به گزارش ایمنا، فضای انتقادی و سبک نوشتار در آثار ایتالو کالوینو او را به یکی از مهمترین نویسندگان قرن بیستم بدل کرده است. او نویسندهای نوآوری است. بسیاری خلاقیتش در داستان نویسی را اعجابآور میدانند. رولان بارت او را با خورخه لوئیس بورخس مقایسه و آنها را به دو خط موازی تشبیه کرده است و کالوینو را نویسندهای پست مدرن میداند. «شهرهای ناپیدا» یا «شهرهای بینشان» یکی از مهمترین آثار او محسوب میشود. طی مطلبی که پیشتر در مجله االکترونیک ادبی «سروا» منتشر شده است، به این اثر کالوینو پرداخته شده است. این مقاله را در ادامه میخوانید:
۱. قوبلای فریب بخور!
در کتاب هزار و یکشب، شهرزاد دختِ نگون/نیکبخت، وضعی بغرنج را پشت سر میگذارد. شهریارِ، زخمدار از بیوفایی زنان، هر شب زنی را به عقد خود درمیآورد و سپس از تیز تیغ میگذراند. حالا نوبت به شهرزاد، دخت وزیر رسیده. او حربهای یافته تا هم بانوی دربار باشد و هم جان خود را حفظ کند. روایت؛ این قدیمیترین مفهوم.
تأثیر این کتاب در جان ایتالو کالوینو بر همگان آشکار است. «اگر شبی از شبهایِ زمستان مسافری» را به یاد بیاوریم، الگوهای تودرتوی روایی به کار بستهشدهاند، چنانکه در شهرزاد و روایتهایش و در «شهرهای بینشان» نیز فرم هزار و یکشب نعل به نعل بازساخته میشود که چندی به آن میپردازیم.
مارکوپولو جهانگرد شهیر، به دربار قوبلایخان آمده است. خان علاقه دارد، خبر از شهرهای قلمروی او بیاورند و این شهرها را برایش شرح و وصف کنند. اگر این بازگویی موفق نباشد و مارکو نتواند خان مغول را اغنا کند، بهاحتمالزیاد کشته خواهد شد. مارکو -چون شهرزاد- روایت را راه چاره میداند؛ اما درواقع مارکو هیچیک از این شهرها را به چشم ندیده. او گاه از سر پند و گاه از سر شوق شرح شهر میدهد.
تا به اینجا بیش از طنز و موقعیت ساختار، شیطنت رخنماست. کالوینو بازیگوشانه روایتش را پیش میبرد و برای گریز از کسالتباری، فصلبهفصل گفتوگویی ترتیب میدهد؛ بین مارکو و خانِ مغول. جالب اینجاست که طنزی ویژه در همین روند شکل میگیرد. قوبلایخان از او میپرسد: «آن روز که من تمام عَلَمها (نشانها) را بشناسم، بالاخره میتوانم مالک بی رقاب امپراتوری بهحساب آورده شوم»؟ و ونیزی جواب میدهد: «والا حضرتا، بر این باور مباشید. چه در آن هنگام شما هم عَلَمی هستید در میانِ سایرِ عَلَمها.»
این لحظات در زمان روایت نه چنان است که با تعاریف طنز به معنای عام و یا ژانر کمدی تعریف شود و نه میتوان آنها را در قالب پندهای حکیمانه و کنایی صرف دستهبندی کرد. کالوینو نقیضههای کلامی، حاضرجوابیها و پارودیهای ظریف را فراتر از زبان، در روایت حل میکند و ازآنجاکه ساختار متن بسته و مبتنی بر شرح شهر به شهر است، خروجی این طنازیها –تنها در این قطعات از متن- فراتر از کهن طرح پادشاه و وزیر زیرک نخواهد بود.
این حدود دستوپا گیر ساختاری روی دیگرش؛ بستری حاصلخیز است، برای رشد نشانهها در بافت متن و اصلا هرجا روایت به ایستایی رسد، حتما پای نشانها در میان است. چنانکه چپقکش در شهر هایپاشیا به مارکو میگوید: «نشانها زبانی را به وجود میآورند، اما نه زبانی که فکر میکنی میدانی.» ما نیز با ساختی طناز مواجهیم که پیش از شهرهای بینشان آن را نمیدانستهایم. (اصلا طنازی بیش از اینکه بدانی در خیالِ مطلق باور میکنی اینهمه را و اینهمه شهر را؟) در روایت شهرهای بینشان رابطه مخاطب، مؤلف و شخصیتهای داستان وضعیت منحصربهفردی است.
ما مخاطبان همه تخیلی بودن شهرها را میدانیم، کالوینو و مارکو هم میدانند؛ اما قوبلایخان چه؟ تنها اوست که نمیداند شهرها خیالیاند. پس ماهم در شیطنتهای مارکوپولو بهعنوان مخاطب شریک میشویم و اجازه میدهیم قوبلایخان فریب خورد و روایت اینگونه پیش رود. چنانکه کالوینو تأکید دارد، هیچ زبانی خالی از فریب نیست.
