به گزارش ایمنا، دکتر مهدی کیوان، استاد تاریخ دانشگاه اصفهان، تحصیلکرده دانشگاه دورهام انگلستان در دهه ۱۹۷۰ است. این باور که دانشگاه باید تولیدکننده فکر باشد با شخصیت دانشگاهی او عجین شده است. بر همین نام و نشان، او هنوز آموزگار است، از آن دست آموزگارانی که درس اندیشیدن میدهند، درس نگاه کردن و درس درک کردن و چقدر غنیمت است ساعتی در محضر او بودن. در گفتوگوی کوتاهی با او درباره شهر، از مفاهیمی گفت که همچون سایر دیدگاههایش مملو از تازگی بود. او تعابیری چون «احترام» و «پایبندی» را در ساحت روابط شهروندان و شهر به کار میبرد؛ این ایده که «احترام به شهر؛ احترام به انسان است» و اینکه «محلات و شهرهای ما دیرزمانی همچون تکیهگاههای ما در زندگی بوده است تا نقش خود را برای پایبندیمان به زندگی ایفا کنند». برای پاسخ به این پرسشها که «اصفهانی بودن، چه مفهومی است؟» و «یک شهروند اصفهان چه مسئولیتی دارد؟» چه کسی بهتر از دکتر مهدی کیوان؟ در ادامه این گفتوگو را که در ویژهنامه نوروزی نشریه الکترونیک تخصصی مدیریت شهری «شهرگاه» منتشر شده است می خوانیم:
آقای دکتر کیوان! پرسش کلی از حضورتان داریم؛ اصفهانی بودن یعنی چه و یک شهروند اصفهانی چگونه میتواند خودش را در نسبت با این شهر تعریف کند و این اصفهانی بودن چه مسئولیتی بر دوش او میگذارد؟
باید روشن کنیم که منظور ما از این شهر اصفهانی که میخواهیم دربارهاش سخن بگوییم، ازنظر معماری و ساختمانسازیاش نیست. بههرحال چه قبل از جمهوری اسلامی و چه در این سالها، خیابانهای عریض، اتوبانها، مترو و ازایندست ساختهشده، اما اینها نشانه بهاصطلاح شهرنشینی نیست، اینها تکنولوژی است. مسئله شهرنشینی عبارت است از مکانهایی که پایگاه فکری و فرهنگی است. نوه من؛ حدود دو هفته پیش در شهر لندن به ساختمانی قدیمی دعوتشده بود. او عکسهای ساختمان شیمی را توسط موبایل برایم فرستاد. شما تعجب میکنید که خانه شیمی شهر لندن سال ۱۶۵۰ ساختهشده است، یعنی در حدود ۴۷۰ سال قبل و این ساختمان را به همان صورت نگهداشتهاند.
شهری که من در انگلیس در آن درس خواندم، شهر دورهام در نزدیکی نیوکاسل بود. دانشگاه این شهر سومین دانشگاه معتبر انگلستان بعد از آکسفورد و کمبریج است. عجیب است که کتابخانهای به نام «پَلِس گرین» دارد که ساخت آن با میدان شهرش به سال ۱۴۹۰ برمیگردد؛ یعنی دو سال قبل از کشف آمریکا که هفت یا هشت طبقه در داخل زمین رفتهاند، اما ظاهر را همچنان حفظ کردهاند. در ایرلند تکهای از یک دیوار باقیمانده که آن دیوار در زمان رومیها حدود هزار و ۸۰۰ سال قبل ساختهشده است، چون ایرلند بنای باستانی دیگری ندارد همان تکهدیوار را حفظ کردهاند.
میخواهم بگویم شهروند بودن از یک جنبه معنایی دارد و آن این است که این چیزها را پاس داشته و گرامی بدارد. یعنی توجه داشته باشد که اصلا کل اصفهان یک موزه است و جایی است که وزیر فقید فرهنگ فرانسه آقای آندره مالرو در کتاب «ضد خاطرات» میگوید: «وقتی به ونیز رفتم به یاد اصفهان و این شهر فیروزهای افتادم.»
