به گزارش ایمنا، غلامحسین ساعدی یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر ادبیات ایران است.
شمردن آثار ساعدی در قالب نمایشنامه، فیلمنامه، داستان و رمان، ترجمه و مقاله و تکنگاری، کار دشواری است اما آثاری مانند «عزاداران بیل»، «چوب به دستهای ورزیل»، «بهترین بابای دنیا»، «آی با کلاه، آی بی کلاه»، «گاو»، «بامها و زیر بامها»، «ننه انسی» و… از آثار مشهور او هستند. در این میان «اهل هوا»، «دندیل»، «ترس و لرز» به زبانهای ایتالیایی، انگلیسی، فرانسه، روسی و آلمانی ترجمهشده یا به صورت نمایشنامه روی صحنه رفته و آثار شناخته شدهای در ادبیات جهان محسوب میشوند. نجمه تدین در مقالهای با عنوان «نگاهی به شخصیتهای ترسولرز» به زاویه دید این داستان شهیر گوهرمراد پرداخته است. او همچنین سعی کرده تا با بررسی گفتگوی شخصیتها از منظری روانکاوانه به آنها در این داستان نگاه کند. این مقاله را که پیشتر در دومین شماره نشریه الکترونیک ادبی «سروا» منتشر شده است، در ادامه میخوانید:
آدمها از ترس وحشی میشوند، از ترس بهقدرت رو میآورند که چرخ آدمهای دیگر را از کار بیندازند، وگرنه اینهمه زمین و زراعت و دام و پرنده و نانوآب هست، بهقدر همه هم هست.
اما چرا بهحق خودشان قانع نیستند؟
چرا کتاب نمیخوانند؟
چرا هیچچیز از تاریخ نمیدانند؟
چرا ما اینهمه در تیرهبختی تکرار میشویم؟
اینهمه جنگ...
اینهمه آدم برای چه چیزی کشتهشدهاند!
- سال بلوا/ عباس معروفی
غلامحسین ساعدی نخستین داستانهایش را از ۱۳۳۴ در مجله سخن، صدف و آرش به چاپ رساند، «خانه ریشهری» و «شبنشینی باشکوه» نخستین آثار داستانی منتشرشده او هستند. ساعدی در دهه چهل نویسنده پرکاری بود و «ترسولرز» یکی از پنج اثری است که در این سالها به چاپ رسانده است.
ساعدی روانپزشک بود و توجه به جنبههای روانی کاراکترها آثار او را متمایز میکند. او در مجموعه ترسولرز بهصورت مشخص به بیان ترسهای عمیق و جدی روان انسانها پرداخته است. این ترسها که در هالهای از ابهام روایت میشوند ترسهایی بیرونی و واقعی نیستند که ساختهوپرداخته ذهن شخصیتهای داستاناند. ذهنهایی که ترس را در درون خود بارور میکنند و حاصلش پردهای وهمناک است که بر همهچیز گسترده میشود.
در لایه اول به نظر میرسد، مخاطب با مجموعه داستانهایی رئال سر و کار دارد. واحه کنار دریا و چهره آشنای ساحلنشینهای جنوب ایران را میبینیم؛ اما کمی که جلوتر میرویم، این فضای درعینحال آشنا و بومی برایمان ابتدا غریب و بعد عجیب و ناآشنا مینماید تا آنجا که گویا با مکانی نیست در جهان و فرضی روبهرو شدهایم که هیچ جا نیست و میتواند همهجا هم باشد. انتخاب آگاهانه و هوشمندانه این فضا ساختارهای لازم، برای ترسناک و وهمناک کردن محیط را در اختیار ساعدی قرار میدهد.
محیط آنچنان بکر و بدوی است که آفتاب تند و سر و صدای طبیعی دریا میتواند، ترسناک توصیف شود و نشانههای شوم حضور موجودات مضراتی تلقی شود. این فضاسازی در قدم اول تصور ما را از قرار دادن ترسولرز در داستانهای رئال، بر هم میزند.
«ترسولرز» مجموعه داستانهای مدرنی است که در فضایی غیررئال در حال وقوع هستند. سناپور معتقد است با نگاهی سورئال باید به داستانهای ساعدی نگریست و مجموعه ترسولرز را در دسته داستانهای وهمی قرار میدهد (جادوهای داستان، چهار جستار داستاننویسی حسین سناپور.ص ۶۳).
