۷ اردیبهشت ۱۴۰۰ - ۱۳:۱۳
ماجرای نیمروز پزشکی قانونی

در میانه بهشت، سر دَر بزرگی می‌خواندت به دنیای آدم‌های درمانده و درد دیده. چند پله و ورودی مسدودشده با یک پلیس. سالنی میزبان صندلی‌های فلزی و دَرهای چوبی که باز می‌شوند به دنیای پزشکان.

به گزارش ایمنا، روزنامه شهروند نوشت: اینجا پزشکی قانونی است. محل رفت‌وآمد زنانی زخم برداشته از خشونت خانگی. مردانی خشمگین. کودکانی سرگردان در دنیای بزرگ‌ترها و مردانی که دست‌ها و پاهای‌شان را به اسارت زنجیر درآورده‌اند. هر صندلی مرد یا زنی را به آغوش کشیده؛ چهره‌هایی محزون و گاهی مضطرب.
یکی به امید مادر شدن گذرش به اینجا افتاده. دیگری اختلاف دارد سر بچه. آن یکی شاکی است از زندگی بیست و چندساله‌اش؛ از نامهربانی‌های همسرش. یکی دیه می‌خواهد و دیگری برای طول درمان آمده. مشتری‌های سنجش سلامت روان هم هستند. دسته‌ای هم برای سنجش خشونت روی تن‌شان آمده‌اند. اینجا دنیای دردها و زخم‌هاست. دریچه‌ای به روی شاید مرهم‌ها.

پلان نخست؛ حجر پدر

رَد آفتاب بر چهره‌اش نقش بسته. شانه‌هایش تاب روزگار را نداشتند. شانه‌هایی خم‌شده روی تنه درختی که شکل عصا به خود گرفته. عصایی بی‌قواره تراشیده‌شده از درختی کهنسال شاید در یکی از روستاهای ورامین. کُت طوسی جثه نحیفش را دَربرگرفته. روی لبه یکی از صندلی‌های فلزی نشسته و گویی واهمه دارد از لَم دادن روی صندلی. چشم‌هایش قاب‌شده میان خطوطی عمیق به یادگار مانده از خنده‌رویی. «جانم دخترم؟ سواد ندارم. از پسرم بپرس.» پسری که تصویری است مبهم از جوانی‌های پدر با ریش و موهایی جوگندمی. برگه‌ای به دست، چشم دوخته به مانیتور روی دیوار. «شماره ۱۰۵ به اتاق ۵» هر شماره که خوانده می‌شود، نیم‌نگاهی به کاغذ معلق میان انگشتانش می‌کند. برای گرفتن حجر پدر آمده؛ از ورامین.

سفته‌ای ۲۰۰ میلیونی، شروع ماجرای گرفتن محجوریت پدر بود. سفته‌ای که نه خریدی به خود دیده، نه فروشی. پرونده گرفتن حجر پدر، برداشت پانزده، سه، پنج و دو میلیونی از بانک را هم به خود می‌بیند؛ کلاهبرداری از پیرمردی هفتادوهفت ساله. «قاضی تشخیص داد محجوریت پدر را بگیریم تا امضایش اعتبار نداشته باشد.» پرس‌وجوی بچه‌ها نشان از کلاهبرداری چند نفر از پدر دارند. «یکی تُرک است، معلوم نیست از کجا آمده. دیگری اهل خوزستان است. چند نفری هم می‌گویند از او طلبکار بودند!»

رئیس بانک به برداشت‌های مکرر پیرمرد شک می‌کند؛ برداشت ۲۴ میلیون در عرض یک‌ماه. «فهمیده‌اند بی‌سواد و ساده است، سوءاستفاده می‌کنند.» برداشت‌های مکرر بی‌ردپایی از مظنونان. نداشتن صلاحیت مدیریت اموال توسط پدر اگر تأیید شود از سوی پزشکان پزشکی قانونی، امضای پسر اعتبار می‌دهد به امضای پدر برای هر معامله‌ای. «پزشک قانونی سلامت روانش را می‌سنجد.»

پلان دوم؛ حادثه در محل کار

لحظه‌ای غفلت، دکمه‌ای اشتباهی، قطع‌شدن دست از ساعد. همین چند پِلان گذر «پیمان» را به پزشکی قانونی انداخته. مردی لاغراندام و بلندقامت. دهه ۳۰ را دو، سه سالی است شروع کرده. کارمند یکی از شرکت‌های قطعه‌سازی. هفت‌سالی است قطعات را قالب می‌زند. در یکی از روزهای سالی که گذشت قالب را جا انداخت و تمرکز کرد روی دستگاه.

