بشنوید از «پایی که جا ماند»

شنیدن روزگار اسارت آنقدر سخت است که شاید دشمن هم طاقت شنیدن آن را نداشته باشد، آنهم برای کسی که خود، شکنجه را به اسرا و در بندان روا می‌داشته است. «پایی که جا ماند» کتابی است که دل دشمن را هم به درد می‌آورد.

به گزارش ایمنا، «پایی که جا ماند» نام کتابی است به قلم سیدناصر حسینی‌پور که خاطرات دوران اسارت خود را در ذهن مخاطب به تصویر می‌کشد. او که در آخرین روزهای جنگ به اسارت عراقی‌ها در می‌آید. سیدناصر در زمان اسارتش، روزگاری که بر او گذشته است را به طور پنهانی بر کاغذی می‌نویسد و در عصایش پنهان می‌کند و پس از رهایی، موفق می‌شود نوشته‌های خود را به ایران بیاورد.

اما به تصویر کشیدن رنج‌های اسیرانی چون سیدناصر در این کتاب به ‌گونه‌ای است که رهبر معظم انقلاب در مورد آن، چنین می‌گوید «تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده‌ام که صحنه‌های اسارت مردان ما در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آن چنان‌که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد. این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهنده‌ای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را، و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را، جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم و دل خواننده می‌گذارد و او را مبهوت می‌کند. احساس خواننده از یک سو شگفتی و تحسین و احساس عزت است، و از سویی دیگر: غم و خشم و نفرت».

شاید یکی از چیزهایی که در این کتاب اهمیت دارد بیان شکنجه‌هایی چون کابل، باتوم، شلنگ و چوب خیزران، اسکان در توالت خیس و نجس، فروکردن سر درون توالت برای خوردن مدفوع، کندن ریش با انبر، خوابیدن روی زمین داغ، بیهوشی از تشنگی، بستن آب و مکیدن لوله خالی برای یک قطره آب، سوزاندن ابرو، سیلی زدن به گوش هم‌دیگر، قضای حاجت در داخل خوابگاه از شدت فشار وقتی که نمی‌گذارند بچه‌ها به دستشویی بروند، ادرار کردن روی سر بچه‌ها و...باشد. اما نکته جالب موضوع اینجاست که سید ناصر، نویسنده کتاب، پس از به قلم در آوردن خاطرات خود به عنوان «پایی که جا ماند»، کتاب را به گروهبانی عراقی به نام ولید، که سخت‌ترین شکنجه‌ها را به او روا داشت تقدیم کرد.

در بخشی از این کتاب که به زبان عربی و ترکی استانبولی ترجمه شده است می‌خوانیم:

«توان بچه‌ها تحلیل رفته بود و مهماتشان رو به اتمام بود. امکان ارسال مهمات و آذوقه به پد خندق غیر ممکن بود. تمام عقبه دست عراقی‌ها بود. بچه‌ها از تشنگی نا نداشتند. آب جزیره مجنون آشامیدنی نبود. حدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر تیراندازی بچه‌های خندق قطع شد. در آخرین لحظات بچه‌ها با سنگ و کلوخ با دشمن می‌جنگیدند! این آخرین فرصت و گلوله بچه‌های خندق بود. وقتی دشمن از خاکریزهای پد بالا می‌آمد بچه‌ها با سنگ، کلوخ و تکه بلوک جلوی دشمن می‌ایستادند. عراقی‌ها در طول جنگ کمتر با پرتاب سنگ و کلوخ از سوی رزمندگان ایرانی مواجه شده بودند. این کار بیشتر از لرها در جبهه سر می‌زد. آن‌ها که خیال می‌کردند نیروهای ایرانی به سمتشان نارنجک پرتاب می‌کنند، خودشان را از قایق توی آب‌های جزیره می‌انداختند...

باید به خودم می‌قبولاندم دارم اسیر می‌شوم. سعی کردم همان لحظه از تمام دلبستگی‌هایم دل بکنم... همه تعلقات و دلبستی‌هایم جلویم رژه می‌رفت. از دنیا فقط یک دوچرخه 28 داشتم... برای اینکه راحت‌تر جان دهم باید از دلبستگی‌هایم دل می‌کندم. از پدرم، خانواده‌ام، خودم، دوچرخه‌ام...

یا سربازجوی مسن‌ که تا آخر بازجویی احترامم را داشت، گفت:

- چه آرزویی داری، آرزو داری آزاد بشی؟

دلم می‌خواست بهش بگویم من الان تنها آروزیی که دارم این است که شما اجازه بدید این پارچ شربت پرتقال روی میز را سر بکشم! خدایی در یک لحظه خواستم همین را بگویم».

کد خبر 345622

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.