به گزارش ایمنا، هر چند فیلمهای کلاسیک سینمای آمریکا را به عنوان دوران طلایی آن میشناسند، اما هالیوود در همه دوره ها در راستای تعمیق نوعی از باور اوتوپیایی از این سرزمینِ بر فراز تپه( لقبی که آمریکاییها به کشورشان دادهاند) عمل کرده است.
ژان بودریار در کتاب سفرنامه گونه خود به اسم « آمریکا» در این باره که ایالات متحده، در اذهان مردم جهان به طور متفاوت نسبت به آنچه واقعا وجود دارد بازنمایی شده است، سخن میگوید. به باور او آمریکا چیزی جز بازنمایی و برساختگی رسانه ای نیست و هر چه ما از این کشور می دانیم در اثر القا بصری پدیدار گشته است. اساسا امر بازنمایی به نشان دادن بیش از حد توانایی ها و کمتر از حد جلوه دادن ضعف ها برای خود و به عکس آن برای دشمن اختصاص دارد؛ امری که هالیوود ظاهرا در ایفای آن استادانه و با ظرافت کامل عمل کرده است.
بدین ترتیب آمریکا غالبا تداعی کننده هزاران تصویر هیجان انگیز و دلنشینی است که صرفا از قاب سینما دیده ایم. به همین نحو هر کشوری هم که هالیوود زشت و بد تصویر کرده باشد، تداعی گر حس انزجار و تنفر خواهد بود؛ این یعنی سینما به مثابه نوعی از جادوگری یا هیپنوتیزم مدرن با اثر بخشی بسیار طولانی است. همان طور که اغلب ما در ایران مثل بسیاری از دیگر مردم جهان نه هرگز سرخپوستی دیدهایم و نه به تبع کابوی، اما یکی تداعی کننده توحش است و دیگری نماد انسان قوی و آزاد. مسئله اینجاست که در اصل این صفات به طور کاملا بر عکس برای سرخپوست و کابوی صادق بوده اند، اما مهم این است که رسانه چگونه بخواهد آن را در منظر افکار عمومی بازنمایی کند.
شناگران خلاف جریان
با وجود آنچه در بالا گفته شد، در هر دوره ای جریانی از فیلم های ضد بازنمایی در هالیوود تولید میشوند که به خاطر ارایه تصویری واقع گرا از آمریکا، با پروژه رویایی آمریکایی در منافات هستند. به طور مثال فیلم تولد یک ملت، ساخته دیوید گریفیث در ۱۹۱۵، به شیوه ای عریان مقوله نژاد پرستی در آمریکا را به تصویر میکشد و در زمره نخستین فیلم هایی است که پرده از زشتیهای آمریکا بر می دارد. چارلی چاپلین در دوران فیلمهای صامت، ابایی از انعکاس تضاد ها و تلخی های جامعه آمریکا نداشت، به همین دلیل بود که بعد از فیلم چپ گرای «عصر جدید»، در لیست سیاه هالیوود قرار گرفت و وموج «وحشت سرخ» در آمریکای دوران مکارتیسم، باعث تبعید وی از کشور شد.
در دوران جنگ ویتنام، فیلمسازان مولفی مثل کاپولا، استون، چیمینو و حتی استنلی کوبریک بزرگ، به نقد و هجو سیاست های جنگ طلبانه آمریکا در این جنگ پرداختند. در سال های بعد آثاری مثل فیلم برنده جایزه اسکار "زیبایی آمریکایی" مناسبات خانوادگی رو به زوال آمریکا را مورد مداقه قرار می دهند. اسپایک لی به عنوان منتقد نژاد پرستی ساختاری در آمریکا و مایکل مور در جایگاه یک مستند ساز منتقد سرمایه داری و سیاست های جورج بوش، از دیگر شناگران خلاف جریان اصلی هالیوود هستند.
