به گزارش ایمنا، داستانِ منگی به تمامی روایتِ حاشیه است، جایی در آخرین حلقهی متصل به شهر که نه آرامش و یکدستیِ روستاها را دارد و نه لوازم و پویایی شهرها را، محل اجتماع همهی آلایندهها با آدمهایی مانده از اینجا و رانده از آنجا و ناامید از هردو. این نوشتار را که پیش تر در هفتمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه میخوانید:
تصاویر و تعاریفی که از محیط پیرامونی شخصیت ارائه میشود به خودی خود ما را با داستانی موقعیتمحور رو به رو میسازد، جایی آلوده در پستترین جای شهر با مشاغلی خوارکننده، آنجا که زبالهها سرازیر میشوند، و صدای سرسامآور هواپیماهای غولپیکر و تنفس عصارهی دود و غبار زندگی را غیرممکن میکند، با آدمهایی خو کرده به وضعیت وخیم خود که اغلب روزها پس از اتمام کار، مسیر برگشت به خانه را به یاد نمیآورند، منگهایی که گویا از همهی دنیا فراموش شدهاند.
شخصیت منگی، به خوبی آگاه است جایی بهتر نیز برای زیستن هست، او برخلاف دیگران هنوز با شرایط سازگار نشده و میداند آسمان و هوا و شب و روز باید رنگ دیگری باشد، میپندارد میتواند هواپیماهایی را که هر روز از بالای خانهشان میگذرند با علامت دادن راهنمایی کند و هرچند او هم برخلاف روحیهاش خیلی وقت است به کار مشمئزکنندهاش در کشتارگاه عادت کرده، همصحبتی با دوستش توانسته شغلش را تحملپذیر سازد.
روال داستان ما را با شخصیتی لطیف و انسانی آشنا میکند، کسی که انزوا و زندگی با آدمهای تنها و بعضاً آسیبدیده از او شخصیتی عمیقتر و حساستر شکل میدهد، رفتارش با مادربزرگ، دیدارش از کارگر قدیمی کشتارگاه، و در جایی شور و شوق عجیب او برای نشان دادن تکهای از آسمان به دوستش حکایت از عواطفی زنده و زیبا دارد.
او در ابراز واقعیت ذهنی خود به دیگران جز چند جمله حرفی به میان نیاورده و هر جا که بیشتر از رفتن سخن میگوید باعث تعجب مخاطبانش میشود، گویی ماندن دیگر بخشی از حیات آنهاست و یا رفتن چنان غیرواقعی به نظر میرسد که صحبت از آن حتی باعث خنده و تمسخر هم نشده و تنها عجیب به نظر میرسد. وی نیز در توجیه آنها هیچ تلاشی نمیکند، زیرا خودش هم از مقصد خیالیاش هیچ تصور واقعبینانهای ندارد.
شخصیتِ منگی در اغلب موقعیتها از بیان واقعیت اِبا کرده یا میگریزد، تنها نقش یک شنونده یا تسلی دهندهی صرف را بازی میکند و این موضوع در جایی که او قرار است خبر مرگ همکارش را به خانوادهاش بدهد به اوج خود میرسد. در جایی دیگر، وقتی او جعبهسیاه هواپیمای ساقط شده را پنهان و آن را به وسیلهای تزئینی مبدل میکند، نویسنده بازی گوشانه، توصیفی نمادین را از وضعیت شکل میدهد، جعبهای که به نظر راز رهایی را در خود دارد؛ اما از آن به جعبهی بدبختی تعبیر میشود، و در نهایت هم بسته و مخفی میماند، گویا آدمهای داستان ما توان رویارویی با واقعیت را نداشته و برای هضم بدبختیهای خود تصویری زیبا از آن در ذهن میپرورانند.
میتوان شخصیت اصلی را نمایندهی همهی آدمهای رانده شده به حاشیهها معرفی کرد، آدمهایی تباه با آرزوهایی تباه شده میان زبالهدانیها، کسانیکه از هرچیزی کمترین نصیب را میبرند و بلندای آرزویشان شبیه به آنچه از چرخهای هواپیماها به پایین میریزد به کمترینها خلاصه میشود، و تقدیر، از شهر تنها پسماندههایی بیمصرف به آنها میرساند.
هدف راوی که همان رفتن است، قلابی میشود به کنجکاوی مخاطب و او را در مواجه با روایت تا انتها نگه میدارد و مخاطب به جای قضاوت ناچار به پذیرفتن واقعیتی گزنده است، این واقعیت که آدمهای این داستان مثل همان ماهیهای کمتوقع، به رهایی از منجلابی که در آن شناورند راضیاند، هرچند به مرگشان بیانجامد. ًدر نهایت آنها به منگیِ خود، خواسته دامن میزنند و مستانه آنچه در واقعیت آرزو دارند را خیال میکنندو اگرچه با نگاهی اگزیستانسیال آنها در بدبختی خود شریکاند، روایت برای دوری از یک سو نگری از القای قالبیِ این نگاه میپرهیزد.
نظر شما