به گزارش خبرنگار ایمنا، در دل شاخ و برگهای درختان چنار و نارون، نوای دلنواز فلوت مرد میانسالی که روبروی آمادگاه، "به اصفهان رو" را مینوازد با صدای خنده دختران جوانی که دور نیمکت گرد وسط چهارباغ حلقه زدهاند، در میآمیزد و به آسمان ابری شهر میرسد.
ردیفی از درختان چنار روبروی مدرسه چهارباغ، در آرامش به سکوت تاریخی این مکان گوش میدهند و پسران جوانی، مقابل آن با اسکیت هنرنمایی میکنند. سرمای پاییز، بالاخره مقاومت درختان قدیمی خیابان را هم شکست داده و یک نسیم خنک، چند برگ زرد دیگر را بر زمین میریزد.
رفتگر نارنجیپوش، با جارویش برگها را به آرامی جابجا میکند و به کنار پیاده راه میراند. در همین حوالی، ساختمان قدیمی بیمه توجه توریستهای جوانی را جلب میکند که با وجود سردی هوا، تیشرت پوشیدهاند و کمی دورتر، گروهی از گردشگران فرانسوی پس از شنیدن صحبتهای راهنما، وارد بازار تاریخی هنر میشوند.
چکیدن چند قطره از آسمان، اگرچه اسکیتبازها را به زیر سقف کوچک ورودی مدرسه چهارباغ میراند، اما زوج جوانی را که از همان نزدیکی میگذرند، اغوا میکند که سیگار به گوشه لب بگیرند تا به خیال خود، از نم نم باران بیشتر لذت ببرند.
اینجا در هیاهوی سرشار از آرامش چهارباغ، زیر بارش قطرات ریز باران پاییزی و لا به لای صحبتها و خندههای رهگذران، گویا شهر زنده است و از میان نگاههای عابران نفس میکشد. عابرانی که حالا بسیاری از آنها ترجیح میدهند به جای نگاه کردن به اجناس گران قیمت پشت ویترینهای پر زرق و برق فروشگاهها، با آرامش روی سنگفرشهای پیادهراه قدم بزنند.
کمی دورتر از مدرسه چهارباغ، صدای چند پسر جوان به گوش میرسد که روبروی سرای هشت بهشت، دور مجسمه شیخ بهایی به گپ زدن نشستهاند و حالا در تاریکی وسط بلوار، هر چقدر هم نزدیک شوی، صدایشان رساتر از روشنایی چهرههایشان است.
اگرچه شب از راه رسیده، اما آسمان ابری اصفهان تیره و تار نیست. از روبروی شیخ بهایی، دختر و پسر جوانی، خندان و دست در دست هم، زیر باران شروع به دویدن میکنند و زمانی که از مقابل میز چتردار یک کافی شاپ میگذرند، مادر و دختر خانواده سه نفرهای که سر میز نشستهاند، با چشمهایشان آن دو را دنبال میکنند و کمی که دور میشوند هر دو لبخند میزنند.
اطراف میزهای کافیشاپها و فستفودها که در پیادهراه چیدهاند هم با شروع باران، درست مثل باقی قسمتهای خیابان، خلوتتر و دنجتر شده است. از همین موضوع، مادری استفاده میکند که دختر خردسالش را روی میز مینشاند و از او که لباسهای قرمزش با رنگ میزی که رویش نشسته مو نمیزند، عکس میگیرد.
با کمی قدم زدن در پیادهراه آرام و خیس چهارباغ، به شلوغی و همهمه مقابل سینما فلسطین میرسید. رفتار دوگانه جمعیتی که از سینما خارج میشوند هم جالب توجه است؛ تعدادی از آنها لبخندی سرشار از رضایت به لب دارند و به پیادهراه میآیند، اما بیشتر مردم، به زیر سقف و سایهبان فروشگاهها فرار میکنند.