سه بیلبورد خارج از آبینگ، میزوری
فیلم تحسین شده منتقدین و برنده جوایز بخش های مختلف در بفتا، گلدن گلوب و اسکار، ساخته یک کارگردان انگلیسی با خاستگاه تئاتری؛ مارتین مکدونا است. "سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری" بنا بر آنچه در مقدمه گفته شد، در ضدیت با رؤیای آمریکایی و آمریکای اتوپیایی قرار می گیرد؛ فیلم روایت مادری عاصی و نامتعادل به اسم میلدرد است که چون پلیس را در پیدا نشدن قاتل متجاوز به دخترش مقصر می داند، بیلبورد هایی را در یک جاده فرعی شهر اجاره می کند و جملات انتقاد آمیزی راجع به ناکارآمدی رییس پلیس شهر روی آنها می نویسد.
در ابتدا روند داستان به گونه ای پیش می رود که به نظر می رسد فیلم در باره قدرت فضای مجازی است. بیلبوردها، امکان اعتراض نسبت به ناکارآمدی صاحبان قدرت را علیرغم مقاومت آنها فراهم می آورد که می تواند تمیثلی از آزادی ابراز عقیده درتوییتر و امثال آن باشد و ایده یورگن هابر ماس را تداعی می کند که عقلانیت ارتباطی خارج از رسانه های معطوف به قدرت را در حکم اکسیژن برای دموکراسی و عامل یگانه «رهایی» قلمداد می کرد. اما با پیش رفتن داستان، تعبیر «سپهر عمومی» نسبت به بیلبورد ها رنگ می بازد و مخاطب به جای تقابل یک زن مورد ستم واقع شده با پلیس های زورگو، با تراژدی یک آمریکای رو به زوال مواجه می شود که به سان قواعد داستانی تراژدی همه طرف ها در آن به نوعی قربانی و محکوم به شکست هستند.
رییس پلیس متکبری که از سرطان هم رنج می برد در کنار معاون به ظاهر نژاد پرست او که خودش در بچگی اقلیت و مهاجر به حساب می آمده است، به علاوه شوهر میلدرد که آنها را رها کرده و با دختر نوجوانی رفاقت میکند، قرار است شخصیت های سیاه فیلم باشند، اما مکدونا با ظرافت، داستان را به نحوی پیش می برد که در نهایت مخاطب به درماندگی آنها پی می برد و متوجه می شود همگی شهروندان عادی آمریکایی هستند که شرایط اجتماعی، آنها را به جان همدیگر انداخته و رودرروی یکدیگر قرار داده است.
اما آنچه به عنوان آسیب شناسی جامعه آمریکا در فیلم سه بیلبورد... مورد مداقه قرار میگیرد عبارت است از زوال سرمایه اجتماعی به ویژه عنصر اعتماد، تزلزل خانواده، رواج خشونت، احیا نژاد پرستی، بی اعتمادی به نهاد دولت و بروز اختلافات ناشی از قشر بندی های ناهمگون اجتماعی.
در سکانس پایانی فیلم، میلدرد و معاون کلانتر، بعد از کنار گذاشتن خصومت فی مابین، نهایتا بر سر یک نقطه مشترک به اتحاد می رسند و آن، تصمیم برای اقدام جهت اصلاح اجتماعی، ورای قانون و قوه قهریه است. آنها در این سکانس که دست آخر به یک پایان باز ختم می شود، برای کشتن مردی که می دانند مرتکب تجاوز شده رهسپار محل زندگی او می شوند. هر چند فرد متجاوز، قاتل دختر میلدرد نیست، اما به هر روی او و معاون کلانتر به این اعتقاد می رسند که در جامعه رو به فروپاشی آمریکا، بایستی خودشان دست به کار شوند.
سه بیلبورد .. .اگرچه رویای آمریکایی را به چالش می کشد، اما در نهایت به احیا جامعه آمریکا امیدوار است. فیلم، روی قدرت اجتماعی و اراده ملی برای تغییر حساب باز می کند و رهایی از قدرت را به شیوه آنارشیسم تجویز می کند.
نقد فیلم: از بشیر اسماعیلی؛ عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهرضا
نظر شما