اینها شعار نیست، اینها غوغاسالاری نیست. در ایتالیا برج کج پیزا درخطر بود؛ سالها تلاش کردند و بالاخره موفق شدند تا از خم شدن بیشتر برج پیزا جلوگیری کنند و حالا بگذریم از درآمدی که بابت گردشگری عایدشان میشود، مسئله مهمتر درواقع این احترامی است که به این بنا گذاشتند. در کشوری که ساختمانهای قدیم را خراب میکنند، بهزودی آدمها را هم خراب میکنند و اصالتها و ریشهها را هم پایمال میکنند و از بین میبرند. آنوقت ما بهراحتی چهارباغ را به این صورت امروز انداختیم که مترو را از زیرش بگذرانیم.
اینها را کوچک نشمارید. نگویید کیوان غم نان ندارد، نه. اینها وظیفه من است. البته همه ما یک نیازمندیهای عمومی داریم که باید برای آن تلاش کنیم و دولت نیز وظیفه دارد آنها را تأمین و شرایط را فراهم کند؛ اما بعد هرکدام از ما یک مسائل شخصی هم داریم. تمام قبیله من عالمان دین بودند. دین به معنای شریعت و شریعت یعنی راه، راهی که ما را از بالا به آب میرساند. بنابراین من به یک خانواده فرهنگی تعلق دارم و باید فرهنگی باشم.
از اینها گذشته من متعلق به یکی از قدیمیترین محلات اصفهان هستم. کوی درویشان، محلهای که شاردن در کتابش به آن اشاره میکند و موقعیت آن در خیابان طالقانی کنونی، یا خیابان شاه است. یکی از بزرگترین اشتباهاتی که شهرداری تعویض نامها بود، آنوقت من نماینده دانشگاه در شورای نامگذاری شهر بودم و به اینها گفتم این اسم شهدا را روی کوچهها نگذارید. اول اینکه نام شهید را پایین نیاورید و یک کوچهی باریک را به نام شهید نام نگذارید. یک ستون عظیمی بنا کنید و اسم شهدا را روی آن حک کنید و بگذارید این خیابان شاه خیابان شاه باشد. خیابان درب کوشک را بگذارید درب کوشک باشد، کوچه باقالیفروشها و پنبهزنها را بگذارید همین بماند. اینها شناسنامههای ما اصفهانیهاست.
باری میگویند یکی از شعب دراویش در این خیابان بوده است و شاردن از آن به نام نارون درویشان مینویسد. این حس هنوز با من هست که درجایی زندگی کردهام و پرورشیافتهام که در ۴۵۰ سال قبل عدهای از دراویش به نام دراویش نارونی در آنجا بودند و من یادم است هنوز ۱۰ سالم نشده بود که تقریبا آخرین دراویش را میدیدم که ایام سوگواری و ایام نوروز کنار چهارراه تکیه جمع میشدند، نارنج میآوردند و شعر علی میخواندند و پردهداری میکردند. اینها همه قابلبحث است.
خود این تکیه؛ تکیه به معنای قبرستان نیست. هر محله یک تکیه داشته است، جایی بوده که مردم آن محل بر آنجا تکیه داشتهاند. تکیه به معنای تکیهگاه است، همانطور که اصفهان و ایران تکیهگاه من است. حتی زمانی پول ملی ما هم یکی از تکیهگاههای ما بود. در سال ۱۳۵۵ که در انگلستان بودم، به اسکاتلند میرفتم که درراه بیپول شدم. رئیس کتابخانه دانشگاهی که در آن تحصیل میکردم با ما همراه بود. گفت پول ایرانی داری؟ پول تومان ایرانی را گرفت و در بانک روستا در «کانتری ساید رُد» آن را به ازای هر پوند ۱۱ تومان تبدیل کرد، اما امروز وقتی پول ما ارزش ملیاش را ازدستداده است، دیگر من به خارج نمیروم، برای اینکه میدانم در فرودگاه میگویند شما برو کنار بایست تا تو را بازرسی کنیم!