۲. شهرهای زبان بُن
بخش دوم این متن با بازآمدِ خاطرهای، تکثیر شهر را در داستان و بهویژه در شهرهای بینشان، فشرده و کوتاه بررسی میکند. چندی پیش در مجلسی پیرامون هنر نقاشی و تکثیر شهر اصفهان در قلم این هنر، مرتضی بصراوی از هنرمندان شهرمان خاطرهای گفت از نمایشگاهی. گویی در آن نمایشگاه گروهی، بنا بوده اصفهان بازآمد شود در هنر. بصراوی گفت در آثارم کسی نه فیروزه دیده بود و نه ابنیهای از نصف جهان. گویا او نشان و رنگ شیرابه زبالهها را بر کوچهپسکوچههای اصفهان دیده بود و گفته بود چه میشود اگر همین طرح منقوش از شیرابه بر کوچههای شهر ایستاده شود و حجم بیابد؟
پسدستش در کارافتاده بود و شمایل شکلگرفته بودند. باید حالا بپرسیم این مجسمهها -در شکلی دیگر- بازآمد اصفهان هستند یا نه؟ خوانش شهرهای بینشان، بار دیگر همین سوال کهنه را نو کرد. چه چیزی شهر را در متن هنر بازنمایی میکند؟
کالوینو خود در نخستین قطعه از شهرها و نشانها چنین میگوید: «شهر خود تمام آنچه شما باید به آن فکر کنید میگوید، شمارا وادار میکند تا گفتار او را تکرار کنید و آن زمانی که فکر میکنید دارید طامره را تماشا میکنید تنها دارید نامهایی را ثبت میکنید که شهر با آنها خود و بخشهای خود را تعریف میکند.»
فراموش نکنیم منظور مارکوپولو -در اینجا شخصیت داستان کالوینو- از بخشهای شهر؛ قصر، زندان، ضرابخانه، مدرسه فیثاغورثی و ... است؛ یعنی همان نگاه ابنیهای بهمثابه نگاهی نشانه شناختی. در پایان همین بخش آسیب این نگاه مطلق که شهر مخاطبش را وادار به استفاده از آن کرده، بیان میشود: «شما طامره را طوری ترک میکنید انگار هیچچیز از آن را کشف نکردهاید.»
اما ساحت داستان، ساحت کشف است. شهر داستان چیزی طلب دارد فراتر از عکسهای کارتپستالی از ابنیه و مناظر. هست شهر؛ چه خیالی باشد و چه سایهای از واقعیت بر هیبت داستان افتاده باشد، تفاوتی نمیکند. نگاه کنجکاو نویسنده گوشهای را گرفته و میکاود. مودیانو کافههای پاریس را، ژوئل اگلوف محلهای با شکافهای خود به خودی را و اما کالوینو پا را فراتر میگذارد، او شهری را در تخیل میسازد و در آن سیر میکند، سپس نتیجهای شگفت حاصل میشود.
او در شرح زئیره، شهر بزرگ قلعهها، به قوبلای میگوید، میتوانم از اینکه قوس ساباطها چند درجهاند بگویم و از جنس روی شیروانیها، اما شهر که از اینها ساخته نشده: «شهر را ارتباط این ابعاد فضایی و وقایع گذشتهاش ساختهاند.» گویی شهر داستانی زمانی تپنده و پویا میشود که زمان-مکان در هم گرهخورده باشند.
چنانکه باختین این پیوستاری را کرونوتوپ نامیده است. به این مثال توجه کنید، ما تصویر گذشته را همراه روایتی خُرد، همین حالا، رو به روی خود میبینیم، درحالیکه تنها با فرجام و نتیجه این روایت بهعنوان بخشی از شهر مواجهیم. «زاویه ناودان و خرامیدن گربهای روی آن، که دست بر قضا روی همان پنجره پریده بود: فاصله تیررس قایق توپداری که از ناکجای آنطرف ِ دماغه ظاهرشده بود و بمبی که ناودان را درهمشکسته بود».
انباشت خاطرات در خوانش کالوینو از داستان، پدیدآور مکان میشوند. آیا این همان کرونوتوپ باختین یا پیوستار زمان-مکان نیست؟ شهرهای بینشان سراسر ارتباط انسان است با شهر بهمثابه محیط زیستن و چنانکه باختین ثنویتی برای زمان و مکان قائل نمیشود و پیوستار این دو را در رابطهای متقابل، متحرک و متصل فهم میکند کالوینو نیز خاطرات را با زبان روایت به تاریخی بدل کرده که مخاطب از آن بیاطلاع است و تنها تصویر باقیمانده از آن را در اختیار دارد. در ادامه همین ارتباط مولف-مخاطب در سنتزی نو، شهر را میسازد و اینهمه را در تخیل. چراکه میدانیم چنین شهری هرگز وجود نداشته است.
انسان نیز در شکلگیری شهر بهعنوان امری برساخته فراموش نمیشود. چه که بی انسان و روابطش؛ مفهوم شهر تهی است. اما چشم نپوشیم از تعاریف مارکو برای قوبلایخان، او کمتر شهری را با انسانهایش شرح میدهد و در روایتش بیشتر نگاهی نشانه شناختی به انسان را پیشگرفته است. او سعی دارد ساخت فضا را بر دوش جمع ِ ساکن در شهر بیندازد و حتی - مگر در موارد ناگزیر- فرهنگی خاص را بر آنان تحمیل نکند. بااینهمه انسان شهرهایِ بینشان میآید تا نشانی شود از نشانها در شهر.
«مرد سیاه و کوری که از میان جمعیت گلو پاره میکند، مجنونی که بر لبه آسمانخراشی تاب میخورد، دخترکی که قلاده شیری کوهی را به دست گرفته است.» این نمونه و نمودهای بیش از این گواه فهمی نو از بازآیی شهر در متن است و تردیدی بر خشک پسندیهای مرسوم که در تب جشنوارههای ادبی سالهای گذشته پیرامون شهر و تکثیر آن در داستان بیش و کم شاهد بودهایم. شاید بد نباشد در وجوه اجرایی این ایده بیشازپیش بررسیها شود و در این پرسش مکث کنیم که بازآمد شهر در داستان چطور و چگونه شدنی است؟
کالوینو ایتالو (۱۳۹۱): شهرهای بینشان، فرزام پروا، چاپ دوم، تهران: نگاه
نظر شما