها به اولین درآمدشان که رسیدند، برای خود ماشین خریدند.
اهل سفر با دوستانش بود، در دانشگاه از دختری خوشش میآمد، اما به روی خود نمیآورد.
از غذاها، عاشق سالاد اولویه و از میوهها، عاشق خیار و انار بود. رابطهاش با بچهها خوب بود. خواهر، برادرهای کوچکتر از خودش، عاشق او بودند. همینطور خواهرزادهها و برادرزادههایش.
شاید باورش سخت باشد، اما این خصوصیات نوزده سالگی کسی است که چهل و سه سال قبل زندگی میکرد. حتی قبل از به دنیا آمدن من.
بعدش به من گفتند: این آدم چهل سال قبل شهید شده! جوان ۲۲ سالهای با حکم فرماندهی تیپ که به خاطر خواهش حاج احمد متوسلیان، در عملیات آزادسازی خرمشهر فرمانده محور شد، یعنی هدایت شش گردان که هر کدام نزدیک ۴۰۰ نیرو داشت، بر عهدهاش قرار گرفت.
پیشتر در عملیات فتحالمبین غوغا کرده بود. گردان ۶۰۰ نفره را ۲۰ کیلومتر داخل دشمن کرد. در جاییکه حتی پشههای ایرانی هم جرأت پرواز نداشتند. بعد توپخانه دشمن را از کار انداخت و بقیه عملیات را توانست در غیاب بمباران توپها با موفقیت پیش ببرد. قبل از آن، در اطلاعات سپاه خانههای تیمی منافقان را پاکسازی کرد، در عملیات دستگیری موسی خیابانی حضور داشت، در مطلعالفجر، در اتاق فرماندهی همراه شهید بروجردی بود و با وجود مخالفت با طرح عملیات هر کاری از دستش بر آمد، انجام داد.
در عملیات دوم بازیدراز نیز، مجروح شد و فک و دستش داغان شد و تا سر حد مرگ پیش رفت.
پیش از آن فرمانده سپاه سرپلذهاب بود و زمانی که در تهران بود، وقتش در محوطه ریاستجمهوری و با محافظان آنجا میگذشت.
در عملیات اول بازیدراز هم گل کاشت؛ با اینکه روز اول تیر خورد؛ اما برنگشت و قله بهقله نیروی گردانش را فرماندهی کرده و خودش جلوتر از همه رفته و با سماجت سه قله از چهار قله مهم غرب را گرفته بود.
در سپاه مخابرات نیز با نفوذ و نفاق جنگیده و نیروها را پاکسازی کرده و با وجود پیشنهادات وسوسهانگیز شغلی و تحصیلی، فرم پذیرش سپاه را پر کرده بود. قبل از آن هم در جهاد سازندگی لرستان به ساختو ساز و کار فرهنگی مشغول بود، از تسخیرکنندگان لانه جاسوسی آمریکا محسوب میشد و تا روز آخر حضور گروگانها در لانه از نیروهای محافظ در ورودی یا همان تریبون لانه برای مردم و خبرنگاران بود و پیشتر هم از تظاهرکنندگان خیابانهای مختلف تهران بود و در مخالفت با رژیم شاه فعالیت میکرد.»
در ادامه این یادداشت آمده است: «من باید کتابی مینوشتم که سیر صعودی زندگی و تصمیمات و دغدغههای این پسرک شجاع و جسور و دوستداشتنی را نشان میداد.
به نظرتان کار راحتی بود؟ پیدا کردن پیچ و مهرهها و اتصالات بین وقایع، رسیدن به لحظات حساس تصمیمگیری، نشان دادن تردیدها، تضادها، مشکلات، حساسیت موقعیت و عوامل مؤثر بر هر تصمیم، و آنگاه تصمیماتطلایی که شهید محسن وزوایی در لحظه لحظه زندگیاش گرفته، سختتر از آن چیزی بود که تصورش را بکنید. آن هم بعد از این همه سال، من هم نتوانستم چنین کاری انجام بدهم، اما تمام تلاشم را کردم. دو سال برای یافتن تک تک صحنهها جان کندم، با خیلیها مصاحبه کردم، نامههای خودش به خواهرش را یافتم و کلمه به کلمه نوشیدم. صوتها و فیلمهایش را بارها و بارها به دقت کاویدم. نتیجه در ظاهر کتابی است که «یک محسن عزیز» نامیده میشود. ولی برای من، شکلگیری یک الگوی قهرمان است در دلم، ذهنم، تصمیماتم و آیندهام. کسی که بچههایم عمو محسن صدایش میزنند و عکسش را توی اتاقشان زدهاند. کاش که من و بچههایم هم طوری زندگی کنیم که روزی روزگاری، کسانی که بعد از مرگمان به دنیا خواهند آمد، با ورقزدن دفتر زندگی ما صورتشان از تحیر و تعجب گل بیندازد، عکسمان را قاب کنند و برای ما کتاب بنویسند. هر چند نتوانند حقمطلب را ادا کنند!»
نظر شما