به گزارش خبرنگار ایمنا، این سوگند مردی است که برای مردم افغانستان اسطوره شجاعت و از خودگذشتگی و شهادت در راه وطن است.
احمدشاه مسعود که در افغانستان به شیر پنجشیر مشهور است، از فرماندهان و مجاهدان افغان است که در ۱۱ شهریور ماه سال ۱۳۳۲ در روستای جنگلک استان پنجشیر متولد شد.
پدرش از افسران ارتش افغانستان در دوران سلطنت محمد ظاهر شاه بود و در تشویق و جمعآوری مجاهدان و مبارزان از زادگاه خود، برای کسب استقلال از استعمار بریتانیا در سلطنت شاه امان الله شخص فعال و پر تحرکی محسوب میشد.
احمدشاه فرزند دوست محمدخان بود و پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و متوسطه در پنجشیر، هرات و کابل، برای تحصیلات عالیه وارد دانشکده پلیتکنیک کابل شد.
در سال ۱۳۵۲ با پیوستن به حزب «جمعیت اسلامی افغانستان» فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد و در ۱۳۵۴ علیه رژیم محمد داودخان قیام کرد، اما شکست خورد و مجبور شد به پاکستان برود.
مخالفت مسعود با پیشنهادهای ضیاءالحق، رئیسجمهور پاکستان مبنیبر تشکیل کنفدراسیون افغانستان و پاکستان و نیز واسطهگری پاکستان برای رساندن کمکهای آمریکا به مجاهدان افغان باعث جبههگیری دولت پاکستان علیه وی و استقلال فکری مسعود شد.
احمدشاه مسعود در سال ۱۳۵۸ به افغانستان و وطن خود، پنجشیر بازگشت و آنجا را از سلطه حکومت کمونیستی کابل آزاد کرد. از آن زمان به بعد، مقاومت همهجانبهای را در برابر دولتهای کمونیستی تحت حمایت شوروی آغاز کرد.
مسعود در سال ۱۳۶۳ «شورای نظار» را برای هماهنگی بین فرماندهان مجاهدین در ۹ ایالت شمالی افغانستان ایجاد کرد و عملاً رهبری مجاهدان را در سراسر مناطق شمالی افغانستان برعهده گرفت.
نیروهای نظامی شوروی در برابر تحرکات مسعود چندین بار به پنجشیر لشکرکشی کردند، اما هربار شکست خوردند و به عقب نشستند. مقاومتش در برابر حملات نیروهای شوروی، وی را به «شیر دره پنجشیر» ملقب ساخت.
مسعود در سال ۱۳۷۱ با سقوط حکومت کمونیستی افغانستان، کابل را تصرف کرد، اما سال ۱۳۷۵ با حمله طالبان مجبور شد از کابل به سمت پنجشیر عقبنشینی کند و سختترین دوران حیات سیاسی خود را گذراند.
وی حکومت برهانالدین ربانی را در کابل پذیرفت تا مانع سقوط کابل و قدرتگیری گلبدین حکمتیار شود، اما نتوانست در سراسر افغانستان امنیت برقرار کند. در مهر سال ۱۳۷۵ براثر حملات طالبان، به پنجشیر بازگشت و مدت پنج سال توانست با مقاومت علیه طالبان و گروه القاعده مانع سیطره آنها به شمال افغانستان شود.
احمدشاه مسعود در ۱۸ شهریور ۱۳۸۰ توسط دو فرد عرب مراکشی با شناسنامههای بلژیکی که از اعضای گروه القاعده بودند طی عملیاتی انتحاری به شهادت رسید.
جسد احمد شاه مسعود را در سردخانهای گذاشتند و پیکر وی را هشت روز بعد به زادگاهش در وادی پنجشیر آوردند و ۲۶ شهریور ماه ۱۳۸۰ در سریچه تپه بلندی میان رخه و بازارک که اکنون تپه سالار شهیدان نام گرفته است، به خاک سپردند.
