عشقی که به وداع منجر شد

ایستاده برای استقبال، مثل همان روزها که چشم به انتظار فرزندش یا خبری از او بود، محکم‌تر از همیشه؛ سر صحبت که باز می‌شود از سعادت پسرش می‌گوید و افتخاری که نصیبش شده، از همان ابتدا آخرین مکالماتی که با پسرش داشته را به یاد می‌آورد؛ مکالماتی از جنس وداع.

به گزارش ایمنا،  دری دو لنگه و کوچک در بن‌بستی باریک و در انتهای  بازارچه‌ای قدیمی، عکسی از شهید را تاج سر خود قرار داده است؛ عکس ساده است، اما داستانی را در دل خود جا داده است؛ داستانی که قرار است از زبان مادری محکم و استوار شنیده شود. زنجیره‌متنی که می‌خوانید حاصل چند ساعت مصاحبه با مادر شهید حسن حجاریان است؛ شهید دفاع مقدس که پس از سی و چند سال پیکرش به وطن بازمی‌گردد؛ مادر که زنی محکم و استوار است پس از شهادت فرزندش خود را وقف اسلام می‌داند؛ اکنون بخش اول از پنج بخش این مصاحبه را می‌خوانیم.

هفته پیش ناغافلکی در خونه رو زدند، در رو باز کردم، از اداره کل بودن، گفتم «بفرمایید؟» گفتند «ما فهمیدیم اینجا حسینیه شهید حجاریانه، اجازه می‌دید جلسه‌مونو بیاریم اینجا؟» گفتم «قابلتونو نداره، حسینیه من همینه، کوچیکه، اگه فکر می‌کنین جاتون میشه بفرمایید»؛ دلم می‌خواد عکس‌هاش رو نشونتون بدم؛ آقایونشون تا آخر سالن به این کوچیکی وایساده بودن و خانم‌ها هم اون آخر یعنی تو آشپزخونه، یهو دیدم طبقه پایین هم پره، از کمبود جا تو خونمون خجالت کشیدم، آخه به هوای اون روزها که حاج آقا هنوز بودن و جهیزیه می‌دادیم، پایین رو برای نوعروس‌ها جهیزیه چیده بودم، اما فرداش عذرخواهی کردم ازشون و گفتم «ببخشید شلوغ بودا،» گفتند «حاج خانوم خوشا به سعادت شهیدت؛ وقتی حاج آقا حسینی تو سالن بالا وایساد نماز، دیگه جا نبود، حاج آقا گواهی هم رفت پایین نماز جماعت برپا کرد؛ هم پایین نماز جماعت برگزار شد هم بالا؛ شما نگران نباشین، یه خانوما گفت که این وسیله‌ها جهیزیه است و بعد هم تندتند جا رو باز کرد و وایسادیم نماز.»

یه کم از این هندونه بخورید تا از بچه‌م براتون بگم، یه همرزماش آقای ربانی بود، می‌گفت شبی که صورتاشون نورانی شده بود دعا کمیل داشتیم، دعا که تمام شد حسن آقا غش کرده بود؛ هوشش آوردیم، دیدیم دستش رو گذاشته به پیشونیش و ناراحته، گفتیم «حسن آقا چته؟ انگار خیلی ناراحتی... »سرشو بالا کرد و گفت «امشب یه ذره برای مامانم ناراحتم؛ من شهید می‌شم مامان من چیکار می‌کنه...؟» بعد هم گفت «اگه با هم شهید شدیم که هیچ، اگه من شهید شدم و تو نشدی برو به مادر من بگو یه نوار خوندم گذاشتم پشت کتابخونه بذاره گوش کنه.»

سه ماه بعدش ربانی اومد سراغ ما و این خبر رو به ما داد؛ همون روز برای حسن آقا چهلم گرفته بودیم، خونه شلوغ بود، اتاقای اونور مردونه بود و اینور زنونه، من از تو اتاق زن‌ها دیدم ربانی با چند نفر دیگه وایسادن دارن حرف میزنن و می‌گن «مبادا برید نوار رو بذارید، باباش دوباره قلبش درد می‌گیره و مامانشم ناراحت میشه؛» وقتی دیدم دارن با هم جر و بحث می‌کنن رفتم دم اتاق مردونه گفتم «بیارید ببینیم چی بوده؛ یه چیزی مهمی بوده که قسم داده و گفته تا من شهید شدم برید بگید؛ پس برید بیارید؛» بابابش رفت از پشت کتابخونه نوار رو آورد؛ تا گذاشتن به جای اینکه شیون بکشم بالا سرش، می‌گفتم «مادر قربون تو بچه ۱۸ ساله برم؛ خوشا به سعادتت که بدنت رو برای اسلام دادی و مثل امام حسین (ع) سرت رو بریدن.»