یک مقداری از زندگانیهای ما همینها بوده است و ما با آنها زنده بودیم و این تکیهگاههاست که انسان را به زندگی پایبند میکند. زندگی مگر چیست؟ به قول شاملو زندگی یک اتفاق است اما مرگ یک واقعیت. یک اتفاق میافتد، پدر و مادر ما ازدواج میکنند و ما به دنیا میآییم، اما مرگ یک امر حتمی است. این زندگی همین است که هست. وقتی حافظ میگوید باید انسان نو شود و «آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت آنگه آدمی»، خب ما این شعر را باید سرلوحه خودمان قرار دهیم. پس در زمان حافظ هم او با تمام محدودیت فکری که داشته است با تمام تعلقی که به ایران و شیراز داشت و حاضر نشد دعوت پادشاه بنگال را قبول کند اما قبول داشت که عالمی دیگر بباید آدمی. شاید تابهحال این تعبیر او را هیچکس نکرده باشد. این به نظرم یعنی مدرنیته و نو شدن.
نگرش و نحوه اندیشه اصفهانیهای اصیل به نظر خاص و متفاوت میآید و این موضوع بر شکل شخصیتی آنها تأثیر گذاشته است. بیشتر طرفدار محافظهکاریاند، نگاهی ژرفبین دارند، آنها در کار و عمل کم نقص، زیرک، خلاق و تأثیرگذارند. اصفهانیها در مواجهه با مدرنیته هم گرچه سختگیر اما اهل بده بستان هستند. این خصوصیات حتما در گذار از تاریخی طولانی و پرفرازونشیب صیقلخورده و به این شکل درآمده است. اینطور نیست؟
در زمان سلسله صفوی، مرکز عمده دادوستد بهویژه دادوستد ابریشم بود، کالایی که حکم نفت را در تجارت جهانی آن روزگار ایفا میکرد. اروپاییها برای خرید ابریشم به اصفهان میآمدند. در پی آن، ما کمکم روحیه بردگی-فئودالیمان را کنار گذاشتیم و روحیه طبقه متوسط گرفتیم و اهل دادوستد شدیم. ازاینرو اصفهان نخستین شهری است که مردمش بورژوازی را درک کردند و درواقع اصفهان نخستین شهر ایران بود که در آن طبقه متوسط شکل گرفت و تالرنس و رواداری و اغماض پیدا کردیم. اخلاق بورژوایی فرقش بااخلاق فئودالی در همین رواداری است.
اصفهان از زمان صفویه یک محله دارد به نام جلفا که ارمنیها در آنجا زندگی میکنند. تا ۱۵ سال قبل که به آنجا میرفتیم از درودیوار جلفا بوی ارمنی بودن میبارید، کوچهای داشتیم به نام جویباره، کوچهای هم داشتیم به نام کوچه زرتشتیها. ما در اصفهان در کنار هم زندگی میکردیم. ازاینرو ما اصفهانیها نخستین مردمی هم هستیم که با تفکر غربی آشنا شدیم اما مثل سایر ایرانیانی که بعدها با این تفکرات روبرو شدند، بیش از آنکه مجذوب فکر غربی شویم، شیوه ظاهر زندگی مردم غرب را گرفتیم و بیشتر به دنبال تمدنشان رفتیم تا فرهنگشان. حالآنکه غرب یعنی مدرنیته، یعنی انسان نو.
کپلر، کپرنیک و کسان دیگری بودند که انسان نو را متولد کردند؛ یعنی انسان بورژوا را. ما اصفهانیها نخستین کسانی هستیم که با این تعاریف جدید آشنا شدیم. در اروپا در قرن چهاردهم و پانزدهم طبقهای به نام طبقه متوسط پیدا شد و این طبقه تعریف جدیدی برای جهان داشت. مشکل ما این است که این تعریف جدید را برای دنیا نداریم و به تعریفهای گذشتگانمان چسبیدهایم و آن تعریفهای گذشتگانمان دیگر به درد نمیخورد.
اینکه میگویم ما ایرانیان نخستین بار با طبقه متوسط در اصفهان آشنا شدیم به این معنا نیست که این طبقه متوسط از ۴۰۰ سال پیش تاکنون در این شهر دوام و قوامیافته است. بلکه باید گفت طبقه متوسط سرِ زا رفت؛ گو اینکه شکلگرفته بود. آن موقع بیشترین مردم اصفهان به هندوستان رفتند، به این دلیل که هندوستان آن زمان تحت سلطه انگلیسها بود. کتاب نصرآبادی را بخوانید و ببینید که ۹۰ درصد از ایرانیان که برای کار تجارت به هندوستان رفتند، از اصفهان بودند. یکی از اینها میرزا جعفرجولا بود که یادگارش در میدان کهنه دردشت مسجدی است به نام حاج محمدجعفر که واقعا دیوانه کننده و زیباست.
