به گزارش ایمنا، بهانه روایت در مجموعه «هزار و یکشب» به عنوان غنیترین مجموعه داستانی کهن، بهانه غریبی است؛ قصه بگو تا زنده بمانی. بیشتر قصههای هزار و یکشب که در ایران و در بغداد میگذرد، ریشه ایرانی دارد و برگردانی از «هزار افسان» است. کامران شکوری در جستاری که در ادامه میخوانید به بهانه روایت و تکثیر آن بمثابه ایده در هزار و یکشب میپردازد. این مقاله پیشتر در دوماهنامه الکترونیک ادبی داستانی «سروا» منتشر شده است:
آغاز داستان هزارویکشب چنین است که رنان دو شاهزاده برادر، به نامهای شهریار (شهرباز) و شاه زمان، به آنان خیانت میکنند، شاه زمان تَرکِ پادشاهی کرده و راهی دیار برادر میشود و شهریار هم به انتقام خیانت همسرش هر شب دختری را به نکاح درمیآورد و بامداد دستور قتلش را میدهد. تا اینکه دیگر دختری در شهر نمیماند و وزیرِ شهریار که دو دختر به نامهای شهرزاد و دنیازاد دارد و بسیار نگران است به پیشنهاد خود شهرزاد، او را به عقد پادشاه درمیآورد.
شهرزاد همان شب به شهریار میگوید که خواهر کوچکتری دارد که هر شب برای او قصه میگوید و دنیازاد جز با قصههای او به خواب نمیرود. درخواست میکند که همان شب خواهرش را به قصر بیاورند تا برای بار آخر برایش قصه بگوید. دنیازاد میآید و شهرزاد قصهگویی را آغاز میکند، شهریار هم که مسحور این قصه شده مهلت میدهد که فردا شب ادامه قصه را بشنود و بنابراین کشتن شهرزاد را به فردا شب میاندازد و این قصهگوییها هر شب ادامه مییابد.
شهرزاد با روایت، مرگِ خود را عقب میاندازد. «روایت» زندگی است، اگر کسی روایتش تمام شود زندگیاش به پایان رسیده است؛ مانند همه دخترانی که پیش از او، چون روایتی نداشتهاند، مردهاند. اکنون شهرزاد برابر مرگ ایستاده هر دم روایتی تازه میکند، در شب بیست و چهارم حکایت خیاط و احدب و یهودی و مباشر و نصرانی را برای شهریار روایت میکند که در آن شخصیتهایی مانند خود شهرزاد، برای دور کردن مرگ از خود مجبورند، روایت کنند:
ای ملک، شنیدهام که در زمان گذشته در شهر چین، خیّاطی بود که نشاط و طرب دوست میداشت. روزی هنگام بامداد با همسرش از بهر تفرج برآمدند و شامگه بهسوی منزل بازگشتند. در سر راه گوژپشتی را یافتند که دیدن او خشمگین را بخنداندی و محزون را غم از دل بردی. خواستند که او را به خانۀ خویش برده با او ندیم شوند و مضحکهاش کنند. احدب دعوت ایشان را اجابت کرده با ایشان برفت.
در حال، خیّاط به بازار شد، ماهی بریان گشته و نان و لیمو خریده بازگشت و به خوردن بنشستند. زن خیاط پارهای بزرگ از گوشت گرفته در دهان احدب فروبرد و دست بر دهانش نهاده گفت: باید این لقمه نخاییده به یکنفس فروبری. احدب ناچار لقمه فروبرد و استخوانی راه گلوی او گرفته در حال بمرد. چون احدب بمرد خیّاط به دهشت اندر شد. زن خیاط گفت: برخیز و او را به چادر اندر پیچیده در کنار گیر، من از پیش و تو در دنبال همیرویم؛ تو بگو این فرزند من است، قصد ما این است که این کودک بهسوی طبیب بریم.
خیّاط برخاسته احدب را در آغوش گرفت و کوی به کوی همیرفتند. تا اینکه به خانۀ طبیب رسیدند و در بکوفتند. کنیزکی سیاه در بگشود، پرسید: کیستید و ازبهر چه آمدهاید؟ زن خیّاط گفت: کودک رنجوری آوردهایم کنیزک بهسوی خواجه بازگشت. خیاط و همسرش احدب را در دالان خانه گذاشتند و خویشتن جان بردند. کنیزک نزد یهودی رفته ماجرا بازگفت. یهودی بیرون شتافت. نخستین قدمی که از دهلیز بیرون نهاد پایش به احدب برآمد.