زاویه دید داستانهای مجموعه ترسولرز، متفاوت از زاویه دیدهای معمول است، ما با گونهای از روایت سر و کار داریم که در نگاه اول دانای کل به نظر میرسد. کمی که جلو برویم، درمییابیم که این دانای کل از همهچیز هم خبر ندارد و دایره شناخت و آگاهیاش محدود به شناخت و آگاهی مردمان آبادی است. عناصر طبیعی و عادی محیط را همانند آنان ترسناک میداند و همانند آنان از ته دریا صدای زنجیر میشنود و صدای دریا آدمیان را صدا میزند.
در مجموعه داستانهای ترسولرز ما با تعدد شخصیتها مواجهیم. شخصیتها اغلب در حد تیپ میمانند، بعضی حتی تا این حد هم جلو نمیآیند و مانند مادر عبدالجواد و زن کدخدا و زن محمد حاجی مصطفی تنها جنسیت و سن و سال حدودیشان معلوم است. در مورد کاراکترهایی چون محمد احمدعلی که اصلاً خود نامش به یک تعویذ و حرز میماند -متن کمی جلوتر آمده است- میدانیم که این کاراکتر یکجور پارانویا دارد.
- تو که از همهچیز واهمه داری، اگه صدا باشه میترسی، اگه صدا نباشه میترسی، باد بیاد میترسی، باد نیاد میترسی، شب میترسی، روز میترسی...(ترسولرز، قصه ششم)
یا در مورد زکریا که بین این جماعت آدم شجاعی است.
مرد عینکی گفت: اول جون خودت رو نجات بده.
زکریا گفت: دار و ندارمونو فروختیم و یک لنج خریدیم، حالا بدمش دست آب و خودمو نجات بدم؟
صالح گفت: آخه کاری از دست تو برنمیاد.
زکریا گفت: چرا بر نمیاد؟ اینهمه مدت سکان تو دستم بود و مواظب بودم که مطاف نبلعدش.
کدخدا گفت: حالا چیکار می خوای بکنی؟
زکریا گفت: من باید اینجا بمونم.
(ترسولرز قصه پنجم)
و به خاطر این توانمندی سخنگوی مردم میشود.
عبدالجواد به زکریا گفت: ها زکریا، اگه چیزی پرسید عوض من تو حرف بزن، میزنی؟
زکریا گفت: باشه، میزنم.
(ترسولرز قصه سوم)
تعدد شخصیتها و نوع روایت در نگاه اول ما را میفریبد که با داستانی از نوع دانای کل و با شخصیتهای متعدد سر و کار داریم، حال آنکه داستان در کل یک شخصیت جمعی دارد و هم اوست که داستان را روایت میکند. اهالی روستا کل واحدی هستند که مانند دست و پای یک آدمی هر کدام رفتار و گفتاری در جهت حرکت کل پیکر انجام میدهند. دیالوگهای برآمده از شخصیتها بهخوبی تأییدکننده، این تصور است.
«دلیل آن نیز به نظر میرسد، چیزی نباشد بهجز نزدیکی بیشتر و بیواسطه با ذهن وهمی یک جمع. شباهت بسیار زیاد ذهنها با هم و داشتن باورهای مشترک درباره عوامل ایجاد ترس، باعث شده تا روایت ساعدی در این داستانها تا حد امکان بدون دخالت راوی و با رجوع حداقلی به ذهنهای آنها باشد. درنتیجه آدمهای این داستانها چون مسئله و نیازهای مشابه دارند، مدام با هم حرف میزنند و دانسته و ندانستههایشان را در میان میگذارند» (جادوهای داستان، چهار جستار داستاننویسی حسین سناپور. ص ۷۳)
راوی همانگونه که سناپور اشاره میکند یک ذهن وهمی جمعی است که شخصیتها تشکیلدهنده ساختار این ذهن وهمیاند. ساعدی از دریچه این ذهن جمعی پارانوئید به روایت ترسهای ازلی و بشری میپردازد. ترس از منظر نگاه او زاییده ناآگاهی است. ناآگاهی از چیزهایی که از عناصر مأنوس و آشنای فضای زندگی، متفاوتاند. مردی سیاه چهره و کودکی که بیتاب است، پوست سفیدی دارد و حرف زدن نیاموخته است.
ساعدی در ادامه روایت به برخورد طبیعی این ذهنهای بدوی با پدیده ترس میپردازد.
عامل ترس در ابتدا یک شی بیرونی ساده و معمول است که در نظر کسی از اهالی ناآشنا و غریب به نظر میرسد. این ناآشنایی باعث ترس کاراکتر شده و ترس چون یک بیماری بین همه اهالی پخش میشود و همزمان بزرگ و بزرگتر میشود. عامل ترس و چیز مضراتی را باید از آبادی دور کرد. باید دهل و طبل زد و دست به دامن دریا (نیرویی برتر و منشأ قدرت شد) و امید داشت که رم کند و برود.
