به گزارش خبرنگار ایمنا از شهرستان شهرضا، چهره آفتاب سوختهاش ردّ پای سختی ایام است که بر صولتی باشکوه نشسته است. قامت استوارش را که بر چوب دستیاش تکیه داده، حکایت از راه درازی دارد که پیموده تا به منزل برسد.
عمرش را همآغوش طبیعت گذرانده، با گرم و سرما پیوسته تا هر بهار را به زمستان رسانده است. تنها اوست که میتواند همنوای لالهها در دشت، سرود جاودانه هستی بخواند و سخن بلبلان در چمنزار را معنا کند.
اما همه زندگی او در این شاعرانههای زیبا محدود نیست، پیکر رنجور او دست خوش حوادث بسیاری شده که مادر طبیعت در هر گذر و دشت و درهای، پیش پایش نهاده است.
مرد ایل آشفته از قهر طبیعت، سینه بر باد سپرده و دلپریشان دارد از آبی که نیست و چرایی که باید برای گوسفندان بیابد؛ همه سرمایه زندگی او، تنها منبع درآمدش، آینده خود و فرزندانش و مهمترین پسانداز آتیه برای او، همین گوسفندانی هستند که در پیش دارد و با پای پیاده از غرب تا شرق، به دنبال آنان میرود.
زندگی برای او ایستگاه آخر ندارد، اما از وقتی طبیعت دست سخاوتش را فروبسته و در هر دشت و دره به جای چشمهسارانی که بود، سنگ و خاشاک روییده، شک میکند که آیا این راه را سرانجامی هست یا نه؟
رضا عربلو، از عشایری است که به همراه خانواده به تازگی از منطقه فارس وارد شهرضا شده است؛ او از شب سختی که گذشته و دل نگرانیهایش این گونه میگوید:«کوچ کردن پیشه پدران ما بوده و ما هم به همین شیوه زندگی میکنیم، اما این سالها واقعا سخت است؛ آب به سادگی پیدا نمیشود و گوسفندان علوفه کافی ندارند.
دیشب، پیش از آنکه قرق منطقه شکسته شود، باران سختی بارید که همه ما در این بیابان با آن دست و پنجه نرم کردیم؛ اینها بخشی از زندگی ماست، اما باید حمایت شویم.»
همان گونه که با من سخن میگوید، گاه به سویی میدود تا از گله گوسفندانش مراقبت کند. چهره خسته و آفتاب سوخته او گواه راستی سخنانی است که میگوید.
مراد نرهای، پیرمردی که بر تخته سنگی بر بلندای تپه نشسته، وقتی مرا میبیند که به سویش میروم، از جا بلند میشود و به استقبالم میآید؛ شرمگین از محبت او دستی به شانهاش میزنم و کنارش مینشینم؛ او میگوید:«امسال اوضاع خوب نیست، آب که نباشد همه چیز به هم میریزد. دیشب اینجا باران زیادی بارید، اما اینها کفاف خشکی ۱۰ ساله را نمیدهد. البته باز هم سالهای کم آب بوده، اما این گونه و با این سختی را من به خاطر ندارم.
آب که نباشد علوفه هم نیست، گوسفندها گرسنه میمانند و آن وقت برخیها مجبور میشوند، دامهای خود را زودتر از موعد و با قیمت بسیار کم بفروشند.»
زنان ایل، اما از اینکه بالاخره به مأمنی رسیدهاند و کمتر مجبورند بار و بنه و فرزندان را بر دوش کشند، خوشحالتر هستند.
فاطمه که دختر بچه کوچکش را در بغل گرفته این گونه میگوید:«راه زیادی را آمدیم، دیشب هم سخت گذشت، اما خوب شد که بالاخره رسیدیم. آب نیست، اما باید راهی پیدا کنیم تا گوسفندان از تشنگی تلف نشوند.»
زندگی آنان ساده است، اما باشکوه؛ اما ابرها بیرحم شدهاند و زمین روی دیگرش را نشان داده است، همه نگران از پیکاری هستند که آنان پنجه در پنجه دیو خشکسالی در پیش دارند.
قرق عشایر منطقه شهرضا شکسته شد و آنان از «دره زرین» راهی دشت «سلطانخلیل» شدند، اما امسال دشت شرمنده است از آنکه نه آب زیادی دارد پیشکش میهمانان کند و نه علوفه زیادی در آن روییده است.
وعدههای مسئولان دلگرم کننده است، اما یاری مسافرانی که تازه از راهی دراز و سخت رسیدهاند، همتی به بلندای زاگرس و صبری به فراخی دشتهای آن میخواهد.
نظر شما