به گزارش ایمنا، مشیری شاعری است که به تصریح خودش نه تنها آثار حافظ، سعدی و فردوسی را خوانده بود، بلکه کتابهای جهان را نیز ورق ورق گشته بود. حتی اگر این ادعا را به پای مفاخرههای معمول شاعران هم بگذاریم، در هر حال نشان دهنده مطالعه بسیار عمیق اوست و همین امر نیز موجب رشد، بالندگی، لطافت و درخشندگی کلامش گردیده است؛ تا جایی که استادان بزرگ معاصر ادبیات چون زنده یادان دکتر زرینکوب و دکتر یوسفی اندیشه و شعر او را پذیرفته و تحسین کردهاند و بر درخشندگی اندیشه و کلام او تاکید داشتهاند.
به علاوه استاد برجسته دانشگاه و شاعر ماهری چون شفیعی کدکنی (م. سرشک) که خود علاوه بر صاحب نظر بودن در نقد و نظر درباره شعر و تسلط کم نظیر بر ادبیات کهن و نو، شاعری بلند مرتبه و صاحب ذوق مستقیم، قلب سلیم و بیانی قویم است، مشیری را شاعری پیوسته در اوج میداند که در صف شاعرانی است که او با شعرشان گریسته و هیچگاه از این رسته بیرون نرفته است.
من اما علاوه بر تأیید و تاکید سخنان استادانم، میخواهم بر یکی دیگر از ویژگیهای این شاعر تاکید کنم؛ راستی و صداقت. مشیری شاعری راستگو بود، او با خود و مردم صادق بود و هیچگاه شعر را بر خود نبست؛ یعنی آنچه دلش گفت بگو را گفت. او شعر را نردبان رسیدن به نام و نان نکرد چنانکه بسیاری با اقتدا به شاعران سلف این کار را کردند. او که نان از بازوی خود خورد، شعر را فقط چونان کوزههای کوچک و ظریف قدما میدانست که در فراق یار اشک چشم خود را در آن میگریستند.
مشیری صادقانه حرف دلش را در کوزه ظریف شعر میریخت، اگر از کوچهای گذشته بود که سالها پیش با معشوقهاش از آنجا عبور کرده بود، همان را گزارش میکرد:
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهان خانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم...
مشیری شعر را فرو نمیخورد، اگر ساعتی در اعماق تاریک تاریخ سیر کرده بود و برق دشنه جلاد ترسان و بیمناکش کرده بود، همان را میگفت. در رثای امیر کبیر سروده است:
رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر،
غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر،
زمان، هنوز همان شرمسار بهت زده،
زمین، هنوز همین جان سخت لال شده،
جهان هنوز همان دست بستهی تقدیر!
هنوز، نفرین میبارد از در و دیوار.
هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.
هنوز وحشت از جانیان آدم خوار!
هنوز لعنت بر بانیان آن تزویر.
هنوز دست صنوبر به استغاثه بلند،
هنوز بید پریشیده سر فکنده به زیر،
هنوز همهمهی سروها که: «ای جلاد
مزن! مکش! چه کنی؟ های؟!
ای پلید شریر!....
گاهی که سیری در اخبار منطقه جهان میکرد و بیداد انسانها را میدید، دلش برای همنوعانش به تپش میافتاد و آن را واگویه میکرد، مشیری "زبان آتش" را بر نمی تافت:
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل، دلی لبریزِ از مهر تو
ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خون ریزیست
زبان قهر چنگیزیست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که میخوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکش برون آید
تو از آئین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا دادهست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حقگویی و حقجویی
و حق با توست
ولی حق را برادر جان، به زور این زباننافهم آتشبار
نباید جست!
اگر این بار شد وجدان خواب آلودهات بیدار،
تفنگت را زمین بگذار!
مشیری در جایی گفته است که: "اخوان، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم. یعنی آثار سعدی، حافظ و فردوسی را خوانده بودیم و در مورد آنها بحث و بر آنها تکیه میکردیم". این تسلط بر آثار شاعران گذشته باعث شده است که نه تنها زبانش پاک و پالوده گردد، بلکه حتی گاه مضمون و شیوه ارائه کلام را نیز از این استادان بیاموزد. چنانکه در شعر "تفنگت را زمین بگذار" ردپای شعر فصیح المتکلمین سعدی شیرازی که سروده است" نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی / که به دوستان یک دل سرو دست بر فشانی…" به روشنی پیداست.
اتفاقاً روحیه خوشباشی را شاید از سعدی وام گرفته باشد که گویی اندوه و غم را بزرگترین خصم بشر میداند. گاه باید شیشه عمرش را بر سنگ بکوبد، پیش از آنکه هفت رنگش هفتاد رنگ بشود:
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
بیش از این فرصتی نیست، این مقدار کوتاه را به نشانه ادب و احترام به شاعر صاحب سبک، نیک نفس، راست گفتار، حریر بیان و صاحب اندیشه انسانی زنده یاد مشیری قلم پویاندم.
*عضو هیأت علمی گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه اصفهان
نظر شما