به گزارش ایمنا، «قنبرعلی بهارستانی» از آزادگان دوران دفاع مقدس، و مجروح ۷۰ درصد جنگ تحمیلی است که دو برادرش شهید شدهاند پدر و برادر دیگرش نیز از آزادگان دوران دفاع مقدس هستند.
این جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس متولد سال ۱۳۴۸ در آبادان است که در ۲۶ مهر سال ۵۹ پس از انتقال خانوادهاش به بیرون از شهر آبادان، در راه بازگشت به همراه پدرش به اسارت نیروهای بعث عراق درآمد و پس از چهار سال در بهمن سال ۶۳ به خاطر سن کم خودش و کهولت سن پدرش آزاد شد.
پس از آزادی بود که متوجه شد دو برادرش در جبهه آبادان و خرمشهر به شهادت رسیدهاند و برادر دیگرش نیز به اسارت دشمن بعثی درآمده است که اسارت برادرش ۱۰ سال طول کشید، تا اینکه همراه آزادگان در ۲۶ مرداد ۶۹ به میهن بازگشت.
بهارستانی پس از چهار سال اسارت، زمانی که به میهن بازگشت، به مدت چهار سال در مدرسه راهنمایی مشغول به تحصیل شد و دو سال آموزش امدادگری دید و در سال ۶۵ پس از حضور در جبهه، از ناحیه پا، شکم، قفسه سینه و سر مجروح شد و به افتخار جانبازی ۷۰ درصد نائل آمد.
در ادامه خاطره این آزاده دوران دفاع مقدس را از زمان و نحوه مجروحیتش را میخوانید:
«نزدیک نماز ظهر منطقه را بیشتر بمباران میکردند، من به همراه شهید «علی جزینی» که از بچههای «درچه» اصفهان، گردان امیرالمومنین (ع) بود، تازه از کمین برگشته بودیم؛ اسلحه جزینی را یکی از بچههای کاشان گرفت و مشغول تمرین شد، عراقیها فاصلهای از ما نداشتند و یک لحظه متوجه شدیم که مورد هدف آنها هستیم و آن نقطهای که ما بودیم را با خمپاره ۶۰ زدند. من و «جزینی» کنار هم ایستاده بودیم، «علی» بدون هیچ حرف و نالهای، مثل یک درخت تنومندی که از جا کنده شود روی زمین افتاد و شهید شد. «جزینی» بسیار خوشاندام و در میان بچههای جبهه به اخلاق خوش، اخلاص و ایمان قوی شهرت داشت. او در جبهه تکتیرانداز ماهری بود. بعد از افتادن «علی»، من نیز پشت سرش افتادم، فکر میکردم پایم قطع شده آن لحظه واقعا نمیدانستم چه اتفاقی برای من افتاده است و همه جا پر از گرد و خاک و سر و صدا بود و عراقیها همه خط را میزدند.
بچههایی که در سنگر بودند به ما اشاره کردند که به سمت آنها برویم، اصلا نمیتوانستم حرکت کنم، به شدت مجروح شده بودم؛ ولی به زحمت خودم را تا نزدیکیهای سنگر کشانکشان بردم و بچهها دستم را گرفتند و به داخل سنگر کشیدند.
پس از آن مجروحان را به امدادگری پشت خاکریز بردند و در آنجا حاج «خسرو راعی» از بچههای «فریدن» که باهم اعزام شده بودیم، تا مرا دید شناخت و به سمت من آمد، زخمهایم را بست و من را به عقب انتقال دادند.
از اروند رود که رد شدم دیگر بیهوش بودم، وقتی به هوش آمدم دیدم که در اتاق عمل هستم، درد شدیدی داشتم و از پزشک کشیک خواستم اگر امکان دارد دردم را کم کند و او با نهایت مهربانی دستش را روی سرم کشید و داروی بیهوشی به من تزریق کرد و من دوباره از حال رفتم. از بیمارستان «شهید چمران» شیراز به دلیل عدم تجهیزات مناسب ما را به بیمارستان «شریعتی» اصفهان منتقل کردند. کل دوره نقاهت من در بیمارستان، چهار ماه طول کشید تا اینکه با ویلچر مرخص شدم. پس از مدتی با عصا راه افتادم و وقتی متوجه شدم که دیگر نمیتوانم به جبهه بروم، تصمیم گرفتم درس بخوانم.
کتاب «بزرگمرد کوچک» خاطرات شفاهی «قنبرعلی بهارستانی» است که مصاحبه و تدوین آن را «حسین نیری» انجام داده و به چاپ رسانده است.
نظر شما