بنابراین غربزدگی ما هم از همان زمان صفویه شروع شد و نخستین شهری که غربزده شد، اصفهان بود. به این دلیل که اصفهان پایتخت صفویه بود. آن موقع هر چیز قشنگ و تمیزی را میگفتند فرنگی؛ عروسک فرنگی، کلاهفرنگی. ما اصفهانیها برای نخستین بار با این مطالب آشنا شدیم. اینها زیربنای اصفهان نوین است؛ یعنی اصفهان قبل از صفویه یک اصفهان دیگری است. تاریخ معاصرمان از زمان صفویه شروع میشود و گرچه در زمان سلسله صفوی هم تا حدودی خوب پیش رفت اما با سقوط اصفهان به دست محمود افغان همهچیز خراب شد.
از همین زمان که با غرب آشنا شدیم اما عقبافتادگی ما هم کلید خورد. نه اینکه غرب عامل عقبافتادگی ما شد. من این حرف شیخ فضلالله نوری را نمیزنم و آن را قبول هم ندارم، بلکه میخواهم بگویم عقبافتادگی ما از وقتی شروع شد که با غرب آشنا شدیم، اما غرب را نشناختیم، فکر کردیم غرب عبارت است از کراوات، عینک، کتوشلوار و اینها که بستهبندی کردند و برایمان آوردند.
بههرحال اینها صحبت از ریشههاست که درباره اصفهانی بودن میکنم تا بعد به دنبال آن به مسئولیت اصفهانی بودن برسیم. بنابراین اینها را میگویم که بدانیم اگر ما این راهها را پشت سر گذاشتیم، معجزهای اتفاق نیفتاد. در تاریخ، ما معجزه نداریم. ما از این طریق بود که با تفکر جدید بورژوایی آشنا شدیم. اصفهان و تبریز برای نخستین بار در ایران شهرنشینی را مزه مزه کردند.
اصفهان پیش از صفویه را در زندگی شهری اصفهان چطور میبینید؟
در طول تاریخش بیشترین قتلعامها و کشتهها را داده است. در کتاب زبده التواریخ راجع به یک جنگ میان آققویونلوها با یکی از امرای تیموری در اصفهان مینویسند؛ رودخانه زایندهرود با تمام خروشی که دارد از طهارت افتاد.
دیدن این وقایع در روح ما اصفهانیها اثر کرده و ما یادمان نمیرود که اینها در روح ما حکشده است. جناب بیهقی مینویسد تاریخ ایران در نوشتهها نیست و در خفایا و زوایا است؛ یعنی در پس پشت علت. اینکه ما اصفهانیها دو سه رو داریم، آموزهای است که تاریخ به ما یاد داده است و این است که اصفهانیها عمق دارند. البته آن اصفهانی که در نظر من است؛ آن اصفهانی دیگر امروز وجود ندارد، آن اصفهانی که بیشترین تقیه را داشت؛ مانند زنان امروز که ۷، ۸ نوع حجاب دارند، آن اصفهانی به این زودی خودش را ظاهر نمیکرد، چون از گذشته دردناکش آموخته بود. مگر محمود افغان چه کسی بود؟ وقتی مردم اصفهان دیده بودند محمود افغان که کسی مثل ملاعمر رئیس امروزی طالبان یا بنلادن بود آمد و شاه سلطان حسین، شاه مردان، کلب آستان علی با آن وضع تاج پادشاهی ایران که ایرانیان چنین مقامی را الهی میدانستند، از سر برداشت و بر سر او گذاشت؛ اینها در مردم اصفهان اثر کرد. اینکه میگویم ما اصفهانیها پیچیدگیهایی داریم، این پیچیدگیها الزاما تمامش هم بد نیست. ما مجبور بودیم برای بقاء اینها را داشته باشیم.