در حال احدب بیفتاد. یهودی او را نظرکرده مردهاش یافت. چنان دانست که او را پای بر بیمار آمد و بیمار بر زمین افتاده و مرده است. احدب را برداشته نزد زن خود برد و او را از حادثه آگاه کرد. پس طبیب یهودی با زن خود به بام برآمدند و احدب را از دیوار به خانۀ همسایۀ مسلمان خود که مباشر مطبخ سلطان بود فروهشتند، چنانچه گفتی راست ایستاده است. پس از ساعتی مباشر شمعی روشن در دست از در درآمد.
شخصی را پشت بر دیوار ایستاده دید با خود گفت: گوشت و روغنی که به مطبخ آورم دزدانش بخواهند برد. در حال سنگی برگرفت و بهسوی احدب انداخت. سنگ بر سینۀ احدب آمده چون مردگان بیفتاد. مباشر ملول گشت و بر خویشتن بترسید آنگاه احدب را برداشته همی برد. چون بر سر بازار رسید او را در پای دیوار دکهای راست بگذاشت و بهسوی خانه بازگشت. ازقضا نصرانی که سمسار بود مست از آن مکان بهقصد گرمابه میگذشت.
چون به احدب نزدیک شد گمان کرد که آدمی در آن مکان ایستاده همیخواهد که دستار او را برباید. در حال نصران مشتی بر او زد. احدب بیفتاد. نصرانی خویشتن بر احدب افکنده او را همی زد و حلقوم او را همی فشرد که میر شب برسید. نصرانی را دید که مسلمانی را کشته. بانگ بر وی زد و او را گرفته بهسوی خانۀ والی برد. پس آن شب نصرانی و احدب در خانۀ والی بودند. چون روز برآمد والی سیّاف را فرمود که چوبدار ازبهر نصرانی بنشاند. سیّاف چنان کرد.
آنگاه رسن در گردن نصرانی کرده همی خواست که بر دارش کند. ناگاه مباشر سلطان پدید آمد و گفت: نصرانی را مکش که احدب را من کشتهام. والی چون سخن مباشر بشنید به سیّاف گفت: نصرانی را رها کن و مباشر را به اعتراف خود بر دار کن.
سیّاف نصرانی را رها کرده رسن در گردن مباشر افکند و همی خواست که او را بر دار کند که یهودی طبیب پدید آمد. بانگ بر سیّاف زد که او را مکش، احدب را من کشتهام. والی به سیّاف گفت: مباشر را رها کن و یهودی را بکش. سیّاف رسن از مباشر گشوده در گردن یهودی افکند. دیدند که خیّاط همیشتابد و فریاد همی زند که یهودی را بیگناه مکشید، احدب را جز من دیگری نکشته و ماجرای خود بازگفت، والی از این سخنان در عجب شد و با سیّاف گفت که: یهودی رها کن و خیّاط را بکش. سیّاف رسن در گردن خیّاط کرد.
و امّا احدب مسخره مَلِک بوده است. ملک ساعتی از او نتوانستی جدا ماند. چون او مست گشت آن شب را تا نیمروز دیگر ازنظر ملک غایب شد. ملک او را از حاضران بپرسید؛ و آنان ماجرای کشته شدن احدب بگفتند. ملک چون این سخن بشنید بانگ بر حاجب زده گفت: والی را با همه ایشان نزد من آورید. حاجب بهفرمان بشتافت. دید که از کشتن خیّاط چیزی نمانده.
بانگ بر سیّاف زد که او را مکش. با والی گفت که: ملک از حادثه آگاه گشته. پس والی احدب را به دوش سیّاف داده با خیّاط و یهودی و نصرانی و مباشر به سوی ملک برد. چون در پیشگاه ملک جای گرفتند والی قصّه بر ملک عرضه داشت. ملک را عجب آمد و با حاضران فرمود که کسی تا اکنون حکایتی چون حکایتِ احدب شنیده است یا نه؟»
و چنین شرط میکند اگر هر یک نفر از چهار نفر حکایتی عجیبتر از حکایت احدب بگوید هر چهار نفر را آزاد میکند اما اگر هیچیک نتوانند حکایتی به شگفتی آن حکایت نقل کنند هر چهار رادار میزند. همگی به تکاپو میافتند تا مثلِ شهرزاد با فراهم کردن قصهای مرگ را از خود دور کنند.