کمی آن‌طرف‌تر همکار دیگری دست روی دکمه‌ای می‌گذارد که زندگی پیمان را زیرورو می‌کند. «دستم ماند میان دستگاه و از ساعد قطع شد.» یک‌سال رفت‌وآمد به پزشک و ادامه روند درمان؛ یک‌سال خانه‌نشینی. «خود شرکت برد بیمارستان. پیوند زدم.» از آن روز به بعد، «پیمان» سه بار دیگر دست مجروحش را داد به تیغ جراحی. «هزینه‌ها را کارفرما داده.» ساعدش که دچار حادثه شد، استخوان بالایی خُرد شد. بخشی از استخوان در جراحی برداشته شد تا حالا «پیمان» بعضی حرکات را نتواند انجام دهد.

توافق میان بیمه و «پیمان» شکایت برای دیه و برگشت به کار بوده. «بار دوم است می‌آیم پزشکی قانونی.» اولین معالجه به پزشکی قانونی برای گرفتن طول درمان بود. «گفتند که دیگر چیزی به عنوان طول درمان وجود ندارد. وقت معاینه مجدد برای دو ماه بعد دادند.»

«پیمان» چشم‌ها را که روی هم می‌گذارد. صدای دستگاه قالب می‌پیچد در گوشش. تصویر قطعه‌های آماده و نیمه‌آماده ردیف می‌شود جلوی چشمانش. دکمه‌ای اشتباه و بعد خون و ضجه‌هایش که پیچید در سالن. «هنوز حادثه جلوی چشمم است.» استرس و عصبانیت نتیجه حادثه آن روز تلخ است برای «پیمان.» بارها به روانشناس مراجعه کرده. توصیه و نامه‌های مشاورش حالا ضمیمه پرونده پزشکی قانونی است. «اینجا هم مشاوره گرفته‌ام.» پرونده پزشکی قانونی که تکمیل شود «پیمان» برگشت به کار دارد. فعالیت در بخشی از شرکت متناسب با شرایط جسمی جدیدش.

پلان سوم؛ متجاوز به عنف

یکی از صندلی‌های فلزی سالن، مرد لاغراندام و استخوانی را در آغوش کشید. چهره استخوانی‌اش از عصبانیت سرخ است. ریش بلندش از زیر ماسک تا روی گردنش آمده. آستین بلند لباس سعی در پنهان‌کردن خالکوبی‌هایش دارد. باشگاهدار است در یکی از محله‌های پاکدشت. دارو و نرمش می‌دهد به بچه‌های محل برای پشت بازو آوردن. «چند نفری ریختند خانه‌مان.»

یک ماه پیش بود که خانواده یکی از اعضای باشگاه عصبانی هجوم می‌برد به خانه‌اش. «می‌گفتند داروی مکمل را گران داده‌ام.» دَر خانه دوام عصبانیت مهاجمان را نمی‌آورد و می‌شکند. خانم خانه و پسر شش‌ساله‌اش شاهد این همه عصبانیت بودند. «خودم نبودم. به خانواده‌ام فحاشی کردند. با خانومم درگیر شدند.» از آن روز به بعد پسر شش‌ساله‌اش لکنت زبان و شب ادراری گرفته. «می‌آمدند دم باشگاه. چرا به خانه‌ام هجوم بردند؟ مگر شهر قانون ندارد.»

«کسری» شش‌ساله با پدر آمده پزشکی قانونی. استرس را می‌شود در چشمانش و انگشتانی که با بهانه و بی‌بهانه به هم گره می‌خورند، دید. «اگر قانون حقم را نگیرد، خودم می‌گیرم.» پدر هنوز عصبانی است. هر بار که چشمش به «کسری» می‌افتد که به زحمت کلمات را ادا می‌کند، عصبانیتش بیشتر می‌شود. «آدم سر ناموس و مالش می‌جنگه. اما چرا با چوب و چماق ریخته‌اند خانه‌ام؟»

پزشکی قانونی رد اضطراب و استرس را در وجود «کسری» تأیید کرده. پزشکانی که با دقت و حوصله پسربچه را معاینه کردند تا راهی بیابند بر درمانش. «دلم می‌سوزد وقتی بچه‌ام را این‌طوری می‌بینم. هر روز که می‌گذرد بدتر هم می‌شود.»

پلان چهارم؛ فرزندخواندگی

«ملیحه» دلش مادر شدن می‌خواهد. بیست‌وهفت سال انتظار چنین روزی را کشیده. بارها آزمایش داده. پزشک‌های مختلف را امتحان کرده و حالا می‌خواهد دختر یا پسری را به فرزندخواندگی بگیرد. چشمانش پر از امیدند. انگشتان کشیده‌اش منتظر نوازش‌های مادرانه‌اند. بخواهی مادر را با فرزندخواندگی امتحان کنی پزشکی قانونی یکی از راه‌هاست. هم خودش، هم همسرش آزمایش داده‌اند. آزمایش‌های قبلی هم ضمیمه پرونده‌اند. پزشکی قانونی یکی از مراحل قانونی فرزندخواندگی است برای مشاوره گرفتن. سنجش سلامت و معتاد نبودن والدین. «قسمت نبود، اما حکمت این بود که فرزندخوانده داشته باشیم.»