از تاریخش، اصفهان از آن دسته شهرهایی است که با طبیعتش نیز عجین است. چه خصلتهایی از اصفهانیها را وامدار این جنبه اقلیمی شهر میدانید؟
سفرنامهنویسان نوشته بودند اصفهان شهری بزرگتر از آمستردام و لاهه است. طبق گفتههای خود سفرنامهنویسان تا زمان صفویه لندن جلوتر از اصفهان نبود؛ اما میخواهم بگویم اصفهان فقط معماریاش مهم نبود. من وقتی شاگرد دبیرستان هراتی بودم از خانهام میآمدم، از دروازه دولت، چهلستون و میدان شاه رد میشدم، از کنار سیوسهپل میرفتم مدرسه هراتی و رودخانه پر آب بود. مسیر را تا وقتیکه رودخانه زایندهرود آب داشت تا پل چوبی میرفتم. هرگاه که غم داشتم به یاد وقتیکه شاگرد دبیرستان هراتی بودم برای اینکه دوباره شادمانیام را بازیابم به آن مسیر میرفتم.
اصفهانی آن بود که به کنار بیشهزاران زایندهرود میرفت و زایندهرود هم آب داشت؛ اما به قول محمد حقوقی نگویید زایندهرود خشکید؛ بگویید آن را خشکاندند. خیلی تفاوت دارد اینکه زایندهرود خشکید بااینکه زایندهرود را خشکاندند. میهمانان و مسافرانی که میآیند، درمییابند که این اصفهان دیگر آن اصفهان قدیم نیست و ما اصفهانیها دیگر آن اصفهانیهای قبل نیستیم. بنابراین نخستین ضربه به اصفهانی بودن که به دنبال یک تعریف کلی از آن هستیم، خورد. ضربه این است که زایندهرود را از اصفهان گرفتند.
یادم میآید بچهای کوچک بودم و در تاکسی نشسته بودم. راننده تاکسی یک کاست از تاج گذاشت تا بخواند، کاست خراب بود و یک جوان آنجا بود و گفت مدتی است که دلم میخواست صدای تاج را بشنوم اما هیچوقت آن را خوب نشنیدم. آقایی کنارم بود و گفت میخواهید من بخوانم؟ گفت، شما؟ مرد گفت من تاج هستم و تاج که ازقضا خودش مسافر تاکسی بود و ما او را از نزدیک نمیشناختیم شروع به آواز خواندن کرد. اینها مردمی بودند و این مردمی بودن در این معنا یکی از ویژگیهای اصفهانیها بود.
هیچ کجای دیگر، این تعابیر را راجع به اصفهانی بودن نمیشنوید. اینکه میگویید مسئولیت اصفهانی بودن یعنی چه، باید بگویم، مسئولیت اصفهانی بودن یعنی به زمان زیستن، بهروز بودن. این بهروز بودن هم از زمان صفویه شروع شد اما داستان فتنه افغان سبب شد این اصفهان ۲۰۰ سال در فراموشی برود و در پی آن فراموشی هم به خاموشی انجامید و بعدازآن بود که باز در زمان مشروطیت منهای تهران، دو شهر دیگری که در مشروطیت نقش ایفا کردند، اصفهان و تبریز بودند. ما اصفهانیها در مشروطیت نقش داریم، سید جمال واعظ پدر محمدعلی جمالزاده که در باغ شاه اعدامش کردند، اصفهانی بود و بسیاری از کسانی که در استبداد صغیر کشته شدند از اصفهان بودند. حاج امینالضرب که عمده خرج مشروطیت را میداد اصفهانی بود. اینها را نمیتوان نادیده گرفت. اینکه بعدها مشروطیت از مسیر خودش جدا شد بحث دیگری است اما ما در مشروطیت شرکت داشتیم، در ایجاد تاریخ معاصر ایران که صفویه باشد، سهم ایفا کردیم. درست است که خطبه شیعه را شاهاسماعیل طی ۹۰۷ هجری قمری در تبریز خواند اما صفویه در اصفهان صفویه شد. چرا اصفهان؟ عوارض طبیعی قشنگ داشت و بعد هرچه آدم مهم بود به پایتخت میآمد.