نخست نصرانی لب میگشاید و حکایتِ جوان زیبایی را میگوید که یک دستش قطعشده. این حکایت از آنسو که از نقص عضو سخن میگوید به حکایت احدب شباهت دارد اما وقتی به پایان میرسد به گفته پادشاه و هم ما خوانندگان که با پادشاه همداستانیم «به شگفتی و جذابیت حکایت احدب نیست».
در این داستان از داستانهای هزارویکشب که خود مجموعه وسیعی از روایتهاست مقایسه روایتها هم اتفاق میافتد. بحث کیفیت روایت پیش کشیده میشود و زنده ماندن درگرو اوج گرفتن روایت است در سپهری بالاتر از روایت اول. روایت نصرانی تمامشده و فراموش نکردهایم که در جهانِ هزارویکشب هرکه روایتش مقبول نیفتد و تمام شود زندگیاش به پایان رسیده.
پادشاه ناچار یکبار دیگر رأیش را تکرار میکند ازآنجاکه روایت هنوز بهتر نشده باید هر چهار را بکشد. نفر دوم مباشر است که به پا میخیزد ماجرای او هم در شگفتی نقص عضو با احدب و نصرانی مشترک است حکایت بازرگان و زرباجه (نوعی خوراکی که با جگر و پیاز و ادویه زیاد تهیه شود.) بازرگانی که انگشت ابهامِ (شست) هر دو دست و هر دو پایش را بریدهاند. گرچه شگفتی بریده شدنِ چهار شست از بریده شدنِ یک دست (حکایتِ نصرانی) بیشتر است، اما این روایت هم در مقام سنجش، هم ازنظر پادشاه و هم خوانندگان جذابتر از حکایت احدب نیست.
نفر سوم طبیب یهودی است که به پا میخیزد. او هم حکایت جوانی زیباروی را میگوید که دست راستش را بریدهاند. نقص عضو ازآنرو شگفتآور است که ما را بهسوی مرگ میبرد اما اگر بتوانیم از نقص عضو روایتی جذاب بسازیم زنده خواهیم ماند و باز مرگ به عقب رانده خواهد شد؛ اما روایت یهودی هم مانند پیشینیان رغبت آنکس را که حکایت احدب را شنیده برنمیانگیزد.
پادشاه بیشتر از همیشه خشم میگیرد:
«این عجیبتر از حکایت احدب نیست، ناچار شمارا باید کشت، خاصه خیّاطی را که او سر همۀ گناهان است؛ و به خیّاط گفت: که اگر عجبتر از حدیث احدب حدیثی گفتی از همه شماها درگذرم وگرنه همه را بکشم.»
خیاط به پا میخیزد. همهی چشمها به دوست که آیا میتواند با روایتی نغز برابرِ مرگ خود و سه نفر دیگر ایستادگی کند یا نه؟ خیاطی که از همه گناهکارتر است چراکه با کشتن احدب به روایت جذاب او پایان داده و روایتی نیکوتر هم فراهم نکرده که شاه و خوانندگان را خوش آید.
خیاط حکایتی عجیب آغاز میکند: قصهِی عاشق و دلاک. آغاز کار از جوانی زیبارو میگوید که یک پای او لنگ است و مثل همگی روایتی است که با نقص عضو آغاز میشود اما در ادامه به این بسنده نمیکند. جوان ماجرای لنگ شدن خود را به گردن دلاکی میداند که در همان مجلس حاضر است.
دلاک خود موجودی شگفت است، مردی بینهایت پرحرف که خود را از فرط کمحرفی شیخِ خاموش میداند! و با همین پرحرفی باعث بدبختی و بربادرفتنِ همه هستی جوان میشود. یک موجودِ مضحک، ناسازه (پارادوکسیکال) با ذهنی سرشار از حکایتهای بیپایان و همگی در اوج خندهآوری شبیه شخصیت تیپیکِ همه نمایشهای مضحکه (فارس). دلاک پس از شنیدن حکایت جوان آغاز حکایت میکند و داستان خود و سپس پنج برادر خود را یکی بعد از دیگری برای سایرین تعریف میکند حکایتهایی که همگی تمِ مضحکه انسانهای بیگناهی را دارد که بیهوده به مهلکهای میافتند و دیگران از آنها انتقام میستانند و هستیشان بر باد میرود.