از کرج، قلعه‌حسن خان می‌آید. چهل‌وشش بهار را پاییز کرده و هنوز هوس مادر شدن دارد. «تازه اول راهیم.» پزشکی قانونی که مهر تأیید بزند بر سلامت روان‌شان. نامه بنویسید بر تأیید بچه‌دار نشدن‌شان، می‌رسد نوبت انتظار برای بچه‌دار شدن. «بارها مشاوره رفتیم. هم اینجا هم بهزیستی.» دلشوره‌های مادرانه‌اش را دارد. انتظار برای اینکه سرنوشت دختر یا پسری را نمک زندگی‌اش کند.

پلان پنجم؛ سرپرستی فرزند

پیراهن کِرم و شلوار قهوه‌ای‌اش همخوانی خوبی با عصای تیره‌اش دارند. چشمان آبی‌اش کمی کم‌فروغ شده‌اند تا عینکی کائوچویی کمک‌حالش باشد. جوان قدیمی نود ساله‌ای که هنوز دلواپس فرزندانش است. آمدن اجل را نزدیک می‌بیند و دل‌نگران دو دخترش است. «می‌ترسم بعد از مرگم سرپرست نداشته باشند.»

مرد نظم و قانون است، یکی از ارتشی‌های قدیمی. «همه این سال‌ها خودم مراقب‌شان بودم.» نیم‌نگاهی به دخترها می‌کند؛ دو خواهر که به وضوح می‌توان رد زیبایی جوانی را به چهره‌شان دید. «بعد از من به لحاظ روحی باید کسی سرپرست‌شان باشد.» پدر هراس آینده دخترها را دارد. دخترانی که مشکل مالی ندارند. مشکل خاصی هم نمی‌توان در ظاهرشان جست‌وجو کرد. «اداره سرپرستی می‌فرستد پزشکی قانونی برای تأیید.»

پلان ششم؛ اسپرم اهدایی

پرونده قطوری زیر بغل دارد. روی یکی از صندلی‌های فلزی سالن لَم داده. چشم دوخته به مانیتور روی دیوار. کمی مضطرب است، اما خوشحالی زیر پوستش دویده. جوان بوده و عاشق. ازدواج ثمره عشقش بوده، اما سال‌های رفت‌وآمد به مطب دکترها یک نتیجه بیشتر نداشته؛ شما بچه‌دار نمی‌شوید. «اسپرم همسرم ضعیف است.» راهکار یکی از پزشکان کاشت بود برای بچه‌دار شدن. راهکاری که شاید صدها زن و مرد برای بچه‌دارشدن طی کرده‌اند، اما «مینا» آینده را هم می‌دید. «تصمیم گرفتم، قانونی این کار را انجام بدهم. قانونی باشد خیالم راحت‌تر است.» لذت مادر شدن برایش هوس‌انگیز است. «باید به فکر آینده باشم. روزی که زبانم لال بلایی سر همسرم بیاید.» گفته‌ها و شنیده‌ها هراس را به دل «مینا» انداخته. ترس بهانه‌جویی‌های خانواده شوهر یا افترای احتمالی همسر در آینده. «خیلی‌ها این کار را بدون مراحل قانونی انجام می‌دهند، اما قانونی‌بودنش بهتر است.»

پلان هفتم؛ زندانی

لباس راه‌راه آبی و سفید از دیگران متمایزشان کرده. ردیف شده‌اند روی آخرین صندلی‌های ته سالن. لباس‌های متمایز تازه‌واردها تزیین‌شده به دستبندهای نقره‌ای. دستبندهایی که دست‌ها را بَند کردند و راه رفتن با دمپایی‌های پلاستیکی را سخت. پنج، شش نفری می‌شوند؛ همراه چند سرباز وظیفه. شرم همراه با کمی پررویی. ریز ریز با هم پچ‌پچ می‌کنند و بعد خنده‌ای کوتاه. خنده‌هایی برای رهایی موقت از میله‌های زندان. سربازها گوش سپرده‌اند به شماره‌هایی که خوانده می‌شوند. اما زندانی‌ها بی‌خیال همه‌چیز. «غلام» از همه مسن‌تر است؛ جرمش حمل ۲۵ گرم هروئین است. «دادستان برای تأیید سلامت روان در اعترافات نهایی می‌فرستد پزشکی قانونی.» جرم که بالا باشد، دادستان می‌فرستد پزشکی قانونی برای تأیید سلامت روان. «متهم نمی‌تواند بگوید حالت عادی نداشته و اعتراف کرده.»

کرونا که همه‌گیر شد و محدودیت‌ها اعمال، رفت‌وآمد زندانی‌ها به پزشکی قانونی هم کم شد. زندانی‌هایی که قبل از کرونا و موج‌های پی‌درپی‌اش اغلب برای سنجش سلامت روان راهی پزشکی قانونی می‌شدند. «اغلب مجرم‌هایی که جای خودزنی یا خالکوبی داشتند، می‌آمدند پزشکی قانونی

کد خبر 489663

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.