اینجا صحبت از اصفهانی بودن فقط داشتن لهجه اصفهانی نیست. اصفهانی را خیلیها به لهجهاش میشناسند اما آن اصفهانی که در نظر من است در نگاه اصفهانی است. ویژگی عمده در نگاه اصفهانی «رواداری» بوده است. در شهر ما سالانه چهبسا ممکن است صدها هزار نفر از خارج بیایند. کما اینکه در زمان صفویه نیز در زیر دروازه قیصریه اصفهان ۱۳ ملیت در بازار کار میکردند. بالای قیصریه اصفهان دو تصویر است یکی تصویر جنگ ایران با ازبکان و تصویر دیگر یک جلسه فرنگی است. یعنی خانوادهای اروپایی که زن و مرد نشستهاند، بالباس فرنگی و احتمالا در حال نوشیدن و گپ وگفت!
وقتی ما اصفهانیها این نقاشیهای فرنگی را میدیدیم، این تأثیری میگذاشته که حالا فیلمها و تصاویر تلویزیونی میگذارند. آن زمان این نقاشیهای بسیار جالبی بود. همین نقاشی را کسی به نام فان هاسلت هلندی کشیده است. این تصاویری که بالای قیصریه بوده است روی مردم تأثیر میگذاشت.
میتوان برای اصفهان عصر صفوی، که از بزرگترین و مهمترین شهرهای آن زمان جهان بود و ملیتهای مختلفی در آن در تعامل بودند و تجارت دست بالا را داشت و مردم در یک رواداری مذهبی در کنار هم زندگی میکردند، اعتباری قائل شد که در ایجاد جهان مدرن سهم داشته است؟ آیا ما در مدرنیسمی که از اوایل قرن هفدهم در حال شکل گرفتن بود، مشارکت داشتیم؟
چرا این فکر در سر شما پیدا شد که ما چه سهمی در مدرنیته داشتیم؟ اصلا ما حق طرح چنین سؤالی را نداریم. ما باید بپرسیم چه سهمی در ویرانی مدرنیته داشتهایم؟ برای اینکه ما چیزی به نام تحول تاریخ نداریم، حتی ما در برابر شریعت، طریقت را درست کردیم خیلی هم به آن مینازیم. ما بزرگتر از مولوی و شیخ عطار که نداریم اما کتاب شیخ عطار؛ تذکره اولیا را که میخوانید خندهتان میگیرد.
مشکل ما این است که در دل اندیشههایی که داریم، نرفتهایم. مدام گفتهایم آقای کیوان خیلی مهم است، ولی باید شما با آقای کیوان سفر کنید و ببینید او هم آدمی است مانند دیگر آدمها و فرقی با دیگران ندارد. مشکل ما این است که ما ذهنمان پر از تابو است. ما در درجه نخست باید جسارت گذشتن از حدومرزهای ذهنی خود را میداشتیم تا به مدرنیته برسیم. ولی حاضر نیستیم از این تابوهای ذهنی عبور کنیم. حتی در دورههایی از تاریخ معاصر که فرصت آزاداندیشی را داشتیم، جوانان ما به بیراهه رفتند.
ما اصلا قالب ذهنمان مدرنیته نیست. زمانی دیدم شکوفههای درخت وسط خانهخراب است، آنها را چیدیم. سال بعد دوباره دیدم شکوفههایش خراب است گفتم تنه را میبرم. بعد دوباره دیدیم بازهم جوانهها خراب درآمد، بعد درخت را از ریشه درآوردم و درخت دیگری کاشتم. بازهم آن درخت شکوفههایش خراب شد و تازه فهمیدم مشکل از خاک است.
ما مدرنیته خراب کن هستیم، ما در تخریب استاد هستیم. ما پارلمان و مجلس شورا را در زمان محمدعلی شاه آوردیم اما چهکار کردیم، دانشگاه را چه کردیم، موبایل را آوردیم و ببینید چه بلایی سر موبایل آوردیم. بیشتر اختلافاتی که بین افراد در زندگی زناشویی وجود دارد از همین موبایلها سرچشمه میگیرد.
ما به قول بیهقی «ملت نصف و نیمه» هستیم و تا آخر راه نمیرویم. چرا نصف و نیمه؟ علت جامعهشناسانه دارد؛ برای اینکه اگر بخواهم همه خودمان را نشان بدهم او فرار میکند و میرود. مجبور هستیم آرامآرام چیزهایی بگوییم تا با ادبیات آشنایش کنیم. مثل این است که شما در کویرلوت بروید و بخواهید آنجا پرتقال بکارید؛ ما قالب مدرنیته را نداریم.