خوشحال بودم از اینکه نوار رو گذاشته بود برامون؛ سوره والعصر رو خونده بود و گفته بود «من با میل و آگاهی خود هدفم را یافتم و برای رسیدن به این هدف مقدسم که راه انبیاء و اولیاء و ادامه دهنده راه شهدا می‌باشد به جبهه اعزام می‌شوم؛ با اینکه می‌دانم پدر و مادرم ناراحتند اما من برای کشتن بعثی‌ها و پیروزی اسلام می‌روم؛ در آخر به خواهرانم و پدر و مادرم بگویم که اول خودسازی کنید، هدفتان را پیدا کنید، بعد به دنبال هدفتان بروید؛ نصیحتی که دارم این است که امام را فراموش نکنید به خداوند بزرگ اگر امام نیامده بود اسلام حالا حالاها زنده نشده بود والسلام».

بنیاد وقتی فهمید گفت «نوار رو بدین به ما، چندتا کپی ازش می‌گیرم یکیشم میدیم به خودتون»، اما چند وقت طول کشید و هیچکی هیچی نگفت، چند روز از ماه رمضون گذشته بود رفتم گفتم «پس نوار حسن آقا چی شد؟ شما که گفتین چند تا ازش تکثیر می‌کنید و بهمون می‌دید،» یه کارتون بزرگ اونجا بود، گفت «خودتون تو این کارتون رو بگردید و بردارید من نمی‌دونم کجاست؛» تمام نوارها را زیر و رو کردم، اما نوار بچه‌م رو پیدا نکردم؛ اما بازم خدا با ما بود؛ هممون صدا رو کپی کرده بودیم تو موبایل‌هامون؛ صداش رو داشتیم اما می‌خواستیم نوارش رو هم داشته باشیم که اینطوری شد. 

ببینید این زونکن‌ها رو؛ آثار بچه‌م رو زدم تو این؛ وقتی شهید شد من خودم سواد نداشتم؛ وقتی فهمیدیم چه جوری شهید شده کمدش رو زدم به هم و دست خطش رو پیدا کردم؛ رئیس دانشگاه برای دیدنمون اومده بود می‌گفت «می‌دونی چی جمع کرده‌ای؟ جواهر جمع کرده‌ای، هم دست خطش خوب بوده، هم گفتارش و چیزهایی که گفته...»

به هر حال شبی که حمله داشتن صداش رو ضبط کرده بود؛ می‌گفت «ما صد نفر بودیم می‌رفتیم برای چذابه، باور کنید ۹۹ تاشون لیاقت داشتن، من درمانده وامانده، واماندم اینجا؛ اما ربانی بعدش برای ما تعریف کرد؛» می‌گفت «این‌ها اول مجروح شدن بعد اسیر شدن و وقتی تسلیم نشدن سرهاشون رو بریدن و تو گودال دفنشون کردن.»

اما ازش بی‌خبر بودیم؛ یه روز رفتیم نماز جمعه ۳۰ تا شهید آورده بودن از حمله بوستان؛ رفتیم تشییع و اشک ریختیم تا گلستان شهدا؛ البته اون روزها گلستان شهدا کوچیک بود و فقط خانواده شهید رو راه می‌دادن، ما هم برگشتیم؛ وقتی رسیدم خونه، باباش پرسید «چه خبر؟» گفتم «۳۰ تا شهید آورده بودن از بوستان چطور ما از حسن خبری نداریم؟» هنوز حرفم تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد باباش گوشی رو برداشت گفت «بیا گوشی رو بگیر باهاش حرف بزن؛» گرفتم گفتم «وای ننه الهی قربونت برم چرا ما رو بی‌خبر گذاشتی؟» گفت «وای مامان چته؟ انگار خیلی ناراحتی...؟» گفتم «آره امروز ۳۰ تا شهید داشتیم؛ من نگران توام...» گفت «خب ۳۰ تا شهید که چیزی نیست مامان؛ حمله بوستان بیش از اینها شهید داشتیم؛ از حمله بوستان یه سری دیگه هم شهید میارن دفعه بعدشم من رو میارن؛» همون موقع بدنم لرزید و گریه کردم و گفتم «خدا نیاره اون روز رو که تو رو بیارن؛ تو مگخ از ما سیری؟» گفت «نه مامان من با خدا دوستم؛» گفتم «قربونت برم تو از بچه‌گی با خدا دوست بودی؛» گفت «حالا عاشق خدا شدم؛» من که اون موقع نفهمیدم که داره با من وداع می‌کنه؛ گوشی رو دادم دست باباش؛ به باباش گفته بود «من دیگه نمی‌تونم برای شما نامه بدم و تلفن بزنم»...

ادامه دارد...

کد خبر 353758

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.