روایتها در مورد شهادت احمد شاه مسعود
امرالله صالح، معاون اول رئیس جمهور افغانستان که در آن زمان از نزدیکان احمد مسعود بود، در کتاب خود به نام «پس از مسعود» مینویسد: «حوالی ساعت یک بعد از ظهر ۱۸ سنبله به محلی اعزام شدم که جسد مسعود در آن، جابجا شده بود. یکی دوتا فرمانده محلی و دو سه تا مأمور ارشد لوجستیک عقب جبهه و محافظان و خدمه مسعود جمع بودند. کسی مدیریت حالت و آن صحنه را به دست نداشت. فکر میکردبم دنیایمان تمام شده است و گاهی با خود حرف میزدیم و گاهی با همدیگر.»
زلمی خلیلزاد، سفیر پیشین آمریکا در افغانستان نیز در کتاب خود به نام «فرستاده» نوشته است: «عبدالله عبدالله نهم سپتامبر ۲۰۰۱ به تلفنم زنگ زد و من بیدرنگ فهیمدم که مسعود کشته شده است. صدای عبدالله میلرزید که بیانگر تغییر در آرامش معمولی وی بود. عبدالله گفت که مسعود به شدت زخمی شده، اما زنده است. پس از مدت کوتاهی دوباره زنگ زد و تأیید کرد که مسعود کشته شده است.»
احمد رشید، نویسنده مشهور پاکستانی در کتاب «سقوط در هرج و مرج» نوشته است که «مسعود به قتل رسیده بود، اما شایعاتی که وی همچنان زنده است، چندین روز بر سر زبانها بود که دلیلش حفظ روحیه جنگجویان اتحاد شمال، که از حمله مشترک طالبان و القاعده هراسان شده بودند، بود. عبدالله عبدالله بعد از یازدهم سپتامبر هنگامی که روی صندلی مسعود نشسته بود و در تمام طول مصاحبهاش اشک میریخت، به من گفت که در روزهای پس از مرگ مسعود ما به پایان خط و شکست کامل رسیده بودیم؛ زیرا روحیه افراد از بین رفته بود و ما فاقد فرمانده بودیم. همه میدانستند که مسعود زنده نیست.»
روایت همسر احمد شاه مسعود از شهادت همسرش
صدیقه مسعود، همسر احمدشاه مسعود نیز در کتاب خاطراتش گفته است که «در آن روزها مرگ مسعود حتی از من نیز پنهان نگهداشته شده بود. اطرافیانم با علم اینکه طالبان میخواهند بر تمام کشور سیطره یابند، این تصمیم را گرفتند تا به این طریق به مقاومت فرصت ساماندهی دهند.»
وی در ادامه میگوید که «قبل از حادثه یکی از محافظان مسعود به وی خبر داده بود که آمر صاحب برای ناهار به منزل خواهد آمد. در این زمان طالبان مرتب به دشت شمالی حمله میکردند و بسمالله خان، وزیر دفاع پیشین افغانستان فرمانده شمالی از شوهرم خواسته بود که به دیدنش برود. زمانی که مسعود شهر دوشنبه، پایتخت تاجیکستان را ترک میکند، در راه به وی خبر میدهند طالبان از دشت شمالی عقبنشینی کردهاند و یکباره تصمیم میگیرد به پایگاهش در خواجه بهاالدین برگردد و سفرش را به پنجشیر دو روز به تعویق اندازد.»
صدیقه مسعود میگوید که در حین انجام کارهای خانه بوده که راشدین، برادرش رسیده و به وی گفته که «پری بلند شو باید برویم. گفت تو را به دوشنبه میبرم. دره درگیری است. در نهایت گفت که این را آمر صاحب از تو خواسته است.»
صدیقه مسعود در ادامه کتاب خود مینویسد: «وقتی به طرف هلیکوپتر رفتیم به دلیل آتش گرفتن موتورش، قادر به پرواز نبود و مجبور شدیم دوباره به خانه برگردیم. شب مادرم گفت که پری! برای آمر صاحب اتفاقی افتاده است. دنیا روی سرم خراب شد.»
