به گزارش خبرنگار ایمنا، در آبی رنگ خانه پدری شهید باز می شود، حجم انبوهی از افراد که برای عرض تسلیت آمده اند، در این خانه کوچک حضور دارند و صدای گریه و ناله چند زن در اتاق بلند است، حمیدرضا، برادر امید می گوید «صدای ناله مادرم و همسر برادرم است که از صبح با کسی صحبت نکردهاند و چیزی نخوردهاند.»
مادر و خواهر امید توانایی صحبت ندارند، اما پدرش که از صبح با در آغوش گرفتن تابوت پیکر فرزندش قدری آرام تر شده است می تواند صحبت کند و در مورد شهیدش حرف بزند، بردار شهید هم مدام به اتاق های خانه سر میزند، بی آنکه خودش بداند انگار چیزی گم کرده است و به دنبال گم کرده اش میگردد.
پدر شهید روی صندلی چوبی قدیمی کنار حیاط می نشیند و یک الحمدالله می گوید و کودک سه ساله امید را روی پاهایش می نشاند، عینک ته استکانی اش را بر می دارد و شیشه هایش را با آستر لباسش پاک می کند تا بهتر ببیند.
حاج حسینعلی پدر شهید امید اکبری که اکنون در محله معروف به «پدر شهید» شده است از سال تولد آقا امیدش میگوید، انگار شرح حال یک انسان زنده را توصیف می کند: دوم دی سال ۶۸ بود که توی بیمارستان مهرگان به دنیا آمد و به خاطر اینکه مادرم علاقه زیادی به اسم امید داشت، اسم پسرمان را امید گذاشتیم.
دست روی زانو های فرزند سه ساله این شهید که نمی داند چرا پدر امروز به خانه نیامده، می گذارد و ادامه می دهد: حدودا هشت سال پیش بود که امید مثل هر روز پس از نماز ظهر به خانه آمد، اما این بار هیجان داشت از او علت را جویا شدم و گفت که می خواهد وارد سپاه شود و مادرش که از ذوق در پوست خود نمی گنجید بلافاصله با بوی اسفند خانه را عطرآگین کرد.
او می گوید: در سپاه که استخدام شد برای برگزاری یک روضه در دهه فاطمیه به نزد من آمد و اجازه خواست تا خانه را با کمک بچههای مسجد برای این کار آماده کند و من و مادرش هم بلافاصله استقبال کردیم، چند روزی گذشت، اما خبری از بچه های مسجد که قرار بود بیایند و منزل را برای برگزاری روضه آماده کنند نشد! به امید گفتم امید جان مشکلی هست با صدای مظلومانه اش آرام در گوشم و بدون آنکه مادرش بفهمد گفت: نمی توانم هزینه روضه را بدهم پول زیادی جمع نکرده ام.
پدر شهید ادامه می دهد: آن زمان از این کارت های عابر که با آن پول دریافت می کردند، نیامده بود و من دفترچه حسابم را به امید دادم تا صبح روز بعد برای گرفتن پول به بانک برود.
در همین حین بردار شهید می آید تا کنار پدر بشیند و به فرزند برادرش محبت کند، پدربزرگ که حالا وظیفه سنگینی در قبال این تنها نوه خود پیدا کرده است دست بچه را می بوسد و او را روی پاهای عمویش می نشاند و ادامه می دهد: علاقه امید به من و مادرش باعث می شد تا همیشه با ما با احترام و ادب رفتار کند و نه تنها خودش به ما احترام می گذاشت، بلکه به برادرش هم توصیه می کرد که مبادا پدر و مادر از دست ما رنجیده شوند، همیشه با بچه های فامیل بازی می کرد و بچه ها با دیدنش متوجه می شدند که یک بازی دیگر با عمو امید به زودی آغاز می شود.
این را که می گوید صدایش تغییر می کند و نگاهی به فرزند سه ساله شهید می اندازد، بغضش می ترکد و دیگر نمی تواند حرف بزند. حمیدرضا صحبت های پدر را ادامه می دهد: خاطرات امید پدر را می کشد؛ امید خاطره ساز لحظه های زندگی پدر و مادرم بود و حتی یکبار هم نشد که پدر و مادرم از او گلایه ای داشته باشند و در طی سال های زندگی با همسرش هم هیچ آزردگی خاطری برای همسرش به وجود نیاورد.
پدر شهید بلند بلند گریه می کند، انگار گریه اش از چشم ها نیست، انگار صدای گریهاش نه از دهان که از قلبش بیرون می آید؛ شانههایش تکان می خورد و صدای گریه بلندش باعث تامل حضار و بلندتر شدن صدای ناله هایی می شود که از اتاق می آمد.
این محله که روزی پاتوق شهید و رفقایش برای هیئت گرفتن بود، اکنون تبدیل به جایگاه عکسهای مختلف شهید در گوشه گوشه آن شده است؛ در جای جای کوچه رفقای شهید نشسته اند و انگار هنوز نفهمیده اند که چه شده! نمی خواهند بپذیرند امید که روزی برای آنها در هیئت مداحی می کرده، دیگر در بین آنها نیست، شاید رسم شهادت همین است، شهدا نمی روند، بلکه پرواز می کنند.
گزارش از: سپهر زارع – خبرنگار ایمنا
نظر شما