به گزارش خبرنگار ایمنا، بزرگمردانی کوچک هستند، قلب و ذهنشان کودکی میخواهد اما خیلی زود به بزرگسالی رسیدهاند؛ دستهایشان پینه بسته، صورتهایشان سوخته و عرق از سرتاپایشان سرازیر، فرقی ندارد دختر باشند یا پسر اما مردانگیشان بسیار است.
پارک زیتون کارمندی پاتوق چند نفرشان است؛ یک نفرشان که بزرگتر است، موتور دارد و دو نفر دیگر هم با یک گونی روی دوششان در شهر میچرخند. آنها برای یافتن ضایعات به همه جا سرک میکشند. سطلهای زباله، خرابهها و هرجایی که زباله باشد. ظهرها و شبها هم دور هم جمع میشوند و غذایی میخورند و گاهی دودی میزنند…
سن شأن به ۱۵ سال هم نمیرسد اما گونی به دست به پارک که میرسند روی چمنها دراز میکشند سیگار دود میکنند؛ دودی از جنس غم...
یعقوب که از همه کوچکتر است دو کیسه کنارش گذاشته و پلاستیکها و مقواها را از هم جدا میکند، یک تکه نان هم دستش است، گویی هم غذا میخورد هم کار… او میگوید: «از کرونا نمیترسم چون خدا از من مراقبت میکند، بالاخره یک روز باید بمیرم امروز یا فردا فرقی برایم ندارد.»
یعقوب که پدرش پاکبان شهرداری است از زندگی سختش میگوید: «تا کلاس پنجم درس خوندم، دوست داشتم باز هم بخونم اما کرونا که آمد نتونستم گوشی بخرم به خاطر همین بیخیال درس شدم.»
او که دلش میخواهد مکانیک شود، میگوید: «خیلی دوست دارم ماشینهای مردم را تعمیر کنم اما نمیتوانم به مدرسه برم، برای همین روزها میروم تعمیرگاهها و نگاه میکنم تا کمی یاد بگیرم و شبها برای کار میآییم اینجا و هرچیزی را که بتونیم بفروشیم از سطلها و کیسهها بر میداریم.»
امین هم که تنها ۱۴ سال دارد اما چنان لب به سیگار میزند که گویی مردی ۵۰ ساله است. او میگوید: «خیلی دوست داشتم درس بخونم، اما نشد، فقط تا کلاس ششم رفتم؛ وقتی بابا علی مریض شد باید کار کنم که هم پول داروهایش را جور کنم هم خرجی خانه را. سه خواهر کوچکتر از خودم دارم دوست ندارم اونها کار کنند خودم باید خرجی خانه را در بیارم.»
امین که به زبان عربی بیشتر تسلط دارد از آرزوهایش میگوید: «دوست دارم زباله بیشتری جمع کنم و پول بیشتری در بیارم، بابام مریض است باید کار کنم تا خوب شود، از وقتی بابا مریض شده خیلی ناراحتیم، دوست دارم زودتر خوب شود تا من و خواهرهایم یتیم نشوند.»
پسرک در حالی که تنها چند متر از بچههای همسن خودش که در پارک بازی میکردند فاصله داشت، اما گویی کیلومترها از آنها فاصله دارد از شرایطش راضی بود و میخواست که ادامه دهد؛ «بارها از زبالهها خوردهام اما تا با به حال مریض نشدهام و خدا کمک میکند که مریض نشوم.»
امین فقط نگران گرماست «روزها از گرما میمیریم و هوای شرجی هم نفسمون رو می گیره اما خب باید بیایم بیرون و کار کنیم.»
رسول از همه بزرگتر است و گویی رئیس است: «از بچگی در خرمشهر پدرم مرا برای بار کشی به بندر میبرد به خاطر همین نتونستم درس بخوانم، شش سالی میشود که به اهواز آمدهام، از وقتی یادم میآد سرم در سطل زباله است و دنبال لقمهای نان میگردم»
او که از وضعیتش گلایه دارد میگوید: «از حرف زدن خسته شدم، نمیشود که فقط حرف زد بارها امثال من را آوردند تلویزیون و حرف زدیم و از بدبختیهای روزگارمان گفتیم اما چه فایده داشت، هیچ فقط ما حرف زدیم و بقیه گریه کردند، همین… ما گریه نمیخواهیم یکی باید از ما حمایت کند، من هم دوست دارم مثل بقیه همسن و سالام درس بخونم، برم دانشگاه برای خودم کسی بشم، اما نمیشه باید هر روز تو زبالههای مردم بگردم و آشغال جمع کنم تا خرج مادر و پدر مریض و خواهر برادرای کوچکم رو در بیارم.»
او که حالا ۲۰ سالش شده میگوید که از کرونا ترسی ندارد «مجبوریم اگر پول داشتیم ماسک میزدیم و تو خونه بودیم، اگر آشغال جمع نکنیم غذا نداریم. از ساعت ۸ شب تا صبح تو کوچهها و خیابانها میگردم تا خودم و خونواده ام زنده بمونیم. این زخمهای زندگی خیلی وقت است که روی دلم سنگینی میکنه. یه جور زخم کاری که هیچ جوره دوا نمیشه»
یعقوب و امین کودکانی ۱۳ و ۱۴ ساله برای رسول ۲۰ ساله کار میکردند، کودکی و آرزوهایشان که شاید هرگز نفهمند چه هستند را تنها برای دستمزد روزانه ۵۰ هزار تومان فدا میکنند و امید دارند روزی شرایطشان بهتر شود اگر چه شاید هرگز طمع شیرین خندههای روی چرخ و فلک و تابهای شهربازی را نچشند.
کم نیستند کودکانی که با دستانی ظریف یکی از آلودهترین و خطرناکترین کارهای روزمره را انجام میدهند، و ما بی تفاوت از کنار آنها که دنیای کودکی شأن در سطلهای زباله برای جمع آوری تعدادی کارتون و بطری خلاصه شده، میگذریم…
گفت و گو از فرشاد صفرزاده، خبرنگار سرویس کلانشهرهای خبرگزاری ایمنا
نظر شما