مادرش از دو نفر عرب که خود را خبرنگار جا زده بودند و اینکه بمبی را به شکم خود بسته بودند و خود را روی احمدشاه مسعود منفجر میکنند، سخن گفته بود.
وی در ادامه نوشته است که «به ما گفته بودند شوهرم به بیمارستان شهر فرخار منتقل شده است. وقتی به فرودگاه فرخار رسیدیم، امیرجان، مسئول فرودگاه را دیدیم. لبخند به لب پیش آمد و گفت شما یک روز دیر رسیدید، امروز آمر صاحب را برای معالجه به فرانسه بردند. از فرخار به دوشنبه رفته و شاهد بودم که در هلیکوپتر همه گریه میکردند. دریافتم که جراحات شوهرم بسیار شدید است. هیچکس نبود به من بگوید که آیا وی به هوش آمده، سراغ مرا گرفته و یا به کمک من نیاز دارد؟»
صدیقه مسعود همچنین میگوید: «در دوشنبه به برادرم راشدین گفتم که دیگر تحمل آنرا ندارم. چه مرده و چه زنده میخواهم مسعود را ببینم. برادرم به دیدن دکتر عبدالله رفت. وقتی برگشت گفت که دکتر عبدالله گفته آمر صاحب مجروح است، اما این مهم است که وی را ببینی؛ فردا با هلیکوپتر در کُلاب به وی ملحق خواهی شد.»
وی در ادامه نوشته است که «در کُلاب آنها وی را از سردخانه بیرون آورده بودند تا قبل از رسیدن من آماده باشد. مرد مقتدر و محبوب، اکنون تبدیل به جسدی رنگ پریده و سفت و سخت شده بود. موهای زیبایش تماماً سوخته بود و جسمش پر از جراحت بود. از گردن تا پایین پایش سوراخ سوراخ شده بود. روی قلبش جراحتی عمیق، فراخ سینهاش را دریده بود.»
صدیقه مسعود درمورد وضعیت همسرش قبل از آخرین حضورش درخانه میگوید: «به من گفت دلش میخواهد روی یک تشک پشمی و سفتتر بخوابد، زیرا همیشه صبحها هنگام برخاستن از خواب، کمر درد داشت. با خود عهد کردم که وقتی برگشت، وادارش کنم پیش دکتر برود و کاملاً جدی خودش را معالجه کند. برنامهریزی کرده بودم تا برگشت مسعود از سفر، تشک را آماده کنم تا اگر خواست استراحت کند، با دیدن آن کاملاً غافلگیر شود، اما وی هرگز برنگشت و بر آن تشک نخوابید.»
روایت نزدیکان مسعود از آخرین روزهای زندگیاش
احمد رشید از نزدیکان احمدشاه مسعود در کتاب خاطرات خود نوشته است که «مسعود را چند ماه قبل از ترورش دیدم که به طور مشهودی مسنتر شده بود. وی حتی در شهر دوشنبه، تاجیکستان ژاکتی را به تن داشت که در جنگ میپوشید؛ کلاه همیشگیاش بر سر و موزه نظامی در پایش بود. ریشش مایل به سفیدی بود و مانند قبل چابک به نظر نمیرسید.»
صالح محمد ریگستانی از افراد نزدیک به احمد شاه مسعود هم در کتاب خودنوشته است که «مسعود در یکی دو سال اخیر زندگی خود کمی خسته به نظر میرسید. درد کمر گاهی وی را به سختی میآزرد، تا جایی که به مشکل میتوانست قامت خود را راست کند. مسعود سری پر غوغا داشت، اما جسمش در مرز ۵۰ سالگی تحمل این همه بار را نداشت و به درد میآمد. گاهی کمر درد و زمانی هم دندان درد. دکترها هم استراحت را برایش تجویز میکردند، اما فرصت کمی برای استراحت داشت.»
نظر شما