به گزارش ایمنا؛ جمعیت بسیاری آمدهاند تا مادری را بدرقه کنند که همچون او کم است؛ مادری که فرزندانی تربیت کرد که به نوبه خود جامعهای بودند، مصطفی برگزیدهای بود که خدایش او را نه تنها برای مادر که برای جامعه ذخیره کرد؛ طلبهای ولایتمدار، مصطفی شد و شهید؛ شهیدمصطفی ردانیپور که حالا مادرش به دیدار فرزند میرود؛ فرزندی که هیچگاه از محل عروج برنگشت.
مادر سالهای بسیاری را در بستر بیماری و رنج به سر میبرد، دوست داشت فرزندانش را دوباره ببیند اما دو پسرش که ثمره تربیت دامان او بودند را فدای اسلام و امامشان کرد؛ آنقدر هوای فرزندش را کرده بود که وصیت میکند پس از فوتش در همان محل یادبود مصطفی بیارامد؛ خواستهای که شاید بخشی از دلتنگی او را کاهش میداد.
از همان روزی که مصطفی دست همسرش را در دست مادرش گذاشت تا برای مادرش دختری کند، مادر دلتنگ فرزند میشود؛ مانند یک بسیجی به سوی منطقه عملیاتی والفجر ۲ میرفت؛ مدتی نگذشت که در محاصره دشمن قرار گرفتند؛ مصطفی زیر لب قرآن میخواند، دشمن بالای تپه را بسته بود، دستور عقبنشینی صادر میشود اما دشمن همچنان مقاومت مصطفی را میبیند؛ شاید دشمن از عقیده و قلب مصطفی باخبر بود «هرگز امام زمان (عج) را فراموش نکنید که او واسطه بین خالق و مخلوق است».
اما از هنگامی که گلولهای به جمجمه مصطفی برخورد میکند دیگر کسی او را نمیبیند؛ تپههای برهانی و منطقه عملیات را هر چه می گردند خبری از مصطفی نمییابند و تنها میدانند که او هم به جمع ستارگان پیوسته است؛ ستارگانی که میشود با آنها راه را پیدا کرد.
حالا مادرش پس از سالها فرزند خود را ملاقات میکند؛ مادری که از دامانش مصطفی به معراج رسید و میتوانست راه را به دیگر مادران نشان دهد؛ آنقدری که برخی علما اعتقاد داشتند در روزگار خود منحصر به فرد بود؛ آیا چنین مادری سزاوار بدرقهای باشکوه نیست؟ و آیا چنین شهیدپروری سزاوار همنشینی با شهدا آنهم فرزندش نیست که در کنار آنها به آغوش خدا نرود؟ چنان که مردم او را بر دستانشان بدرقه میکردند و راه منزل فرزندش را برای آرمیدن نشانش میدادند...
نظر شما