در زمان صفویه ما تالرنس و رواداری پیدا کردیم، این رواداری مال قبل هم بوده است، به خاطر اینکه اصفهان چندین بار پایتخت ایران بوده است و متأسفانه جایی که پادشاه بوده است جامعه دوقطبی میشده؛ یعنی پولورایز میشده و عدهای به قدرت میچسبیدند و عدهای در برابر قدرت میایستادند. آدمها در شهرهای دیگری، غیرازآنکه قدرت حاکم و پادشاه در آن باشد؛ در یک سطح هستند. علت اینکه اصفهان دچار چنین تحولات عظیمی میشود آن است که چندین دوره پایتخت بوده است؛ اما اینکه بگوییم اصفهان سهمی در مدرنیته دارد اصلا اینطور نیست. ما موانع آزاداندیشی داریم.
من یک مقطع کوتاه در زمان شاهعباس بود. نه یکروند ادامهدار ۵۰۰ ساله. از نگاه من، که البته پافشاریای همروی آن ندارم، در طراحی اصفهان صفوی و مفاهیمی که برای مثال در طرحریزی چهارباغ بوده نوعی مأموریت اجتماعی نو و نوگرایی را میبینیم که در راستای همان مباحث رواداری است.
نقشجهان و غیره... اینها یک مقوله است و تفکر هم مسئلهای دیگر. در اول صحبتهایم گفتم. آندره مالرو در کتاب ضد خاطرات، اصفهان و ونیز را مقایسه میکند، میخواستم تو را از این مسئله به دربیاورم که از اساس در شکل شهرسازی تنها چیزی که ما از امپراتوری رم شرقی گرفتیم، قیصریه بود که نام اصلیاش قیصاریه است و منصوب به قیصر.
وقتی ما ازنظر شهرسازی صحبت میکنیم، باید گفت ایده اصفهان را شاهعباس از هرات گرفت. من منتقد کسانی هستم که میگویند مکتب اصفهان. ما مکتب اصفهان نداریم. شاهعباس ۱۸ سال در هرات بود و بعد از هرات به قزوین رفت. با خودش از هرات آدمهایی مانند استاد بهزاد که آدمبزرگ و نقاش برجستهای بود را آورد. میدانید که ما اجازه پرتره ساختن و مجسمهسازی نداشتیم. اینها کاری به مدرنیته ندارند.
هرات که شهری استثنایی بود. هرات هم چهارباغ دارد و هم مسجد جامع. شاهعباس تصوری از هرات داشته و میخواسته این تصور را در ایران پیاده کند. جستجو کردند و متوجه شدند هیچ کجا بهتر از اصفهان نیست؛ اما اصفهانی که شاهعباس آمد شهری بود که ۶۰ هزار نفر جمعیت داشت، عمده جمعیتش در قتلعامها کشتهشده بودند، اما رودخانهاش آب داشت. ازاینرو به اصفهان اگر نتواند رودخانهاش را احیا کند، که چنین هم از ظواهر امر برمیآید، امیدی نیست.
این است که معماری اصفهان مال هرات شرقی است. فقط قیصریه از معماری غرب است ولی همان موقع سفیری به نام موسیبیگ داریم که شاهعباس او را به هلند فرستاد، سفیر دیگری هم به ونیز رفت. هرچه ابریشم بود را اینها میفروختند و همانجا خرج عیاشی میکردند و به قول عالمآرای عباسی به دنبال لولیوشان قشنگ فرنگ بودند؛ اما این آقایان سفرا یک کلمه از غرب برای ما نیاوردند. درحالیکه کمپفر، تاورنیه و دیگرانی که از غرب به ایران میآمدند تا کوچهپسکوچههای اندیشه و زندگی ما را میدانستند. در زمان فتحعلی شاه، او سفیر ایران در استانبول را به انگلستان میفرستد. با این دستور که برو ببین لندن پایتخت انگلستان است و یا انگلستان پایتخت لندن؟ بعد هم ببین آنها چند ایل هستند و ببین آیا میتوانی مسلمانشان کنی؟ درحالیکه همان موقع ناپلئون برای او نامهای نوشته و شناختی که ناپلئون از نادر به دست میدهد ما ایرانیها از نادر نداریم. ما تا انسانها را زمینی نکنیم و از آنها تقدس زدایی نکنیم نمیتوانیم بهجایی برسیم.
