به گزارش خبرنگار ایمنا، عمو حسین صدایش میزنند؛ بین مردم محل به مهربانی و وظیفهشناسی شهره است؛ سالهاست هر شب تا صبح بلوار ساحلی را جارو میکشد تا اگر کودکی خواست از خیابان گذر کند زیر پایش نلغزد. ماسکی که به صورت دارد، گاهی نفسش را میگیرد، اما هر بار که میخواهد نفسی بکشد، مجبور است ماسکش را تعویض کند، زیرا میداند تا همه رعایت نکنند کابوس وحشتناک کرونا تمامی ندارد، هم خودش رعایت میکند و هم به تکتک اهالی تذکر میدهد.
رفتگر پیر شهر، در بندرعباس زندگی میکند؛ آرزو دارد روزی بازنشسته شود. بی توقع است، زندگی را با همه سختیهایش میپذیرد و دنبال یک لقمه نان حلال است…
شانههای خستهاش حکایت سالها تلاش او است: "خیلی سال است که خیابانها و کوچههای شهر را جارو میکشم که لقمه حلال سر سفره زن و بچهام ببرم. خدا را شکر تا اینجای کار دوام آوردم."
سرما و گرما و کرونا برایش مفهومی ندارد، در گرمای جان سوز بندر و در دل باد و زیر بارانهای رگباری پاییزی شهر نیمه شب از خانه بیرون میزند تا شهر را تمیز کند؛ "ساعت کارم از ۱۱ شب شروع میشود تا ۶ و نیم صبح؛ اما اگر کارم تمام نشود مجبورم تا ساعت هشت بمانم."
با دستان پینه بسته ماسک پارچهایاش را مرتب میکند: "همیشه در شیفت شب کار میکنم، این زمان مردم کمتر در خیابان هستند، فقط ماشینها هستند که به سرعت عبور میکنند و برخی از آنها آشغالها را به بیرون پرتاب میکنند. یا پوست تخمهها را در جاهای جارو کشیده شده میریزند. حتی در بعضی مواقع حرفهای زنندهای میشنوم که واقعاً ناراحت میشوم."
آرام و یک صدا جارویش را بر زمین میکشد، گاه خم میشود و زبالههای درشت را از زمین بر میدارد و داخل سطل زبالهای که همراه دارد، میاندازد: "قایقهایی که از دریا به خشکی میآیند، با خاکهایی که همراه خود میآورند، خستگیمان را چند برابر میکنند. بعضی وقتها هم مردم آخر شب با اینکه سطل آشغال هم هست، اما زبالههایشان را در گوشه خیابان میگذارند و میروند."
خیابان به خیابان جارو میکشد و صدای خشخش جارویش فضا را پر کرده است: " به پاکیزه کردن همه چیز عادت کردم. ناراحت میشوم کسی زباله روی زمین بریزد. اگر آشغال روی زمین ببینم حتی اگر سر شیفت هم نباشم، آن را برمیدارم. من بارها به چشم خود دیدم که از چهار طبقه پلاستیک زباله را به پایین پرتاب میکنند و زحمت ما را چند برابر میکنند. تنها چیزی که از مردم میخواهم نریختن زباله است. اما در کنار همه اینها یک خسته نباشید مردم، خستگی را از تن ما بیرون میکند و دنیایی از انرژی را روانه قلبمان میکند. خوشحالم که به مردم شهرم خدمت میکنم و برای آنها آرزوی سلامتی دارم."
صحبت از حقوقش که میشود سکوت میکند: "۲۰ سال سابقه کار دارم، اما هنوز بیمه تکمیلی ندارم، اگر من و همکارانم در خیابان تصادف کنیم بیمه تکمیلی نداریم که برای درمانمان استفاده کنیم."
صدای اذان صبح از بانگ مسجد به گوش میرسد و عمو حسین دستانش را بالا میبرد و دعا میکند: "خدایا مردم کشورم را از این بیماری نجات بده، نگذار هیچ مردی شرمنده زن و بچهاش بشود، خدایا...."
عمو حسین آرزوهای بسیاری برای فرزندانش دارد: " دعا میکنم که بچههایم درس بخوانند و دست مردم را بگیرند و کمک کنند."
چشمان سرخ شدهاش را به خیابان میدوزد: "هر روز صبح بعد از تمام شدن کارم به خانه میروم و با زن و بچههایم صبحانه میخورم و این لذت بخشترین لحظه زندگیام است؛ کمی میخوابم و دوباره برای کار عصر آماده میشوم، باید کار کرد تا در این روزگار و گرانیها بتوانیم دوام بیاوریم."
پاکبان شهر دلش دریایی است و از زنگارهای این دنیا پاک پاک؛ آرام جارویش را کنار میگذارد، سجادهاش را پهن میکند و سر به سجده میگذارد. پاکبان نجیب شهر هر روز بیشتر خم میشود و زخمهای بیشتری را بر دستانش مینشاند….
نظر شما