به گزارش خبرنگار ایمنا از شهرستان شهرضا، یکی دو قدم برنداشته بودم که دو سه تا پسربچه، با سر و صدا از عقب رسیدند، هرکدامشان از اطراف تنهای به من زدند و رد شدند، به طرف میدان میدویدند، در دستان هرکدام پرچم کوچکی بود ... دور شدند و انگار خنده و هیاهو را هم دنبال خودشان بردند.
یک لحظه همه جا ساکت شد، ناگهان از سمت راست یک ماشین ارتشی پیچید در خیابان اصلی، پر از سرباز و درجهدار و افسر بود، سر تفنگهایشان گل گذاشته بودند. پشت سرشان هم سه تا گروه از بسیجیها آمدند.
کنار خیابان چند پیرزن به طرف میدان میرفتند و یکی از آنها وقتی ماشین ارتشی را دید از داخل کیفش یک مشت شکلات برداشت و به طرف آنها پاشید و گفت: خدا حفظتان کند و به راهش ادامه داد.
سرتاسر خیابان را آب پاشی کردهاند، چند منقل آتش هم گذاشتهاند که دود اسفندش به هواست.انگار میهمان مهمی در راه است. روی خط کشی وسط خیابان را گل گذاشته بودند؛ بهمن ۵۷ را میگویم، من آن دوران را به چشم ندیدم، اما فیلمها و عکسهایش را دیدهام. امروز هم مثل آن سالهاست.
بوی اسفند و گلاب همه جا پیچیده، به شاخههای درختان پرچم آویزان کردهاند. محو تماشا بودم که یک مینیبوس کنار خیابان ایستاد و دانشآموزان مدرسهای را پیاده کرد.
یک بنر بزرگ را به دیوار زدهاند که رویش عکس چند شهید بود، شهیدان حمید رضا نوروزی، سید عبدالله موسوی، سید علی بطحایی، سیف الله غضنفری، عباسعلی صدری، فضل الله دباغ، محمد رضا یوسفیان، محمد علی طالبیان؛ زیر عکسها هم با تیتر درشت نوشته بود «شهدای انقلاب اسلامی شهرستان شهرضا»
نمیدانم چرا سرجایم خشکم زده بود، به خود که آمدم به راهم ادامه دادم و رفتم به طرف میدان. اول «خیابان شهید طباطبایی» ایستگاه صلواتی زده بودند، یکی چای میداد، یکی شیر و یکی کیک؛ اما کار آن پسر بچه از همه جالبتر بود، داشت لیوانهای یکبار مصرف را جمع میکرد و میریخت در یک نایلون.
یک لیون چایی برداشتم و هنوز داشتم فوت میکردم که صدای بسته شدن کرکره مغازهای باعث شد از جا بپرم. به راهم ادامه دادم. انگار روز تاسوعا است و همه مردم شهر در میدان «تاسوعا» جمع شدهاند. اما ظهر تاسوعا که همه جا پرچم رنگی آویزان نمیکنند، ارتش هم دارد مارش نظامی میزند و نیروهای بسیجی گل و پرچم پخش میکنند... به خودم که آمدم یادم آمد امروز ۲۲ بهمن است.
جمعیت از خیابانهای چهار طرف آمدهاند و ازدحام زیاد است که سر و ته جمعیت قابل مشاهده نیست. به مأموری که روی ماشین آتش نشانی بود، اشاره کردم، مرا میشناخت، دوربینم را به او دادم و رفتم روی ماشین تا خوب جمعیت را ببینم.
جمعیت از چهارراه «علیاکبر» تا وسط خیابان «ابوذر» و تا وسط خیابان صاحب الزمان(عج) را پر کرده بود. ساعت را که نگاه کردم ۸:۳۰ را نشان میداد. برگشتم و به مأمور آتش نشانی گفتم :«مگر راهپیمایی ساعت ۹:۳۰ نیست؟» سرش را تکان داد و با لبخندی گفت: «شهرضا هر سال همین طور است، از صبح زود میآیند.»
از ماشین پایین آمدم و رفتم به طرف جمعیت، عدهای جوان را در گوشه از میدان دیدم. رفتم به سمتشان، نزدیک که شدم و مرا با کاور و دوربین و دفتر یادداشت دیدند، فهمیدند که خبرنگار هستم؛ رکوردر را روشن کردم و گفتم :«یک نفرتان علت حضورتان را در این روز بگوید» یکی که از بقیه خندهروتر بود یک قدم جلو آمد و خوب خودش را جلوی رکوردر تنظیم کرد و پرسید:«ضبط میکنه؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. گفت:«ما آمدهیم تا به کسانی که سن و سالی از عمرشان گذشته بگوییم، حالا دیگر نوبت ماست که انقلاب را توی مشتمان بگیریم و نگذاریم آسیبی به آن برسد. ما اینجا هستیم چون به راهمان ایمان داریم و میخواهیم ادامه دهیم.»
دو سه تا راننده تاکسی گوشه دیگر میدان ایستاده بودند. رفتم جلو و بعد از سلام به یکی از آنها گفتم:«چه احساسی دارید؟» دستی به سبیل کشید و گفت:«ما نمی گذاریم یک نگاه چپ به کشور بیفته، آمریکا هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه، ۴۰ ساله که دارند تهدید میکنند و ما سال به سال قویتر شدیم چون خدا میخواهد، (به طرف عکس رهبر انقلاب در میانه میدان اشاره کرد و ادامه داد) چون ایشون و داریم، پس ایران و انقلاب میمونه.»
همه خوب پاسخ میدهند. «حسین» دانشجوی دانشگاه آزاد شهرضا است و وقتی از او پرسیدم:«به نظر تو ۲۲ بهمن امسال با سالهای قبلی چه فرقی کرده است؟» گفت: «فرقش این است که من و صدها نفر دیگر مانند من، یک سال بزرگتر شدیم و بیشتر فهمیدیم که حضور تک تک ما در این روزها، چه تأثیر مهمی در سرنوشت کشور، امنیت جامعه و اقتدار نظام اسلامیان دارد.»
دور تا دورم پر از جمعیت بود، پیر و جوان و زن و مرد؛ فرقی نمیکرد. مردم ۲۲ بهمن و غیر از آن هم نمیشناسند، همیشه بودهاند و خواهند بود، اما امروز روز دیگری است، قلم نویسندگان و دوربین خبرنگاران و هزاران عکس سلفی، این روز را ثبت می کنند.
نظر شما