برادران دلاک یکی پس از دیگری گرفتار ماجراهای مصیبتبار مضحک میشوند و هر یک عضوی از بدن خویش را میبازد. یکی لنگ میشود، یکی کور، یکی یکچشم، یکی گوشبریده یکی لببریده و این دلاک آنقدر شیرین و خوشبیان است و حکایتهایش آنچنان جذاب که انگار میتواند تا ابد به قصه گفتنهای خود ادامه دهد بهگونهای که هم شاه و هم خوانندگان به شگفت میآیند و گواهی میدهند که او با پیچوخمهای روایتهای خود و تودرتو کردن آنها مرگ را هم سرگردان کرده و از خود دور میکند. شاه جذب حکایت شده هر چهار نفر را میبخشد اما از خیاط میخواهد این دلاک عجیب را نزدش حاضر کند. دلاک به بارگاه میآید:
دلّاک را بیاوردند. پیری بود که سالش از نود گذشته، چهرهای سیاه و زنخدان سفید و دماغ بلند و گوشهای پهن داشت. ملک از دیدن او در خنده شده گفت: ای شیخ خاموش، از حکایات خویش حکایتی با من بازگو. دلّاک گفت: ای ملک جهان، این نصرانی و یهودی و مسلم کیستند؟ و این گوژپشت مرده چیست؟ و مردم ازبهر چه گردآمدهاند؟ ملک گفت: سبب پرسش از اینها چه بود؟ دلّاک گفت: تا ملک بداند من کمسخنم، سخن دراز نکنم و از چیزهایی که به من سود ندارد نپرسم وازنام خود در من نشانی هست که از کمسخنی، مرا خاموش لقب نهادهاند.
ملک گفت: حدیث احدب را به شیخ خاموش شرح دهید. داستان احدب و ماجرای او و نصرانی و یهودی و مباشر و خیاط بازگفتند. دلّاک سر بجنباند و گفت: طرفه حکایتی است. اکنون روی احدب بازکنید تا من او را ببینم. روی احدب را باز کردند.
دلّاک به نزدیک سر او نشسته، سرش را در کنار گرفت و بر روی او نگاه کرده چندان بخندید که بر پشت بیفتاد و گفت: هر مرگ سببی دارد و مرگ این احدب را سببی است عجیب. باید آن را در دفترها بنگارند که عبرت آیندگان گردد.
ملک گفت: ای شیخ خاموش، این سخن ازبهر چه گفتی و چرا خندیدی؟ گفت: ای ملک، به نعمتهای تو سوگند که احدب را هنوز روان اندر تن است. پس دلّاک مکحله (سرمهدان) به درآورد و با روغنی که در مکحله داشت گلوی احدب را چرب کرد و او را پوشانید تا اینکه عرق کرد.
آنگاه منقاشی (موچین) درآورده بر گلوی احدب فروبرد و استخوان ماهی را به درآورد. در حال احدب برخاست و عطسه کرد و گفت: لاالهالاالله محمد رسولالله. حاضران از دیدن این حالت شگفت ماندند و ملک چین بسی بخندید و گفت: من عجبتر از این حکایت ندیده و نشنیده بودم و از حاضران پرسید که شما دیده بودید که کسی بمیرد پسازآن باز زنده شود؟ اگر خدا این دلّاک را نمیرسانید احدب امروز به زیرخاک اندر میشد.
پسازآن فرمود که این حکایتها نوشته در خزانه نگاهدارند و یهودی و مباشر و نصرانی را خلعت بداد و خیاط را خلعت پوشانده به خیاطت خویش مخصوص داشت و احدب را نیز خلعت داده و به منصب ندیمی سرافرازش کرد و دلّاک را خلعت پوشانده وظیفهای ازبهر او معین فرمود و کدخدایی دلاکان بدو سپرد و به عیش و نوش بزیستند تا هادم لذات بر ایشان بتاخت.
خیاط ازآنرو بیش از همه مقصر بود که روایت احدب را نادرست کرده و بیهوده به پایان رسانده بود اما با بازگفتن حکایت دلاک و آوردنِ او به قصه، دلاک که خود روایتهای بهتر از احدب داشت توانست روایتِ خیاط از احدب را اصلاح کند و داستان ناتمام و ناقص را به حد شایستگیاش رسانده با سپهری بالاتر پرواز دهد بهگونهای که پادشاه و خوانندگان را خوشایند باشد. آنقدر که دستور دهد در کتابها بنویسند و در خزانه نگهدارند که تا ابد زنده بماند چراکه اگر این روایت بمیرد عمر همهی شخصیتها و راوی همه آنها (شهرزاد) به پایان خواهد رسید.
نظر شما