دو مرد جوان، دوچرخههای خود را که مقابل سینما قفل کرده بودند، سوار میشوند و به سمت دروازه دولت رکاب میزنند. کمی جلوتر، یکی از آنها سرعتش را کمتر میکند تا به مرد میانسالی که لیوان چای به دست دارد برخورد نکند. اگرچه دیگر باران نمیبارد، اما در این سرمای پاییزی میتوان از دکه روزنامه فروشی هم نوشیدنی گرم خرید و مثل این مرد، روی نیمکتهای گرد میان چهارباغ، به نوشیدن آن نشست.
از زمان پیادهراه شدن چهارباغ، هنوز زیر نیمکتهای مشهور وسط بلوار با سنگ ریزه پوشیده شده است و بالای نیمکتها هم چراغی نیست، اما حتی این هم باعث نمیشود که دختر جوان روی نیمکت ننشیند و در تاریکی، چند خطی از کتابی را که به تازگی از فرهنگسرای ابتدای خیابان خریده، نخواند.
اینجا، ابتدای پیادهراه از سوی دروازه دولت، جایی است که صدای بوق و بوی دود خودروها به چهارباغ نزدیکتر است. عرض خیابان را با راهبندهایی برای جلوگیری از ورود وسایل نقلیه به چهارباغ، بستهاند اما باز هم مانعی برای تلاش سخت موتورسواری برای عبور دادن موتور خود از روی موانع نمیشود و در نهایت، صدای گاز دادن موتورش، آرامش پیادهراه را به هم میزند.
چهارباغ از سمت انقلاب اما کمی شلوغتر است و پیادهراه آن حوالی هم هنوز راه زیادی تا آماده شدن دارد. زوج جوانی که به دیوار ورودی ایستگاه مترو کنار سیدعلیخان تکیه دادهاند، حرفهای خود را در گوش هم زمزمه میکنند و پسر، دود سیگارش را تماشا میکند که به آرامی در هوا محو میشود.
روبروی شلوغی پردیس سینما چهارباغ و کنار مردمی که مشغول تماشای پوستر فیلمها روی صفحه بزرگ و نورانی ساختمان پردیس هستند، مرد میانسالی، با صدای بلند برای کودکی که دستش را گرفته است، از روزهای قدیم چهارباغ و پیشینه این خیابان کهن میگوید.
آنطرف خیابان، روبروی سینما و در ورودی ایستگاه مترویی که هنوز آماده نیست، پیرمردی نشسته بر گونی خالی برنج، با لباسهای ژنده و صدای خفیف و نالان، دستش را به سوی عابران دراز کرده اما کمتر کسی به او توجه میکند.
با گذشتن ساعت از ۱۰ شب، جز در حوالی سینماها و بعضی رستورانها، سراسر چهارباغ خلوتتر از همیشه است. آنقدر خلوت که تنها فروشنده یک بوتیک بزرگ از فروشگاهش بیرون میآید و روبروی بازار عالی قاپو به تماشای پیرمردی میایستد که هنرمندانه آرشه را بر سیمهای کمانچه میرقصاند و سوز ساز، زیر سقف بازار انعکاس مییابد.
در کمتر از دو دقیقه، از میان خرابیهایی که هنوز در بخشهایی از بدنه غربی پیادهراه، مزاحم عابران چهارباغ است و از کنار چند پسر جوان که بر قطعه سنگهای روی هم چیده شده نشستهاند و گپ میزنند، دوباره به آمادگاه میرسید. جایی که این موقع از شب، دیگر نه مرد میانسال فلوت مینوازد و نه دختران جوان دور نیمکت نشسته و قهقهه سر میدهند.
شاید رهگذران همیشگی، خلوتی و آرامش چهارباغ را به شلوغ بودن و پرهیاهو شدن آن ترجیح بدهند، اما قطب گردشگری شبانه اصفهان، میتواند و باید توجه شهروندان و گردشگران بیشتری را به خود جلب کند. که آن هم به زودی و با زدوده شدن خاک از چهره خیابان و آنگاه، برگزاری برنامههای هنری و تفریحی، بدون شک اتفاق میافتد و آوازه چهارباغ، بلندتر از همیشه به گوش خواهد رسید.
گزارش از: علی فتحی، خبرنگار ایمنا
نظر شما