به گزارش خبرنگار ایمنا، واژه کلاسیک درجهان داستان دو وجه متفاوت دارد؛ کلاسیک را اگر به منزله یک دوره زمانی در نظر بگیریم، تعریف خاص خود را پیدا میکند و اگر آن را به عنوان یک ساختار برای قواعد داستان در نظر بگیریم، معنای متفاوتی دارد.
شاید برای یک نفر، ایلیاد و اودیسه اثر هومر یک منظومه کلاسیک باشد و برای شخص دیگری، داستان کوتاههای چخوف بیانگر مفهوم کلاسیک باشد. آنچه که مسلم است، گذر زمان است و تمامی داستانهایی که در زمان معاصر هم خلق میشوند، برای آیندگان "کلاسیک" خواهند شد.
داستان یک "محتوای شکل پذیر" است. برخلاف نمایشنامه و فیلمنامه که دیگر نمیتوانند با شمایل کلاسیک خلق شوند، داستان را همچنان میتوان در قالب کلاسیک روایت کرد. واژه کلاسیک در جهان داستان، بدون تاریخ انقضاست.
مهمترین دوران زمانی داستان کلاسیک، متعلق به قرن هجدهم و نوزدهم میلادی انگلستان است که در آن زمان، رمانهای خارق العاده ای توسط زنان انگلیسی که در دوران ویکتوریایی زندگی میکردند، خلق شده است. "بلندیهای بادگیر" اثر امیلی برونته یکی از همان رمانهایی است که نقطه عطف تاریخ داستان نویسی است. خواهران برونته، تأثیر به سزایی در شکل گیری داستانهایی داشتند که علی رغم رئالیستی بودنشان، رگهای ظریفی از رمانتیسیسم را وارد جهان داستان کردند که سختی زندگیشان را قابل تحمل جلوه بدهند.
باد با بوی انتقام
"بلندیهای بادگیر" داستان عشق نافرجام رعیت زادهای به نام "هیث کلیف" به دختر اربابش کاترین از خاندان ارنشاو است. اختلاف طبقاتی هیث و کاترین، مانع ازدواج آنها میشود اما پس از مدتی، هیث با ثروت هنگفتی به خانه بر میگردد در حالی که کاترین مرده است و نفرت و انتقام در وجود هیث ریشه عمیقی دوانده و شکنجههای او تا چند نسل بعد، خاندان ارنشاو را تحت تأثیر قرار میدهد.
داستان در بلندیهای بادگیر در اصیلترین حالت عناصر داستانی "روایت" میشود. ماجرا از زبان یکی ازخدمتکاران خاندان ارنشاو و دخترش روایت میشود و در خلال همین روایتها، زمان داستان نیز تغییر میکند. وجود راوی در این داستان، باعث شده که زمان در بطن داستان، ایستا نباشد. داستان از زمانی آغاز میشود که از مرگ هیث کلیف، سالها گذشته است اما ظلم و ستمهایی که او برای انتقامجویی در حق هرکسی که در عمارت ارنشاو بوده، همچنان تداوم دارد.
مفهوم چرخش چه در شخصیتها و چه در داستان، در بلندیهای بادگیر با ظرافت خاصی صورت میگیرد. ماجرای داستانی این رمان، آنقدر پیچیده نیست که طالب مخاطب خاص باشد و آنقدر هم پیش پا افتاده نیست که این چرخشها، ناگهانی و بی علت باشند. عشق، بهانه تمام نفرت و کینهای است که خاندان ارنشاو را به نابودی میکشد. کاترین و هیث حتی بعد از مرگ هم مانند طوفانهای سهمگینی همیشه اطراف عمارت روی تپه ارنشاو بر پاست، لا به لای راهروها و اتاقهای عمارت پرسه میزنند.
نکته قابل توجه پیرامون داستانهای آن زمان این است که اگرچه تمامی نویسندگان به ظاهر دست به خلق داستان زدهاند اما در واقع، اکثر نویسندگان زن انگلیسی، زندگینامه خود را نوشتهاند.
امیلی درست در جایی مشابه عمارت ارنشاو در تپههای انگلستان بزرگ شد و برای همین جزییات در این داستان، به شدت پرداخت شده و قابل تصور هستند. مادر امیلی، پنج دختر و یک پسرش را با پدرش کشیشان، ترک کرد و رفت و امیلی سه ساله بود که پدر سختگیرش، فوت کرد. نمود این اتفاقات نیز به خوبی پیرامون شخصیتهای هیث و کاترین بارز است.
به همین علت است که وضعیت دراماتیک، از نفس نویسنده زاده میشود؛ هرچقدر هم نویسنده تلاش کند با استفاده از داستان، سندی از زمانه خودش به جا بگذارد اما در واقع، هر نویسنده، داستان خودش را مینویسد.
بیشتر بخوانید:
نظر شما