این پرسش شما که میگویید ما چه سهمی در مدرنیته داشتیم از اساس اشتباه است. شاهعباس آمد تجار تبریزی را به اصفهان آورد. چرا تبریز؟ چون تبریز نزدیک حلب بود و آنها با تاجران حلب، کار میکردند و حلب، آن زمان مرکز تجارت جهان مانند نیویورک امروز بود. محله عباسآباد اصفهان نام دیگرش تبریزآباد است، یا تبریز نو. میبینیم که کوچههای این محله، مثل آذر و اردیبهشت و تاج، همچون کوچههای جلفا صاف است، پیچوخم ندارد. اینها نشانه طبقه متوسط است. تبریزیها فکرشان فکر اقتصادی است، طبقه متوسط هستند. این است که الآن تنها محلات تاریخی اصفهان که کوچههایش صاف است عباسآباد و جلفا است. برعکس جوباره که مثلا کوچه ۱۱ پیچ دارد. این نوع از شهرسازی، ذوق و شوق طبقه متوسط است. طبقه متوسط نمیآید دژ یا قلعه بسازد.
ما تنها قدمهایی که در مدرنیزاسیون برداشتیم، در دوره رضاشاه بود. در آن دوره بود که دانشگاه و وزارتخانه درست کردیم، یا دادگستری راه انداختیم. ما نیاز به نهادسازی داریم نه حزبسازی. ما نهاد میخواهیم. دانشگاه یکنهاد است؛ نه خود ساختمان دانشگاه، بلکه تفکر دانشگاهی مهم است. درواقع فکر کردن، نطفه اصلی مدرنیته است. من از شما دعوت میکنم که شاگردی کنید، همچنانکه من در این سن ۷۸ سالگی هنوز کار میکنم، مطالعه میکنم و هنوز به خودم انتقاد دارم.
بههرحال من اینجا اندکی از تجاربم را گفتم و منظورم این نیست که مثل من فکر کنید. من متعلق به زمانه دیگری هستم، نه این زمانه اینترنت و تلفنهای هوشمند، که در این دنیا من بیسواد محسوب میشوم! وقتی من لیسانسم را گرفتم و برای تدریس به بندرعباس رفتم، نخستین لیسانسی بودم که به اداره فرهنگ بندرعباس رفته بود. زمان مرحوم دکتر هنرفر، دانشکده تاریخ دانشگاه اصفهان هر ۱۰ سال به ۱۰ سال، فقط یک فارغالتحصیل دکترای تاریخ بیرون میداد؛ اما الآن بلایی بر سر دانشگاههای ما آوردهاند که در خبرها خواندم ۱۰۰ هزار نفر با مدرک دکترا در ایران بیکار هستند! این انسان است که تحقیر میشود.
من به خیلی از دانشجویانم میگفتم بعد از لیسانس بروند به همان مشاغل خانوادگیشان ازجمله کشاورزی ادامه دهند. خب گوش نمیدادند و حالا با دکترا برگشتهاند سرِ زمین و آبیاری میکنند و مثلا سرِ زمین به آنها میگویند که آقای دکتر، واره را ببند! (با خنده.) مارکس در کتابی به نام هجدهم برومر لوئی بناپارت میگوید: «هگل درجایی گفته همه رویدادها و شخصیتها در تاریخ، گویی دو بار رخ میدهند، اما وی فراموش میکند که اضافه کند: نخست بهصورت تراژدی، بار دوم بهصورت کمدی.» مثلا جنگهای رسولالله جدی و تراژیک بوده اما بعدها محمود افغان یا صدام حسین به نام اسلام میخواهند اسلام را در کاخ کرملین ببرند، این میشود، کمدی.
مسئله دیگر که باید به آن توجه داشته باشیم، دیالکتیک است که هر امری با ضد خودش متولد میشود. من از گذشته اصفهان کمی صحبت کردم ولی اصفهان آینده چه خواهد شد، مبحث دیگری است و بر ما پوشیده.
نظر شما