زاهد گفت: حالا بریم لب دریا دهل بکوبیم، شاید رم کنه و در بره. (ترسولرز، قصه اول)
یا آنکه درهای همه خانهها را به رویش بست تا خود راهش را بگیرد و برود.
محمد احمدعلی گفت: ظهر تو مسجد هیشکی حاضر نشد بچه رو امشب به خونه اش راه بده.
زکریا گفت: پس چه کارش می کنن؟
محمد احمدعلی گفت: هیچ چی، ولش میکنند تو آبادی.
زکریا گفت: حق دارن، همه خونه ها رو بههمریخته، زندگی همه را به هم زده.(ترسولرز، قصه چهارم)
ترس از کودکی خردسال که آنقدر کوچک است که گمان به راه رفتنش هم نمیرود، آنقدر عمیق و ریشهدار میشود که اهالی، کودک را شبانه در آبادی تکوتنها رها میکنند و کودک ملتمسانه به در خانهای که شب قبل آنجا بوده ناخن میکشد؛ و بعد باید بچه را برد و جایی توی بیابان رها کرد و اگر هیچکدام از این کارها جواب نداد عامل مضراتی را باید کشت.
جماعت خم شدند و سنگ برداشتند و انداختند طرف سیاه.
سیاه ناله کرد: من نون می خوام. خرما می خوام، پنیر می خوام.
زاهد گفت: نون نمی خواد، خرما و پنیر نمی خواد، من می دونم اون چی می خواد.
سیاه دوباره ناله کرد: گرسنه مه.
زاهد گفت: امانش ندین، امانش ندین...(ترسولرز، قصه اول)
ساعدی پس از روایت ترسها در ساحت اجتماعی قصه، به نقد این ذهن وهمی جمعی بیمار میپردازد. در این اجتماع کوچک همه میترسند، در مواردی معدود با شخصیتها و دیالوگهایی روبهرو میشویم که گویا کمی با بقیه تفاوت دارند. مورد اول زکریاست که همانطور که گفته شد شجاعتر است، اما به آگاه شدن جامعه کمک نمیکند. گویی زکریا تنها ناظری است که از اتفاق ترس مردمان را هم تأیید میکند. مورد بعدی عبدالجواد است. او که زنش بیمار شده است، در فکر راه چارهای است که معقول و درست باشد.
عبدالجواد گفت: زاهد رو برا چی خبر کنم؟
کدخدا گفت: بد نیس، نفس خوبی داره، شعر می خونه، دهل می کوبه و یه کارایی بلده.
عبدالجواد گفت: اینا حرفه کدخدا. زاهد اگه بلد بود واسه خودش بکوبه، هوای خودشو زیر بکنه، غیر خدا کی زورش می رسه؟
محمد حاجی مصطفی گفت: این جوری نیست عبدالجواد. خدا درد داده و درمون هم داده، خدا ارحم الراحمینه.
عبدالجواد گفت: اینا درست؛ اما شعر که وسیله نیس حاجی، اگه حکیم و دوا تو کار باشه، من حرفی ندارم.تازه اگه زاهد براش بکوبه، من حتم دارم حالش بدتر می شه.(ترسولرز، قصه سوم)
اما چارهجویی عبدالجواد هم به نتیجهای نمیرسد. حکیم جهود پولهایشان را میگیرد و جسد بیمار را تحویل میدهد. در سطح اجتماعی داستان، اهالی به مرد کوتاه چاق بهراحتی اعتماد میکنند، او پولدار است، قدرتمند است و خدموحشم دارد. اعتماد به کسی که باید از اتفاق از او بترسند؛ و در مرحله بعد به غریبههای پولدار و زیبا و خوش غذا اعتماد میکنند که باعث میشود همان نظم طبیعی و بدوی اجتماعشان هم در هم بریزد و روی هم شمشیر بکشند.
ساعدی جامعهای را تصویر میکند که زایش در آن مرده است، جامعهای که از بچه فقط اسم آن در داستان میآید،
همه توی آبادی بچه دارند (قصه چهارم)
اما هیچ خبری از هیچکدام از این بچهها نیست و تنها شاهد نوزادهایی هستیم که عمرشان به یک روز هم نمیرسد.
این آبادی هم خشکیای است که مال دریا بوده است و دیری نمیگذرد که دریا باز او را در خود میگیرد.
- صالح گفت: هر چیزم که رو خشکیه، اگه خوب فکرشو بکنی از دریاس. (ترسولرز. قصه چهارم)
نظر شما